برای مخاطب، فیلم از همان عنوانش شروع میشود. از اسم فیلم اینطور برمیآید که با فیلمی تند و انتقادی ضد معضل آقازادگی طرف باشیم؛ اما آیا تازهترین فیلم سعید سهیلی مخالف مسئلهی آقازادگی است یا اینکه از آن ارتزاق میکند و تلویحا حامی آن است؟
برای مخاطب، فیلم از همان عنوانش شروع میشود. از اسم فیلم اینطور برمیآید که با فیلمی تند و انتقادی ضد معضل آقازادگی طرف باشیم؛ اما آیا تازهترین فیلم سعید سهیلی مخالف مسئلهی آقازادگی است یا اینکه از آن ارتزاق میکند و تلویحا حامی آن است؟ قطعا پاسخ این سئوال از پس آنچه میبینیم داده میشود، نه ادعای فیلمساز.
فیلمهایی وجود دارند که با رعایت قواعد یک ژانر پرطرفدار و همچنین با داشتن حداقل استانداردهای فیلمنامهای، سعی دارند موفقیتهای فیلمهای قبلی را تکرار کنند، فیلمهایی کلیشهای که صرفا چشم به گیشه دارند. «ژن خوک» کیلومترها از این نوع فیلمها عقبتر است. این فیلم علاوه بر اینکه کلیشهای و خستهکننده است، حداقلهای یک فیلمنامهی کلیشهای را هم ندارد و به کلیشه هم بدهکار است. «ژن خوک» آنقدر در منطق روایی و شخصیتپردازی ضعیف است که باور نمیکنیم چهاردهمین فیلم سینمایی فیلمسازش باشد.
فیلم با یک زندانی به نام رضا (هادی حجازیفر) شروع میشود که کسی به ملاقاتش میآید، فیلمساز بیحوصلهی ما تا جایی که میتواند از زبان این ملاقاتی سعی میکند به تماشاگر اطلاعات بدهد و قصهی سرکاریاش را برپا کند. ملاقاتی پیغام یک آقازاده را به رضا میرساند که برادرش را که همبندی رضا است، به ازای یک میلیارد تومان بکشد و یا اینکه او را از زندان فراری دهد. عماد (سینا مهراد) برادر آقازاده و خلافکار مشهوری است که نمیداند فرزند یک مقام سیاسی است. آنها به سادگی و بدون اینکه بفهمیم چطور این کار را انجام میدهند، از زندان فرار میکنند و فیلمساز با یک فلشبک خامدستانه که اولین تمهیدی است که به ذهن فیلمنامهنویسان تازهکار میرسد، نامزد عماد را در زندان و در اتاق ملاقات به تصویر میکشد که به عماد میگوید پدر معتادش میخواهد او را به ازدواج با یک موادفروش مجبور کند؛ همینقدر کلیشهای و نخنما و فقط برای اینکه دلیلی برای همراهی عماد با رضا تراشیده شده باشد.
از اینجا به بعد تماشاگر انتظار دارد که اولین کار فراریهای بیمزهی فیلم، تلاش برای باز کردن دستبندی باشد که آنها را به هم چسبانده است؛ اما باورکردنی نیست که آنها فقط یک بار به فکر باز کردن دستبند میافتند و تا آخر فیلم هم دستبند باز نمیشود؛ بیمنطقی مثالزدنیای که صرفا تمهید فیلمساز تمام شدهای است که هیچ ایدهای برای ایجاد موقعیت به اصطلاح کمدی، جز چسباندن دو نفر به هم ندارد.
همهی شخصیتهای اصلی پلاستیکی هستند؛ نه عمق دارند (حتی در حد یک فیلم کمدی) ، نه هدف و نیازشان مشخص است و نه حتی به تیپ میرسند. رضا که یک خلافکار حرفهای و خشن است (و یا حداقل فیلمساز میخواهد اینطور باشد)، خیلی راحت در برج آقازادهی فیلم با حرفهای ناموسیاش کنار میآید و منطقی واکنش نشان میدهد و عصبانی نمیشود، وقتی هم آقازاده را گیر میاندازد از خونش میگذرد و فقط به این جمله بسنده میکند که: «ما مثل اینا نیستیم.»
سهیلی بعد از سه دهه فیلمسازی هنوز نمیداند که برای گذاشتن یک دیالوگ در دهان شخصیتهایش، باید بتواند شخصیت را طوری برای مخاطب بسازد که آن دیالوگ باورپذیر و منطقی جلوه کند. چه میشود که رضا اینقدر منطقی و منفعل میشود؟ طبق کدام ارزشهای به نمایش درآمدهی شخصیت یا کدام تجربه در زندگی گذشتهی (بک استوری) او؟ مثال دیگر شخصیتپردازی سرسری و شلختهی فیلم، ماهی_نامزد عماد_است. دختری که در پایینشهر بزرگ شده و در زندان به عماد میگوید که پدرش او را زندانی کرده است؛ اما به راحتی و تا هر ساعتی از روز میتواند با عمادِ به رضا چسبیده باشد و حتی میتواند سر بزنگاه (بزنگاه برای شخصیتها و فیلمساز) ماشین مدل بالایی را براند و همراهانش را از دست پلیس فراری دهد.
سرکاریترین شخصیت فیلم هم عماد است، ناگهان پس از حدود یک ساعت و در اردوگاه آقازادهی پلاستیکی فیلم میفهمیم که اصلا این خود رضا بوده که برادر آقازاده است و چون نباید از پدرش که زمانی مادر او را صیغه کرده بود ارث ببرد، برادرش میخواهد کلک او را بکند؛ بدون اینکه نشانهها و سرنخهایی در فیلم قرار داده شده باشد که مخاطب پس از اینکه به اصل ماجرا پی میبرد، برگردد و با کنار هم گذاشتن این سرنخها، با قضیه کنار بیاید و آن را باور کند. چرا از همان اول آقازاده سراغ خود رضا نمیرود؟ آیا این سرکار گذاشتن مخاطب و توهین به او نیست؟ حضور عماد هیچ توجیه منطقیِ درون متنیای ندارد. اگر توجیهی هم باشد، خارج فیلم است: بازیگر این نقش پسر سعید سهیلی است و از طرفی میتوان برای او خانوادهای دست و پا کرد که نقش دختر خانواده را صبا سهیلی بازی کند، دختر آقای کارگردان.
سهیلی برای جلب همدلی مخاطب، به جای پرداخت شخصیتها، به گریه و زاری آنها و شعارها و خطابههایشان متوسل میشود. قطب منفی فیلم هم شدیدا دچار مشکل است و نمیتواند فیلم را نجات دهد و همراهی مخاطب با شخصیتهای مثبت را موجب شود.
آقازادهای که سهیلی میخواهد او و آدمهایش را مخوف تصویر کند، خیلی راحت در خانهاش خلع سلاح میشود و وقتی به راحتی گیر دوقلوهای به هم چسبیدهی فیلم میافتد، حلقآویز کردن پدر عماد برای انتقام هم مصنوعی به نظر میرسد. البته آقای سهیلی مثل ماجرای فرار رضا و عماد از زندان، زحمت به تصویر کشیدن گیر افتادن آقازاده را هم به خود نمیدهد. پلیس هم هیچ خطری برای دو فراری ندارد. انگار شخصیتهای اصلی فیلم با وثیقهی سعید سهیلی آزاد شدهاند تا کار آقای فیلمساز راه بیافتد، وقتی هم کار فیلمساز تمام شد، پلیسها دوباره ظاهر میشوند و پس از یک تعقیب و گریز در اسلوموشنی بیمنطق و کشدار با صدای محسن چاووشی، رضا را از پشت با تیر میزنند تا فیلم باورنکردنی سهیلی با جملههای آخر رضا قبل از مرگ، فیلمفارسیوار به پایان برسد.
تماشاگر میخواهد در سینما چیزی بیشتر و متفاوتتر از زندگی معمولی ببیند، مخاطب برای دیدن تکرار سترون و بی سر و ته همان حرفهای روزمرهی سطح جامعه به سینما نمیآید. اگر قرار است فیلمی اجتماعی ساخته شود، فیلمساز باید بتواند از زاویهی جدیدی مسائل را ببیند و قبل از اشاره به معضلات اجتماعی، تماشاگر را جذب داستان کند. وقتی همهی شعارهای شخصیتها از فیلم بیرون میزنند، وقتی حتی یک لحظه مسئلهی آقازادگی ریشهیابی و طرح نمیشود و وقتی هیچ فیلمنامهای در کار نیست؛ به نظر میرسد که سهیلی با توجه به وضعیت ملتهب جامعه، فرصت را برای فتح گیشه مناسب دیده و از فرط ذوقزدگی حتی به خود زحمت نداده است «کمی» فیلم بسازد. این نوع پرداخت شلخته و خامدستانه به یک مسئلهی مهم و ملتهب، فراتر از اینکه نشان میدهد سعید سهیلی مسئلهی عدالت اجتماعی ندارد، نشانگر این است که فیلمساز به آخر خط رسیدهی ما، از مسئلهی آقازادگی ارتزاق میکند و تلویحا مدافع وضعیت موجود و ژنهای خوب است.