استادی با شاگردش از باغى میگذشت، چشمشان به کفش کهنهای افتاد.
شاگرد گفت: گمان میکنم اين کفشهای کارگرى است که در اين باغ کار ميکند . بيا با پنهان کردن کفشها عکسالعمل کارگر را ببينيم و بعد کفشها را پس بدهيم و کمى شاد شويم!
استاد پاسخ داد: چرا براى خنده خود او را ناراحت کنيم؛ بيا کارى که میگويم انجام بده و عکسالعملش را ببين! مقدارى پول درون آن قرار بده.
شاگرد هم پذيرفت و بعد از قرار دادن پول، مخفى شدند.
کارگر براى تعويض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همينکه پا درون کفش گذاشت، متوجه شيئى درون کفش شد و بعد از وارسى، پولها را ديد.
با گريه فرياد زد: خدايا شکرت! خدايی که هيچوقت بندگانت را فراموش نمیکنى.
میدانى که همسر مريض و فرزندان گرسنه دارم و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رويی به نزد آنها باز گردم و همينطور اشک میريخت.
استاد به شاگردش گفت: هميشه سعى کن براى خوشحالىات ببخشى نه بستانی