سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / متون / قافله سالار/بیست و ششم محرم

قافله سالار/بیست و ششم محرم

بیست و ششم محرم 
پیرمرد، از پس پنجره به تماشا ایستاده بود،
نسیم شبانگاه وزید و باد شعله های مشعل را بازی داد.
در سایه روشن نور مشعل، پیرمرد به بازماندگان کاروان خیره مانده بود.
مشک آب از تیرک بر گرفت و سوی آنان شد.
کاسه لبریز ز آب را به آنان داد.
گفت : خوشا بحال ماتم زدگان، زیرا تسلا خواهند یافت،
خوشا بحال تشنگان عدالت، زیرا که این عطش، فرو خواهد نشست.
نگاهش به سر آویخته بر نیزه خیره ماند.
مشک را به آنان سپرد و به تندی دور شد.
لحظه ای بعد، با دو شمعدان نقره بازآمد.
به نگهبان نزدیک شد، زمانی با او به گفتگو پرداخت،
عاقبت دو شمعدان را به او سپرد،
سر را تا به صبح امانت گرفت و دوباره دور شد.
پیرمرد به دِیر وارد شد،
دستی به محراب کشید و سر را صدر محراب گذاشت،
مقابل سر زانو زد.
لحظه ای ساکت ماند،
همه تن چشم شد و چشم خود را به سر سپرد،
سپس، آیات انجیل را تلاوت کرد.
دوباره ساکت شد.
در کور سوی پیه سوز دِیر،
 
سر خونین خودنمایی کرد،
دلش به درد آمد، روحش فغان کشید.
برخاست و رفت،
زمانی نگذشت، با کاسه ای از آب برگشت.
از پارچه ی محراب، قدری به امانت گرفت،
نگاه به سر دوخت و مویه کرد.
خس و خاشاک از سر گرفت و روی او را از خون زُدود،
سر را دوباره صدر محراب گذاشت، مقابل آن زانو زد،
آرام آرام زمزمه کرد.
به زمزمه تسکین نیافت، لب به سخن گشود،
گفت : مگر نه آنکه راهی که به سوی خدا ختم میشود، تنگ و باریک است،
پس تو چگونه از آن عبور کردی؟
دنیا، این پیرزن هزار شوی را، چگونه طلاق گفتی و خود را به خدا رساندی؟
یا نه، شاید خدا خود را به تو رسانده است!
به کدامین گناه، موی سر به خون خضاب کردی؟
کدامین تیغ بُرّا بود، که گلویت را بُرید؟
با کدامین عشق، قربانی معشوق شدی؟
با کدامین خُلق، قصه ی نیمه تمام اسماعیل را به پایان بُردی؟
ملتهب بود و منقلب،
اشک امانش را بُرید،
به شدت گریست و حسرت کشید،
صاحب سر را نمی شناخت.
لحظاتی گذشت تا دوباره آرام گرفت.
گفت : کدامین رقاصه، با عشوه گری سرت را به نی بالا بُرد؟
کدامین پدر ناشناس در انتظار این سر بی پیکر نشسته است؟
سرنوشت یحیی دوباره تکرارشد،
یا یحیی با سر بُریده ی خویش، سرگذشت ترا از پیش سروده بود؟
پیرمرد، لحظاتی ساکت شد و فقط گریه کرد.
و سپس خدا را خواند.
گفت : یا رب! بحق عیسی مسیح، به این سر اجازه فرما تا با من سخن بگوید.
یکباره نور از سر فوران کرد و محراب نور باران شد.
راهب، به وجد آمد،
 
گفت : بگو تو کیستی؟
سر به سخن آمد،
لب گشود.
گفت : راهب! چه می خواهی بدانی؟
و او به تمنّا و در اشتیاق، به محراب نزدیک شد،
گفت : تو کیستی که دل و جانم را ربوده ای؟
لحظاتی سکوت حاکم شد.
و سپس سر لب به سخن گشود.
گفت : أَنَا الْمَظْلوُمُ،
أنَا المَهْمُومُ،
أنَا المَغْمومُ،
أَنَا اِبْنُ مُحَمَّدٍ المُصطَفى،
أَنَا اِبْنُ علىٍّ المُرْتَضى،
أَنَا اِبْنُ فاطِمَةَ الزَّهراءِ،
أَنَا اِبْنُ خَدیجةَ الکُبْرى،
أَنَا ابْنُ العُرْوَةِ الوُثْقى،
أنَا شَهِیدُ کَرْبَلاء،
أنَا قَتیلُ کَرْبَلاء،
أنَا مَظْلومُ کَرْبَلاء،
أنَا عَطْشانُ کَرْبَلاء!

…………………………………………………………………………………
مجتبی فرآورده

بیست و ششم محرم

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

درمحضر امام صادق (علیه السلام)_دو ویژگی حضرت عباس علیه السلام

حضرت عباس علیه‌السلام

سخنگوی یونیسف: گورستان‌هایی در غزه دیدم که مملوء از کودک بود

طوفان الاقصی

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.