بسمالله الرحمن الرحیم
نیمههای شب بود و طبق معمول همه شب، خسته و در خوابی عمیق و سنگین فرورفته بود.
چون: روزها مشغله کاری فراوانی داشت و از غروب تا آخر شب نیز به بازی و سرگرمیهای مختلف میپرداخت.
این شبها و در نیمههای شب به طور باورنکردنی به ناگاه بیدار میشد.
چند شب اول برایش عادی و اتفاق جلوه میکرد.
اما امشب برایش سؤال بود و هوشیار شده بود که چرا هرنیمه ی شب در این ساعت بیدار می شود؟!
خیلی کنکاش کرد…
تا اینکه متوجه نوری شد که در آن موقع داشت آن را احساس میکرد.
بیشتر که دقت کرد متوجه شد انگار با این نور آشنا بوده
و این نور در کل روز همراهش بوده و او بیتوجه بوده!!
به دنبال شناسایی نور بود…
از کتب و افراد آشنا به نور کمک گرفت که منبع نور را شناسایی کند…
تا اینکه متوجه اثرات دیگری از نور در زندگی خود شد…
انگار این اثرات با او صحبت میکردند…
هر اثری از نور، یک پیام و صحبتی با او داشت…
تا اینکه به خود آمد و دید حال و هوا و زندگیاش عوض شده و شخص دیگری شده…
خیلی برایش عجیب بود که آنقدر عوض شده!
چون: او به حدی عوض شده بود که بجای بازیهای مختلف هر روزش، دائم به دنبال منبع نور بود و انتظار آن را میکشید…
انگار هر وقت منبع نور را یاد میکرد از آن اثر میگرفت و بدنش گرم میشد…
چند روز بعد، نزدیک صبح بود.
احساس کرد آتشی در حال سوختن است.
سراسیمه به بیرون خانه رفت.
آفتاب در حال طلوع بود.
با فاصله ی کمی از درب خانه ایستاد و خانهاش را نگاه میکرد
عجیب بود که تمایلی برای خاموش کردن آتش نداشت،
با اینکه می دید و میفهمید خانهاش در حال سوختن است!!
آتش شعلهور شد و تمام خانهاش داشت میسوخت ولی عجیب بود که انگار نیرویی او را نگهداشته بود و بدون مقاومت و به آرامی صحنه را تماشا میکرد تا اینکه تمام ستونهای سقف و دیوارها نیز آرام آرام سوختند و افتادند و خانه بطور کامل سوخت و جز مقداری خاکستر و گدازههای کوچک آتش در میانشان چیزی بر روی زمین نمانده بود…
میگفت: با نگرانی از خواب بیدار شدم در حالیکه متعجب بودم که ماجرا چیست؟!
نابودیِ تمام دست ساخته هایِ مادیم یعنی چه؟
من که به دنبال منبع نور بودم، چه ربطی داشت به این که خانهام در آتش افتد و من تمایلی برای اطفاء آتش نداشته باشم! رمز و تعبیر این ماجرا چیست؟!
میگفت: منبع نور را که در خواب، میان صحنه دیده بودم یعنی چه؟
شاید براستی من به دنبال منبع نور نبودهام! او به دنبال من بوده و موانع سر راهم را برای رسیدن به خودش از میان برداشته بود!
حال، او احساس خاصی داشت و دیگر حاضر بود جانش را هم فدای منبع نور کند.
او احساس میکرد دیگر جسم ندارد و پرتویی از آن منبع نور شده است.
نفسی لک الفداء یا فاطمه س