سرخط خبرها
خانه / بایگانی برچسب: خاطره (صفحه 6)

بایگانی برچسب: خاطره

برشی کوتاه از کتاب خون دلی که لعل شد

خاطره رهبرمعظم انقلاب از امدادرسانی و نجات مردم در سیل زاهدان صبح روز بعد به اتّفاق آقای رحیمی و آقای راشد به بیرون شهر رفتیم تا خانه‌هایی را که سیل در درّه‌ی شهر تخریب کرده ببینیم. اتّفاقاً همین خانه‌ها علّت اصلی سیل در شهر بود؛ زیرا این شهر در طول …

ادامه نوشته »

خاطره دکتر ترکمن از سردار سلیمانی

«دو سال قبل سردار سلیمانی صاحب نوه های دوقلو شدند. نوزادان در بیمارستانی که من یکی از پزشکان اطفالش بودم، زودتر از موعد به دنیا آمدند. نارس بودند و وزن بسیار کمی داشتند. باید مدتی بستری می شدند. این افتخار نصیب من شد که پزشک نوزادان شوم.این چند روز کافی …

ادامه نوشته »

خاطره شنیدنی از استاد ادب پارسی شفیعی کدکنی

  چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثراً به شهرها و شهرستان های خودشان رفته و یا گرفتار کارهای عید بودند؛ اما استاد بدون هیچ تاخیری سر کلاس آمد و شروع به درس دادن کرد … بالاخره کلاس رو به پایان بود که …

ادامه نوشته »

خاطره 150ساله ایرانی‌ها از مالک رویترز

«بارون جولیوس دو رویتر» بنیان‌گذار آژانس خبری رویترز که هنوز هم به اخبار ایران علاقه عجیبی دارد! یک روز آمده بود تا «بزرگ‌ترین امتیاز تاریخ» را از ایران بگیرد؛ امتیازنامه رویتر را. ایرانی‌ها چه کردند؟ «تودهنی» جانانه‌ای به وی زدند.

ادامه نوشته »

خاطره ی مرحوم دکتر زرین کوب از روز عاشورا

. روز عاشورا بود و در مراسمی به همین مناسبت به عنوان سخنران دعوت داشتم ، مراسمی خاص با حضور تعداد زیادی تحصیل کرده و به اصطلاح روشنفکر و البته تعدادی از مردم عادی، نگاهی به بنر تبلیغاتی که اسم و تصویر را روی آن زده بودند انداختم و وارد …

ادامه نوشته »

تنهایی امام (ره) در گزافه‌گویی مدعیان

چند سال پیش بود؛ دعوت شدم به یک جلسه مهم (از نظر میزبان) با موضوع سیاست‌گذاری ایران در آسیای مرکزی. بنا بود من سخنران بخش افغانستان باشم. قریب 100 درصد این جلسات اتلاف وقت و هزینه است. استنکاف کردم، اما بسیار اصرار کردند. وقتی رسیدم نزدیک 20 نفر دور یک …

ادامه نوشته »

شهید (عموحسن) رزمنده با صفای جبهه

. . یک جبهه بود و یک عموحسن اگر دیروز به جبهه سفر می کردی، در کافة صلواتی ها، آشپزخانه ها، دفتر فرماندهی و در خط مقدم به پیرمردان باصفایی برمی خوردی که با شوخ طبعی و نشاط و سرزندگی خود، نه تنها غنچه لبخند را بر لبان رزمندگان جوان …

ادامه نوشته »

از خاطرات یک آزاده از زندان صدام

به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد و یك پله از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغ‌دانی بود. وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، می‌بایست به حالت خمیده در آن قرار می‌گرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر بود. شب فرا رسید و كلیه‌هایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد می‌زنی؟ گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیه‌ام درد می‌كند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم می‌میرم. او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم.

ادامه نوشته »