قرآن که صادق مصدِّق است، ما را به عبرت گرفتن از تاریخ دعوت میکند. عبرت گرفتن از تاریخ، یعنی همین نگرانیهایی که الان عرض کردم.
چون در تاریخ چیزی هست که اگر بخواهیم از آن عبرت بگیریم، باید دغدغه داشته باشیم.
این دغدغه، مربوط به آینده است. چرا و برای چه، دغدغه؟
مگر چه اتّفاقی افتاده است؟
اتّفاقی که افتاده است، در صدر اسلام است. من یک وقت عرض کردم: جا دارد ملت اسلام فکر کند که چرا پنجاه سال بعد از وفات پیغمبر، کار کشور اسلامی به جایی رسید که مردم مسلمان – از وزیرشان، امیرشان، سردارشان، عالم شان، قاضی شان، قاری شان و اجامر و اوباش شان – در کوفه و کربلا جمع شدند و جگر گوشهی پیغمبر را با آن وضع فجیع به خاک و خون کشیدند؟! خوب؛ انسان باید به فکر فرو رود، که چرا چنین شد؟
این قضیه را بنده دو، سه سال پیش، در یکی دو سخنرانی، با عنوان “عبرت های عاشورا” مطرح کردم. البته درس های عاشورا مثل درس شجاعت و غیره جداست. از درس های عاشورا مهمتر، عبرت های عاشوراست. این را من قبلاً گفتهام. کار به جایی برسد که جلو چشم مردم، حرم پیغمبر را به کوچه و بازار بیاورند و به آنها تهمت خارجی بزنند!
خارجی معنایش این نیست که اینها از کشورِ خارج آمدهاند. آن زمان، اصطلاح خارجی، به معنای امروز به کار نمی رفت.
خارجی یعنی جزو خوارج. یعنی خروج کننده. در اسلام، فرهنگی است معتنی به این که، اگر کسی علیه امام عادلْ خروج و قیام کند، مورد لعن خدا و رسول و مؤمنین و نیروهای مؤمنین قرار می گیرد. پس، خارجی یعنی کسی که علیه امامِ عادل خروج می کند. لذا، همهی مردم مسلمان، آن روز از خارجی ها، یعنی خروج کنندهها، بدشان می آمد.
در حدیث است که «من خرج علی امام عادل فدمه هدر»؛ کسی که در اسلام، علیه امام عادل خروج و قیام کند، خونش هدر است. اسلامی که این قدر به خونِ مردم اهمیت می دهد، در اینجا، چنین برخوردی دارد.
به هنگام قیام امام حسین علیهالسّلام کسانی بودند که پسر پیغمبر، پسر فاطمهی زهرا و پسر امیرالمؤمنین را علیهم السّلام را به عنوان خروج کننده بر امام عادل معرفی کردند! امام عادل کیست؟ یزید بن معاویه!
آن عدّه، در معرفی امام حسین علیهالسّلام به عنوان خروج کننده، موفّق شدند. خوب؛ دستگاهِ حکومتِ ظالم، هر چه دلش میخواهد میگوید. مردم چرا باید باور کنند؟! مردم چرا ساکت بمانند؟!
آنچه بنده را دچار دغدغه می کند، همین جای قضیه است. میگویم: چه شد که کار به اینجا رسید؟! چه شد که امّت اسلامی که آن قدر نسبت به جزئیّات احکام اسلامی و آیات قرآنش دقّت داشت،در چنین قضیهی واضحی، به این صورت دچار غفلت و سهلانگاری شد که ناگهان فاجعهای به آن عظمت رخ داد؟! رخدادهایی چنین، انسان را نگران میکند.
مگر ما از جامعهی زمان پیغمبر و امیرالمؤمنین علیهماالسّلام قرصتر و محکمتریم؟! چه کنیم که آن گونه نشود؟
خوب؛ به سؤالی که گفتیم «چه شد که چنین شد؟» کسی جواب جامعی نداده است. مسائلی عنوان شده است که البته کافی و وافی نیست.
به همین دلیل، قصد دارم امروز کوتاه و مختصر، دربارهی اصل قضیه صحبت کنم.
آنگاه سررشتهی مطلب را به دستِ ذهن شما می سپارم تا خودتان دربارهی آن فکر کنید.
کسانی که اهل مطالعه و اندیشهاند، دنبال این قضیه تحقیق و مطالعه کنند و کسانی که اهل کار و عملند، دنبال این باشند که با چه تمهیداتی می توان جلو تکرار چنین قضایایی را گرفت؟
اگر امروز من و شما جلو قضیه را نگیریم، ممکن است پنجاه سال دیگر، ده سال دیگر یا پنج سال دیگر، جامعهی اسلامی ما کارش به جایی برسد که در زمان امام حسین علیهالسّلام رسیده بود. مگر این که چشمان تیزی تا اعماق را ببیند؛ نگهبان امینی راه را نشان دهد؛ مردم صاحب فکری کار را هدایت کنند و ارادههای محکمی پشتوانهی این حرکت باشند. آن وقت، البته، خاکریزِ محکم و دژِ مستحکمی خواهد بود که کسی نخواهد توانست در آن نفوذ کند.
و الاّ، اگر رها کردیم، باز همان وضعیت پیش میآید. آن وقت، این خون ها، همه هدر خواهد رفت.
در آن عهد، کار به جایی رسید که نوادهی مقتولینِ جنگ بدر که به دست امیرالمؤمنین و حمزه و بقیهی سرداران اسلام، به درک رفته بودند، تکیه بر جای پیغمبر زد، سرِ جگر گوشهی همان پیغمبر را در مقابل خود نهاد و با چوبِ خیزران به لب و دندانش زد و گفت:
لیت اشیاخی ببدرٍ شهدوا ..جزع الخزرج من وقع الاسل
یعنی کشتههای ما در جنگ بدر، برخیزند و ببینند که با کشنده هایشان چه کار کردیم!
قضیه، این است. این جاست که قرآن میگوید عبرت بگیرید! این جاست که میگوید: «قُلْ سِیرُوا فِی الْأرْضِ» در سرزمین تاریخ سیر کنید و ببینید چه اتّفاقی افتاده است؛ آنگاه خودتان را برحذر دارید.
بنده، برای این که این معنا در فرهنگ کنونی کشور، انشاءالله به وسیله افراد صاحب رأی و نظر و فکر تبیین شود و دنبال گردد، نکاتی را به اختصار بیان می کنم:
ببینید عزیزان من! به جماعت بشری که نگاه کنید، در هر جامعه و شهر و کشوری، از یک دیدگاه، مردم به دو قسم تقسیم می شوند:
یک قسمْ کسانی هستند که بر مبنای فکر خود، از روی فهمیدگی و آگاهی و تصمیمگیری کار می کنند. راهی را می شناسند و در آن راه – که به خوب و بدش کار نداریم – گام برمی دارند. یک قِسم اینهایند که اسمشان را خواص می گذاریم.
قسم دیگر، کسانی هستند که نمی خواهند بدانند چه راهی درست و چه حرکتی صحیح است. در واقع نمی خواهند بفهمند، بسنجند، به تحلیل بپردازند و درک کنند. به تعبیری دیگر، تابع جَوّند. به چگونگی جوّ نگاه می کنند و دنبال آن جوّ به حرکت در می آیند. اسم این قسم از مردم را عوام می گذاریم.
پس، جامعه را می شود به خواص و عوام تقسیم کرد. اکنون دقّت کنید تا نکتهای در باب خواص و عوام بگویم تا این دو با هم اشتباه نشوند:
خواص چه کسانی هستند؟ آیا قشر خاصّی هستند؟ جواب، منفی است. زیرا در بین خواص، کنار افراد با سواد، آدمهای بیسواد هم هستند.
گاهی کسی بی سواد است؛ اما جزو خواص است. یعنی می فهمد چه کار می کند. از روی تصمیمگیری و تشخیص عمل می کند؛ ولو درس نخوانده، مدرسه نرفته، مدرک ندارد و لباس روحانی نپوشیده است. به هرحال، نسبت به قضایا از فهم برخوردار است.
در دوران پیش از پیروزی انقلاب، بنده در ایرانشهر تبعید بودم. در یکی از شهرهای همجوار، چند نفر آشنا داشتیم که یکی از آنها راننده بود، یکی شغل آزاد داشت و بالاخره، اهل فرهنگ و معرفت، به معنای خاص کلمه نبودند. به حسب ظاهر، به آنها عامی اطلاق می شد. با این حال جزو خواص بودند. آنها مرتّب برای دیدن ما به ایرانشهر می آمدند و از قضایای مذاکرات خود با روحانی شهرشان می گفتند. روحانی شهرشان هم آدم خوبی بود؛ منتها جزو عوام بود.
ملاحظه می کنید! رانندهی کمپرسی جزو خواص، ولی روحانی و پیش نماز محترم جزو عوام! مثلاً آن روحانی می گفت: «چرا وقتی اسم پیغمبر میآید یک صلوات می فرستید، ولی اسم «آقا» که میآید، سه صلوات می فرستید؟!» نمی فهمید.
راننده به او جواب می داد: روزی که دیگر مبارزهای نداشته باشیم؛ اسلام بر همه جا فائق شود؛ انقلاب پیروز شود؛ ما نه تنها سه صلوات، که یک صلوات هم نمی فرستیم! امروز این سه صلوات، مبارزه است! راننده می فهمید، روحانی نمی فهمید!
این را مثال زدم تا بدانید خواص که میگوییم، معنایش صاحب لباسِ خاصی نیست. ممکن است مرد باشد، ممکن است زن باشد. ممکن است تحصیل کرده باشد، ممکن است تحصیل نکرده باشد. ممکن است ثروتمند باشد، ممکن است فقیر باشد. ممکن است انسانی باشد که در دستگاه های دولتی خدمت می کند، ممکن است جزو مخالفین دستگاه های دولتی طاغوت باشد.
خواص که میگوییم – از خوب و بدش – (خواص را هم باز تقسیم خواهیم کرد) یعنی کسانی که وقتی عملی انجام می دهند، موضع گیری های می کنند و راهی انتخاب می کنند، از روی فکر و تحلیل است. می فهمند و تصمیم می گیرند و عمل می کنند. اینها خواصند.
نقطهی مقابلش هم عوام است. عوام یعنی کسانی که وقتی جوّ به سمتی می رود، آنها هم دنبالش میروند و تحلیلی ندارند. یک وقت مردم میگویند «زنده باد!» این هم نگاه می کند، می گوید «زنده باد!» یک وقت مردم میگویند «مرده باد!» نگاه میکند، میگوید «مرده باد!» یک وقت جوّ این طور است؛ اینجا میآید. یک وقت جو آن طور است؛ آنجا میرود!
یک وقت – فرض بفرمایید – حضرت «مسلم» وارد کوفه می شود. می گویند:
«پسر عموی امام حسین علیهالسّلام آمد. خاندان بنیهاشم آمدند. برویم. اینها می خواهند قیام کنند، می خواهند خروج کنند» و چه و چه. تحریک می شود، می رود دُور و بَرِ حضرت مسلم؛ می شوند هجده هزار بیعت کننده با مسلم!
پنج، شش ساعت بعد، رؤسای قبایل به کوفه می آیند؛ به مردم میگویند:
«چه کار می کنید؟! با چه کسی می جنگید؟! از چه کسی دفاع می کنید؟! پدرتان را در میآورند!» اینها دور و بر مسلم را خالی می کنند و به خانههایشان بر می گردند.
بعد که سربازان ابن زیاد دور خانهی «طوعه» را می گیرند تا مسلم را دستگیر کنند، همین ها از خانههایشان بیرون می آیند و علیه مسلم می جنگند! هر چه می کنند، از روی فکر و تشخیص و تحلیل درست نیست. هر طور که جوّ ایجاب کرد، حرکت می کنند. اینها عوامند. بنابراین، در هر جامعه، خواصی داریم و عوامی.
فعلاً «عوام» را بگذاریم کنار و سراغ خواص برویم.
خواص، طبعاً دو جبههاند: خواصِ جبههی حق و خواص جبههی باطل. عدّهای اهل فکر و فرهنگ و معرفتند و برای جبههی حق کار می کنند. فهمیدهاند حق با کدام جبهه است. حق را شناختهاند و بر اساس تشخیص خود، برای آن، کار و حرکت می کنند.اینها یک دستهاند.
یک دسته هم نقطهی مقابل حق و ضد حقّند. اگر باز به صدر اسلام برگردیم، باید این طور بگوییم که «عدّهای اصحاب امیرالمؤمنین و امام حسین، علیهما السّلام هستند و طرفدار بنیهاشمند. عدّهای دیگر هم اصحاب معاویه و طرفدار بنی امیّهاند.» بین طرفداران بنیامیّه هم، افراد با فکر، عاقل و زرنگ بودند. آنها هم جزو خواصند.
پس خواصِ یک جامعه، به دو گروهِ خواصِ طرفدار حق و خواصِ طرفدار باطل تقسیم می شوند.
شما از خواص طرفدار باطل چه توقّع دارید؟ بدیهی است توقّع این است که بنشینند علیه حق و علیه شما برنامهریزی کنند. لذا باید با آنها بجنگید. با خواص طرفدار باطل باید جنگید. این که تردید ندارد.
همینطور که برای شما صحبت می کنم، پیش خودتان حساب کنید و ببینید کجایید؟
این که می گوییم سررشتهی مطلب، سپرده به دست ذهن؛ یعنی تاریخ را با قصّه اشتباه نکنیم. تاریخ یعنی شرح حال ما، در صحنهای دیگر:
خوشتر آن باشد که وصف دلبران …گفته آید در حدیث دیگران
تاریخ یعنی من و شما؛ یعنی همین هایی که امروز اینجا هستیم. پس، اگر ما شرحِ تاریخ را میگوییم، هر کداممان باید نگاه کنیم و ببینیم در کدام قسمتِ داستان قرار گرفتهایم. بعد ببینیم کسی که مثل ما در این قسمت قرار گرفته بود، آن روز چگونه عمل کرد که ضربه خورد؟ مواظب باشیم آن طور عمل نکنیم.
فرض کنید شما در کلاس آموزش تاکتیک، شرکت کردهاید. در آنجا مثلاً جبههی دشمن فرضی را مشخّص می کنید، جبهه خودی فرضی را هم مشخّص می کنید. بعد متوجّه تاکتیک غلط جبههی خودی می شوید و می بینید که طراح نقشهی خودی، فلان اشتباه را کرده است. شما دیگر در وقتی که می خواهید تاکتیک طرّاحی کنید، نباید مرتکب آن اشتباه شوید. یا مثلاً تاکتیک درست بوده؛ اما فرمانده یا بی سیم چی یا توپ چی یا قاصد و یا سرباز ساده، در جبههی خودی، فلان اشتباه را کردهاند. می فهمید که شما نباید آن اشتباه را تکرار کنید. تاریخ، این گونه است.
شما خودتان را در صحنهای که از صدر اسلام تبیین می کنم، پیدا کنید.
یک عدّه جزو عوامند و قدرت تصمیمگیری ندارند. عوام، بسته به خوش طالعی خود، اگر تصادفاً در مقطعی از زمان قرار گرفتند که پیشوایانی مثل امام امیرالمؤمنین علیهالسّلام و امام راحل ما رضوانالله تعالی علیه، بر سرِ کار بودند و جامعه را به سمت بهشت میبردند، به ضربِ دستِ خوبان، به سمت بهشت رانده خواهند شد.
اما اگر بخت با آنها یار نبود و در مقطعی قرار گرفتند که «وجعلنا هم ائمة یدعون الی النارِ» و یا «المتر الی الذین بدلوا نعمةالله کفرا و احلوا قومهم دارالبوارِ. جهنم یصلونها و بئس القرارِ» به سمت دوزخ خواهند رفت. پس، باید مواظب باشید جزو عوام قرار نگیرید.
جزو عوام قرار نگرفتن، بدین معنا نیست که حتماً در پی کسب تحصیلات عالیه باشید؛ نه! گفتم که معنای عوام این نیست. ای بسا کسانی که تحصیلات عالیه هم کردهاند؛ اما جزو عوامند. ای بسا کسانی که تحصیلات دینی هم کردهاند؛ اما جزو عوامند. ای بسا کسانی که فقیر یا غنی اند؛ اما جزو عوامند. عوام بودن، دستِ خودِ من و شماست. باید مواظب باشیم که به این جَرگه نپیوندیم. یعنی هر کاری می کنیم از روی بصیرت باشد.
هر کس که از روی بصیرت کار نمی کند، عوام است. لذا، می بینید قرآن دربارهی پیغمبر می فرماید: «ادعوا الی الله علی بصیرة انا و من اتبعنی.» یعنی من و پیروانم با بصیرت عمل می کنیم، به دعوت می پردازیم و پیش میرویم.
پس، اوّل ببینید جزو گروه عوامید یا نه. اگر جزو گروه عوامید، به سرعت خودتان را از آن گروه خارج کنید. بکوشید قدرت تحلیل پیدا کنید؛ تشخیص دهید و به معرفت دست یابید.
و اما گروه خواص. در گروه خواص، باید ببینیم جزو خواصِ طرفدارِ حقّیم، یا از جملهی خواص طرفدار باطل محسوب می شویم.
اینجا قضیه برای ما روشن است. خواص جامعهی ما، جزو خواص طرفدار حقّند و در این تردیدی نیست. زیرا به قرآن، به سنّت، به عترت، به راه خدا و به ارزش های اسلامی دعوت می کنند.
امروز، جمهوری اسلامی برخوردار از خواصِ طرفدارِ حقّ است. پس، خواصِ طرفدار باطل، حسابشان جداست و فعلاً به آنها کاری نداریم. به سراغِ خواصِ طرفدار حق می رویم.
همهی دشواری قضیه، از اینجا به بعد است. عزیزان من! خواصِ طرفدارِ حق، دو نوعند. یک نوع کسانی هستند که در مقابله با دنیا، زندگی، مقام، شهوت، پول، لذّت، راحت، نام و همهی متاع های خوبْ قرار دارند. اینهایی که ذکر کردیم، همه از متاع های خوب است. همهاش جزو زیبایی های زندگی است. «متاع الحیاة الّدنیا.» متاع، یعنی بهره. اینها بهرههای زندگی دنیوی است. در قرآن که می فرماید «متاع الحیاة الدنیا»، معنایش این نیست که این متاع، بد است؛ نه. متاع است و خدا برای شما آفریده است.
منتها اگر در مقابل این متاع ها و بهرههای زندگی، خدای ناخواسته آن قدر مجذوب شدید که وقتی پای تکلیفِ سخت به میان آمد، نتوانستید دست بردارید، واویلاست! اگر ضمن بهره بردن از متاع های دنیوی، آنجا که پای امتحان سخت پیش میآید، می توانید از آن متاع ها به راحتی دست بردارید، آن وقتْ حساب است.
می بینید که حتّی خواصِ طرفدارِ حق هم به دو قسم تقسیم می شوند. این مسائل، دقّت و مطالعه لازم دارد. بر حسب اتّفاق نمی شود جامعه، نظام و انقلاب را بیمه کرد. باید به مطالعه و دقّت و فکر پرداخت.
اگر در جامعهای، آن نوعِ خوبِ خواصِ طرفدارِ حق؛ یعنی کسانی که می توانند در صورت لزوم از متاع دنیوی دست بردارند، در اکثریت باشند، هیچ وقت جامعهی اسلامی به سرنوشت جامعهی دوران امام حسین علیهالسّلام مبتلا نخواهد شد و مطمئنّاً تا ابد بیمه است.
اما اگر قضیه به عکس شد و نوع دیگرِ خواصِ طرفدار حق – دل سپردگان به متاع دنیا. آنان که حق شناسند، ولی در عین حال مقابل متاع دنیا، پایشان می لرزد – در اکثریت بودند، وا مصیبتاست!
اصلاً دنیا یعنی چه؟ یعنی پول، یعنی خانه، یعنی شهوت، یعنی مقام، یعنی اسم و شهرت، یعنی پست و مسؤولیت، و یعنی جان.
اگر کسانی برای حفظ جانشان، راه خدا را ترک کنند و آنجا که باید حق بگویند، نگویند، چون جانشان به خطر می افتد، یا برای مقامشان یا برای شغل شان یا برای پول شان یا محبّت به اولاد، خانواده و نزدیکان و دوستانشان، راه خدا را رها کنند، اگر عدهی اینها زیاد باشد آن وقت دیگر واویلاست.
آن وقت حسین بنعلی ها به مسلخ کربلا خواهند رفت و به قتلگاه کشیده خواهند شد.
آن وقت، یزیدها بر سرِ کار می آیند و بنیامیّه، هزار ماه بر کشوری که پیغمبر به وجود آورده بود، حکومت خواهند کرد و امامت به سلطنت تبدیل خواهد شد، امامت به سلطنت تبدیل خواهد شد!
جامعهی اسلامی، جامعهی امامت است. یعنی در رأس جامعه، امام است.
انسانی که قدرت دارد، اما مردم از روی ایمان و دل، از او تبعیت می کنند و پیشوای آنان است.
اما سلطان و پادشاه کسی است که با قهر و غلبه بر مردم حکم میراند. مردم دوستش ندارند. مردم قبولش ندارند. مردم به او اعتقاد ندارند. (البته مردمی که سرشان به تنشان بیرزد.) در عین حال، با قهر و غلبه، بر مردم حکومت می کند.
بنیامیّه، امامت را در اسلام به سلطنت و پادشاهی تبدیل کردند و هزار ماه – یعنی نود سال! – در دولت بزرگ اسلامی، حاکمیت داشتند. بنای کجی که بنیامیّه پایهگذاری کردند، چنان بود که بعد از انقلاب علیه آنان و سقوطشان، با همان ساختار غلط در اختیار بنیعبّاس قرار گرفت.
بنیعبّاس که آمدند، به مدّت شش قرن، به عنوانِ خلفا و جانشینان پیغمبر، بر دنیای اسلام حکومت کردند. خلفا یا به تعبیر بهتر پادشاهان این خاندان، اهل شُرب خمر و فساد و فحشا و خباثت و ثروتاندوزی و اشرافی گیری و هزار فسق و فجور دیگر مثل بقیه سلاطینِ عالم – بودند. آنها به مسجد میرفتند؛ برای مردم نماز میخواندند و مردم نیز به امامتشان اقتدا میکردند و آن اقتدا، کمتر از روی ناچاری و بیشتر به خاطر اعتقادات اشتباه و غلط بود؛ زیرا اعتقاد مردم را خراب کرده بودند.
آری! وقتی خواصِ طرفدارِ حق، یا اکثریت قاطعشان، در یک جامعه، چنان تغییر ماهیت میدهند که فقط دنیای خودشان برایشان اهمیت پیدا میکند؛ وقتی از ترس جان، از ترس تحلیل و تقلیل مال، از ترس حذف مقام و پست، از ترس منفور شدن و از ترس تنها ماندن، حاضر میشوند حاکمیت باطل را قبول کنند و در مقابل باطل نمی ایستند و از حق طرفداری نمی کنند و جانشان را به خطر نمیاندازند؛ آن گاه در جهان اسلام فاجعه با شهادت حسین بن علی علیه السّلام – با آن وضع – آغاز می شود.
«حکومت به بنیامیّه و شاخهی مروان» و بعد به بنیعبّاس و آخرش هم به سلسلهی سلاطین در دنیای اسلام، تا امروز می رسد!
امروز به دنیای اسلام و به کشورهای مختلف اسلامی و سرزمینی که خانهی خدا و مدینة النّبی در آن قرار دارد، نگاه کنید و ببینید چه فُسّاق و فُجّاری در رأس قدرت و حکومتند! بقیهی سرزمین ها را نیز با آن سرزمین قیاس کنید.
لذا، شما در زیارت عاشورا میگویید: «اللهمّ العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد» در درجهی اوّل، گذارندگان خشت اوّل را لعنت می کنیم، که حق هم همین است.
اکنون که اندکی به تحلیل حادثهی عبرتانگیز عاشورا نزدیک شدیم، به سراغ تاریخ می رویم:
دورانِ لغزشِ خواصِ طرفدارِ حق، حدوداً هفت، هشت سال پس از رحلت پیغمبر شروع شد.
به مسألهی خلافت، اصلاً کار ندارم. مسألهی خلافت، جدا از جریان بسیار خطرناکی است که می خواهم به آن بپردازم. قضایا، کمتر از یک دهه پس از رحلت پیغمبر شروع شد.
ابتدا سابقهداران اسلام – اعم از صحابه و یاران و کسانی که در جنگ های زمان پیغمبر شرکت کرده بودند – از امتیازات برخوردار شدند، که بهرهمندی مالی بیشتر از بیتالمال، یکی از آن امتیازات بود. چنین عنوان شده بود که تساوی آنها با سایرین درست نیست و نمی توان آنها را با دیگران یکسان دانست! این، خشتِ اوّل بود. حرکت های منجر به انحراف، این گونه از نقطهی کمی آغاز می شود و سپس هر قدمی، قدم بعدی را سرعت بیشتری می بخشد. انحرافات، از همین نقطه شروع شد، تا به اواسط دوران عثمان رسید.
در دوران خلیفهی سوم، وضعیت به گونهای شد که برجستگان صحابهی پیغمبر، جزو بزرگترین سرمایهداران زمان خود محسوب می شدند! توجّه می کنید! یعنی همین صحابهی عالیمقام که اسم هایشان معروف است – طلحه، زبیر، سعد بن ابی وقّاص و غیره – این بزرگان، که هر کدام یک کتاب قطور سابقهی افتخارات در بدر و حُنین و اُحد داشتند، در ردیف اول سرمایهداران اسلام قرار گرفتند.
یکی از آنها، وقتی مُرد و طلاهای مانده از او را خواستند بین ورثه تقسیم کنند، ابتدا به صورت شمش درآوردند و سپس با تبر، بنای شکست و خرد کردن آنها را گذاشتند. مثل هیزم، که با تبر به قطعات کوچک تقسیم کنند! طلا را قاعدتاً با سنگِ مثقال می کشند. ببینید چقدر طلا بوده، که آن را با تبر می شکستهاند! اینها در تاریخْ ضبط شده است و مسائلی نیست که بگوییم شیعه در کتاب های خود نوشتهاند. حقایقی است که همه در ثبت و ضبط آن کوشیدهاند. مقدار درهم و دیناری که از اینها به جا می ماند، افسانهوار بود.
همین وضعیت، مسائل دوران امیرالمؤمنین علیه الصّلاة والسّلام را به وجود آورد. یعنی در دوران آن حضرت، چون عدّهای مقام برایشان اهمیت پیدا کرد، با علی در افتادند. بیست و پنج سال از رحلت پیغمبر می گذشت و خیلی از خطاها و اشتباهات شروع شده بود.
نَفَس امیرالمومنین علیه الصلاة والسلام نَفَس پیغمبر بود. اگر بیست و پنج سال فاصله نیفتاده بود، امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام برای ساختن آن جامعه مشکلی نداشت. اما با جامعهای مواجه شد که: «یأخذون مال الله دولا و عبادالله خولا و دینالله دخلا بینهم» جامعهای است که در آن، ارزشها تحتالشّعاع دنیاداری قرار گرفته بود.
جامعهای است که امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام، وقتی می خواهد مردم را به جهاد ببرد، آن همه مشکلات و دردسر برایش دارد!
خواص دوران او – خواص طرفدار حق یعنی کسانی که حق را می شناختند – اکثرشان کسانی بودند که دنیا را بر آخرت ترجیح می دادند! نتیجه این شد که امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام بالاجبار سه جنگ به راه انداخت؛ عمر چهار سال و نه ماه حکومت خود را دائماً در این جنگ ها گذراند و عاقبت هم به دست یکی از آن آدمهای خبیث به شهادت رسید.
خون امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام به قدر خون امام حسین علیهالسّلام با ارزش است. شما در زیارت وارث می خوانید: «السّلام علیک یا ثارالله و ابن ثاره.» یعنی خدای متعال، صاحب خونِ امام حسین علیهالسّلام و صاحب خون پدر او امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام است.
این تعبیر، برای هیچ کس دیگر نیامده است. هر خونی که بر زمین ریخته می شود، صاحبی دارد. کسی که کشته میشود، پدرش صاحب خون است؛ فرزندش صاحب خون است؛ برادرش صاحب خون است.
خونخواهی و مالکیّت حقِّ دم را عرب «ثار» میگوید. «ثارِ» امام حسین علیهالسّلام از آنِ خداست. یعنی حقّ خونِ امام حسین علیهالسّلام و پدر بزرگوارش، متعلّق به خودِ خداست. صاحب خونِ این دو نفر، خودِ ذات مقدّس پروردگار است.
امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام به خاطرِ وضعیّت آن روز جامعهی اسلامی به شهادت رسید. بعد نوبت امامت به امام حسن علیهالسّلام رسید و در همان وضعیت بود که آن حضرت نتوانست بیش از شش ماه دوام بیاورد. تنهای تنهایش گذاشتند.
امام حسن مجتبی علیهالسّلام میدانست که اگر با همان عدّهی معدود اصحاب و یاران خود با معاویه بجنگد و به شهادت برسد، انحطاط اخلاقی زیادی که بر خواص جامعهی اسلامی حاکم بود، نخواهد گذاشت که دنبال خون او را بگیرند! تبلیغات، پول و زرنگی های معاویه، همه را تصرّف خواهد کرد و بعد از گذشت یکی دو سال، مردم خواهند گفت امام حسن علیهالسّلام بیهوده در مقابل معاویه قد علم کرد. لذا، با همهی سختی ها ساخت و خود را به میدان شهادت نینداخت؛ زیرا میدانست خونش هدر خواهد شد.
گاهی شهید شدن آسانتر از زنده ماندن است! حقّاً که چنین است! این نکته را اهل معنا و حکمت و دقّت، خوب درک می کنند. گاهی زنده ماندن و زیستن و تلاش کردن در یک محیط، به مراتب مشکلتر از کشته شدن و شهید شدن و به لقای خدا پیوستن است. امام حسن علیهالسّلام این مشکل را انتخاب کرد.
وضع آن زمان چنین بوده است. خواص تسلیم بودند و حاضر نمی شدند حرکتی کنند. یزید که بر سرِ کار آمد، جنگیدن با او امکانپذیر شد. به تعبیری دیگر: کسی که در جنگ با یزید کشته می شد، خونش، به دلیل وضعیّت خرابی که یزید داشت، پامال نمی شد.
امام حسین علیهالسّلام به همین دلیل قیام کرد. وضع دوران یزید به گونهای بود که قیام، تنها انتخابِ ممکن به نظر می رسید. این، به خلاف دوران امام حسن علیهالسّلام بود که دو انتخابِ شهید شدن و زنده ماندن وجود داشت و زنده ماندن، ثواب و اثر و زحمتش بیش از کشته شدن بود.
لذا، انتخاب سختتر را امام حسن علیهالسّلام کرد. اما در زمان امام حسین علیهالسّلام، وضع بدان گونه نبود.
یک انتخاب بیشتر وجود نداشت. زنده ماندن معنی نداشت؛ قیام نکردن معنی نداشت و لذا بایستی قیام می کرد. حال اگر در اثر آن قیام به حکومت می رسید، رسیده بود. کشته هم می شد، شده بود. بایستی راه را نشان می داد و پرچم را بر سرِ راه می کوبید تا معلوم باشد وقتی که وضعیت چنان است، حرکت باید چنین باشد.
وقتی امام حسین علیهالسّلام قیام کرد – با آن عظمتی که در جامعهی اسلامی داشت – بسیاری از خواص به نزدش نیامدند و به او کمک نکردند.
ببینید وضعیت در یک جامعه، تا چه اندازه به وسیلهی خواصی که حاضرند دنیای خودشان را به راحتی بر سرنوشت دنیای اسلام در قرن های آینده ترجیح دهند، خراب می شود!
به قضایای قیام امام حسین علیهالسّلام و حرکت وی از مدینه نگاه می کردم. به این نکته برخوردم که یک شب قبل از آن شبی که آن حضرت از مدینه خارج شود، عبداللهبن زبیر بیرون آمده بود. هر دو، در واقع، یک وضعیّت داشتند؛ اما امام حسین علیهالسّلام کجا، عبداللهبن زیبر کجا!
سخن گفتن امام حسین علیهالسّلام و مقابله و مخاطبه اش از چنان صلابتی برخوردار بود که ولید حاکم وقت مدینه، جرأت نمی کرد با وی به درشتی حرف بزند! مروان یک کلمه در انتقاد از آن حضرت بر زبان آورد. چون انتقادش نابجا بود حضرت چنان تشری به او زد که مجبور شد سرجایش بنشیند.
آن وقت امثال همین مروان، خانهی عبدالله بن زبیر را به محاصره درآوردند. عبدالله، برادرش را با این پیام نزد آنها فرستاد که اگر اجازه بدهید، فعلاً به دارالخلافه نیایم. به او اهانت کردند و گفتند: پدرت را در می آوریم! اگر از خانهات بیرون نیایی، به قتلت می رسانیم و چه ها می کنیم! چنان تهدیدی کردند که عبدالله بن زبیر به التماس افتاد و گفت: پس اجازه بدهید فعلاً برادرم را بفرستم؛ خودم فردا به دارالخلافه می آیم. آن قدر اصرار و التماس کرد که یکی واسطه شد و گفت: امشب را به او مهلت بدهید.
عبدالله بن زبیر، با این که شخصیتی سرشناس و با نفوذ بود، این قدر وضعیتش با امام حسین علیهالسّلام فرق داشت. کسی جرأت نمی کرد با آن حضرت به درشتی صحبت کند. از مدینه هم که بیرون آمد، چه در بین راه و چه در مکه، هر کس به او رسید و همصحبت شد، خطابش به آن حضرت «جعلت فداک» (قربانت گردم) و پدر و مادرم قربانت گردند و «عمّی و خالی فداک» (عمو و داییام قربانت گردند) بود.
برخورد عمومی با امام حسین علیهالسّلام این گونه بود. شخصیّت او در جامعهی اسلامی، چنین ممتاز و برجسته بود. عبدالله بن مطیع، در مکه نزد امام حسین علیهالسّلام آمد و عرض کرد: «یابنرسولالله! ان قتلت لنسترقّن بعدک.» اگر تو قیام کنی و کشته شوی، بعد از تو، کسانی که دارای حکومتند، ما را به بردگی خواهند برد. امروز به احترام تو، از ترس تو و از هیبت توست که راهِ عادی خودشان را میروند.
عظمت مقام امام حسین علیهالسّلام در بین خواص چنین است که حتّی ابن عبّاس در مقابلش خضوع می کند؛ عبدالله بن جعفر خضوع می کند، عبدالله بن زبیر با آن که از حضرت خوشش نمیآید خضوع می کند. بزرگان و همهی خواصِ اهل حق، در برابر عظمت مقام او، خاضعند. خاضعان به او، خواص جبههی حقّند؛ که طرف حکومت نیستند؛ طرف بنیامیّه نیستند و طرف باطل نیستند. در بین آنها، حتّی شیعیان زیادی هستند که امیرالمؤمنین علیهالصّلاة والسّلام را قبول دارند و او را خلیفهی اوّل میدانند. اما همهی اینها، وقتی که با شدّت عملِ دستگاه حاکم مواجه می شوند و می بینند بناست جانشان، سلامتی شان، راحتی شان، مقام شان و پولشان به خطر بیفتد، پس می زنند! اینها که پس زدند، عوام مردم هم به آن طرف رو می کنند.
وقتی به اسامی کسانی که از کوفه برای امام حسین علیهالسّلام نامه نوشتند و او را دعوت کردند، نگاه می کنید، می بینید همه جزو طبقهی خواص و از زبدگان و برجستگان جامعهاند. تعداد نامهها زیاد است. صدها صفحه نامه و شاید چندین خورجین یا بستهی بزرگ نامه، از کوفه برای امام حسین علیهالسّلام فرستاده شد. همهی نامهها را بزرگان و اعیان و شخصیت های برجسته و نام و نشاندار و همان خواص نوشتند.
منتها مضمون و لحن نامهها را که نگاه کنید، معلوم می شود از این خواصِ طرفدارِ حق، کدام ها جزو دستهای هستند که حاضرند دینشان را قربانی دنیایشان کنند و کدام ها کسانی هستند که حاضرند دنیایشان را قربانی دینشان کنند.
از تفکیکِ نامهها هم می شود فهمید که عدّهی کسانی که حاضرند دینشان را قربانی دنیا کنند، بیشتر است.
نتیجه در کوفه آن می شود که مسلم بن عقیل به شهادت می رسد و از همان کوفهای که هجده هزار شهروندش با مسلم بیعت کردند، بیست، سی هزار نفر یا بیشتر، برای جنگ با امام حسین علیهالسّلام به کربلا میروند! یعنی حرکت خواص، به دنبال خود، حرکت عوام را می آورد.
نمی دانم عظمت این حقیقت که برای همیشه گریبان انسان های هوشمند را می گیرد، درست برای ما روشن می شود یا نه؟
ماجرای کوفه را لابد شنیدهاید.
به امام حسین علیهالسّلام نامه نوشتند و آن حضرت در نخستین گام، مسلم بن عقیل را به کوفه اعزام کرد. با خود اندیشید مسلم را به آن جا می فرستم. اگر خبر داد که اوضاع مساعد است، خود نیز راهی کوفه می شوم.
مسلم بن عقیل به محض ورود به کوفه، به منزل بزرگان شیعه وارد شد و نامهی حضرت را خواند. گروه گروه، مردم آمدند و همه، اظهار ارادت کردند.
فرماندار کوفه، نعمانبنبشیر نام داشت که فردی ضعیف و ملایم بود. گفت: تا کسی با من سرِ جنگ نداشته باشد، جنگ نمی کنم. لذا با مسلم مقابله نکرد.
مردم که جو را آرام و میدان را باز می دیدند، بیش از پیش با حضرت بیعت کردند. دو، سه تن از خواصِ جبههی باطل – طرفداران بنیامیّه – به یزید نامه نوشتند که اگر می خواهی کوفه را داشته باشی، فرد شایستهای را برای حکومت بفرست. چون نعمان بن بشیر نمی تواند در مقابل مسلم بن عقیل مقاومت کند.
یزید هم عبیدالله بن زیاد، فرماندار بصره را حکم داد که علاوه بر بصره – به قول امروز با حفظ سمت – کوفه را نیز تحت حکومت خود در آور. عبیدالله بن زیاد از بصره تا کوفه یکسره تاخت. در قضیهی آمدن او به کوفه هم نقش خواص معلوم می شود، که اگر دیدم مجالی هست، بخشی از آن را برایتان نقل خواهم کرد. او هنگامی به دروازهی کوفه رسید که شب بود. مردم معمولی کوفه – از همان عوامی که قادر به تحلیل نبودند – تا دیدند فردی با اسب و تجهیزات و نقاب بر چهره وارد شهر شد، تصوّر کردند امام حسین علیهالسّلام است. جلو دویدند و فریاد السّلام علیک یا بن رسولالله در فضا طنین افکند!
ویژگی فرد عامی، چنین است. آدمی که اهل تحلیل نیست، منتظر تحقیق نمی شود. دیدند فردی با اسب و تجهیزات وارد شد. بی آنکه یک کلمه حرف با او زده باشند، تصوّر غلط کردند. تا یکی گفت او امام حسین علیهالسّلام است همه فریاد امام حسین، امام حسین برآوردند! به او سلام کردند و مقدمش را گرامی داشتند؛ بی آن که صبر کنند تا حقیقت آشکار شود.
عبیدالله هم اعتنایی به آنها نکرد و خود را به دارالاماره رساند و از همان جا طرح مبارزه با مسلم بن عقیل را به اجرا گذاشت. اساس کار او عبارت از این بود که طرفداران مسلم بن عقیل را با اشدّ فشار مورد تهدید و شکنجه قرار دهد. بدین جهت، هانی بن عروه را با غدر و حیله به دارالاماره کشاند و به ضرب و شتم او پرداخت. وقتی گروهی از مردم در اعتراض به رفتار او دارالاماره را محاصره کردند، با توسل به دروغ و نیرنگ، آنها را متفرق کرد.
در این مقطع هم، نقش خواصِ به اصطلاح طرفدارِ حق که حق را شناختند و تشخیص دادند، اما دنیایشان را بر آن مرجّح دانستند، آشکار می شود.
از طرف دیگر، حضرت مسلم با جمعیت زیادی به حرکت درآمد. در تاریخ «ابن اثیر» آمده است که گویی سی هزار نفر اطراف مسلم گرد آمده بودند. از این عدّه فقط چهار هزار نفر دوْرادوْر محلّ اقامت او ایستاده بودند و شمشیر به دست، به نفع مسلم بن عقیل شعار میدادند.
این وقایع، مربوط به روز نهم ذی الحجّه است. کاری که ابن زیاد کرد این بود که عدهای از خواص را وارد دستههای مردم کرد تا آنها را بترسانند.
خواص هم در بین مردم می گشتند و می گفتند با چه کسی سر جنگ دارید؟!
چرا می جنگید؟!
اگر می خواهید در امان باشید، به خانههایتان برگردید. اینها بنی امیهاند. پول و شمشیر و تازیانه دارند. چنان مردم را ترساندند و از گرد مسلم پراکندند که آن حضرت به وقت نماز عشا هیچ کس را همراه نداشت؛ هیچکس!
آن گاه ابن زیاد به مسجد کوفه رفت و اعلان عمومی کرد که همه باید به مسجد بیایند و نماز عشایشان را به امامت من بخوانند!
تاریخ می نویسد: مسجد کوفه مملو از جمعیتی شد که پشت سر ابن زیاد به نماز عشا ایستاده بودند.
چرا چنین شد؟ بنده که نگاه می کنم، می بینم خواصِ طرفدارِ حق مقصرند و بعضی شان در نهایت بدی عمل کردند.
مثل چه کسی؟ مثل شریح قاضی. شریح قاضی که جزو بنیامیّه نبود! کسی بود که می فهمید حق با کیست. می فهمید که اوضاع از چه قرار است.
وقتی هانی بن عروه را با سر و روی مجروح به زندان افکندند، سربازان و افراد قبیلهی او اطراف قصر عبیدالله زیاد را به کنترل خود درآوردند.
ابن زیاد ترسید. آنها می گفتند: شما هانی را کشتهاید.
ابن زیاد به شریح قاضی گفت: برو ببین اگر هانی زنده است، به مردمش خبر بده.
شریح دید هانی بن عروه زنده، اما مجروح است. تا چشم هانی به شریح افتاد، فریاد برآورد:
ای مسلمانان! این چه وضعی است؟!
پس قوم من چه شدند؟!
چرا سراغ من نیامدند؟!
چرا نمیآیند مرا از اینجا نجات دهند؟! مگر مردهاند؟!
شریح قاضی گفت: می خواستم حرف های هانی را به کسانی که دورِ دارالاماره را گرفته بودند، منعکس کنم. اما افسوس که جاسوس عبیدالله آنجا حضور داشت و جرأت نکردم!
جرأت نکردم یعنی چه؟ یعنی همین که ما میگوییم ترجیح دنیا بر دین! شاید اگر شریح همین یک کار را انجام می داد، تاریخ عوض می شد.
اگر شریح به مردم می گفت که هانی زنده است، اما مجروح در زندان افتاده و عبیدالله قصد دارد او را بکشد، با توجّه به اینکه عبیدالله هنوز قدرت نگرفته بود، آنها می ریختند و هانی را نجات می دادند. با نجات هانی هم قدرت پیدا می کردند، روحیه می یافتند، دارالاماره را محاصره می کردند، عبیدالله را می گرفتند؛ یا می کشتند و یا می فرستادند می رفت.
آن گاه کوفه از آنِ امام حسین علیهالسّلام می شد و دیگر واقعهی کربلا اتّفاق نمی افتاد! اگر واقعهی کربلا اتّفاق نمی افتاد؛ یعنی امام حسین علیه السّلام به حکومت می رسید. حکومت حسینی، اگر شش ماه هم طول می کشید برای تاریخ، برکات زیادی داشت. گرچه، بیشتر هم ممکن بود طول بکشد.
یک وقت یک حرکت بجا، تاریخ را نجات می دهد و گاهی یک حرکت نابجا که ناشی از ترس و ضعف و دنیاطلبی و حرص به زنده ماندن است، تاریخ را در ورطهی گمراهی می غلتاند.
ای شریح قاضی! چرا وقتی که دیدی هانی در آن وضعیت است، شهادت حق ندادی؟! عیب و نقصِ خواصِ ترجیح دهندهی دنیا بر دین، همین است.
به داخل شهر کوفه برگردیم: وقتی که عبیدالله بن زیاد به رؤسای قبایل کوفه گفت بروید و مردم را از دور مسلم پراکنده کنید وگرنه پدرتان را در می آورم چرا امر او را اطاعت کردند؟! رؤسای قبایل که همهشان اموی نبودند و از شام نیامده بودند! بعضی از آنها جزو نویسندگان نامه به امام حسین علیهالسّلام بودند. شَبَثْ بن ربْعی یکی از آنها بود که به امام حسین علیهالسّلام نامه نوشت و او را به کوفه دعوت کرد. همو، جزو کسانی است که وقتی عبیدالله گفت بروید مردم را از دور مسلم متفرّق کنید قدم پیش گذاشت و به تهدید و تطمیع و ترساندن اهالی کوفه پرداخت!
چرا چنین کاری کردند؟! اگر امثال شَبَثْ بن ربْعی در یک لحظهی حسّاس، به جای این که از ابن زیاد بترسند، از خدا می ترسیدند، تاریخ عوض می شد. گیرم که عوام متفرّق شدند؛
چرا خواصِ مؤمنی که دوْر مسلم بودند، از او دست کشیدند؟ بین اینها افرادی خوب و حسابی بودند که بعضی شان بعداً در کربلا شهید شدند؛ اما اینجا، اشتباه کردند.
البته آنهایی که در کربلا شهید شدند، کفّارهی اشتباهشان داده شد. دربارهی آنها بحثی نیست و اسم شان را هم نمی آوریم.
اما کسانی از خواص، به کربلا هم نرفتند. نتوانستند بروند؛ توفیق پیدا نکردند و البته، بعد مجبور شدند جزو توّابین شوند. چه فایده؟!
وقتی امام حسین علیهالسّلام کشته شد؛ وقتی فرزند پیغمبر از دست رفت؛ وقتی فاجعه اتّفاق افتاد؛ وقتی حرکت تاریخ به سمت سراشیب آغاز شد، دیگرچه فایده؟!
لذاست که در تاریخ، عدّهی توّابین، چند برابر عدّهی شهدای کربلاست. شهدای کربلا همه در یک روز کشته شدند؛
توّابین نیز همه در یک روز کشته شدند. اما اثری که توّابین در تاریخ گذاشتند، یک هزارم اثری که شهدای کربلا گذاشتند، نیست! بهخاطر اینکه در وقت خود نیامدند. کار را در لحظهی خود انجام ندادند. دیر تصمیم گرفتند و دیر تشخیص دادند.
** چرا مسلم بن عقیل را با این که می دانستید نمایندهی امام است، تنها گذاشتید؟!
آمده بود و با او بیعت هم کرده بودید. قبولش هم داشتید.
به عوام کاری ندارم. خواص را میگویم.
**چرا هنگام عصر و سرِ شب که شد، مسلم را تنها گذاشتید تا به خانهی طوعه پناه ببرد؟!
اگر خواص، مسلم را تنها نمی گذاشتند و مثلاً، عدّه به صد نفر می رسید، آن صد نفر دور مسلم را می گرفتند. خانهی یکی شان را مقرّ فرماندهی می کردند. می ایستادند و دفاع می کردند. مسلم، تنها هم که بود، وقتی خواستند دستگیرش کنند، ساعت ها طول کشید.
سربازان ابن زیاد، چندین بار حمله کردند؛ مسلم به تنهایی همه را پس زد. اگر صد نفر مردم با او بودند، مگر می توانستند دستگیرش کنند؟! باز مردم دورشان جمع می شدند. پس، خواص در این مرحله، کوتاهی کردند که دوْر مسلم را نگرفتند.
ببینید! از هر طرف حرکت می کنیم، به خواص می رسیم. تصمیمگیری خواص در وقت لازم, تشخیص خواص در وقت لازم، گذشت خواص از دنیا در لحظهی لازم، اقدام خواص برای خدا در لحظهی لازم. اینهاست که تاریخ و ارزشها را نجات می دهد و حفظ می کند! در لحظهی لازم، باید حرکت لازم را انجام داد. اگر تأمّل کردید و وقت گذشت، دیگر فایده ندارد.
در الجزایر، جبههی اسلامی آن کشور برندهی انتخابات شده بود؛ ولی با تحریک امریکا و دیگران، حکومت نظامی بر سرِ کار آمد. روز اوّلی که حکومت نظامی در آنجا شکل گرفت، از قدرتی برخوردار نبود.
اگر آن روز – بنده، پیغام هم برایشان فرستاده بودم – و در آن ساعات اوّلیهی حکومت نظامی، مسؤولین جبههی اسلامی، مردم را به خیابان ها کشانده بودند، قدرت نظامی کاری نمی توانست بکند، و از بین می رفت.
نتیجه اینکه امروز در الجزایر حکومت اسلامی بر سرِ کار بود. اما اقدامی نکردند. در وقت خودش بایستی تصمیم می گرفتند، نگرفتند. عدّهای ترسیدند، عدّهای ضعف پیدا کردند، عدّهای اختلال کردند، و عدّهای بر سر کسب ریاست، با هم نزاع کردند.
در عصرِ روزِ هجدهم بهمن ماه سال ۵۷، در تهران حکومت نظامی اعلام شد. امام به مردم فرمود به خیابانها بریزید. اگر امام در آن لحظه چنین تصمیمی نمی گرفت، امروز محمّدرضا در این مملکت بر سرِ کار بود. یعنی اگر با حکومت نظامی ظاهر می شدند، و مردم در خانههایشان می ماندند، اوّل امام و ساکنان مدرسهی رفاه و بعد اهالی بقیهی مناطق را قتل عام و نابود می کردند. پانصد هزار نفر را در تهران می کشتند و قضیه تمام می شد.
چنان که در اندونزی یک میلیون نفر را کشتند و تمام شد. امروز هم آن آقا بر سرِ کار است و شخصیت خیلی هم آبرومند و محترمی است! آب هم از آب تکان نخورد! اما امام، در لحظهی لازم تصمیم لازم را گرفت.
اگر خواص امری را که تشخیص دادند به موقع و بدون فوت وقت عمل کنند، تاریخ نجات پیدا می کند و دیگر حسین بن علی ها به کربلاها کشانده نمی شوند. اگر خواص بد فهمیدند، دیر فهمیدند، فهمیدند اما با هم اختلاف کردند؛ کربلاها در تاریخ تکرار خواهد شد.
به افغانها نگاه کنید! در رأس کار، آدم های حسابی بودند؛ اما طبقهی خواص منتشر در جامعه، جواب ندادند. یکی گفت ما امروز دیگر کار داریم. یکی گفت دیگر جنگ تمام شد. ولمان کنید، بگذارید سراغِ کارمان برویم؛ برویم کاسبی کنیم. چند سال، همه آلاف و اُلوف جمع کردند؛ ولی ما در جبههها گشتیم و از این جبهه به آن جبهه رفتیم. گاهی غرب، گاهی جنوب، گاهی شمال. بس است دیگر! خوب؛ اگر این گونه عمل کردند، همان کربلاها در تاریخ، تکرار خواهد شد!
خدای متعال وعده داده است که اگر کسی او را نصرت کند، او هم نصرتش خواهد کرد. برو برگرد ندارد! اگر کسی برای خدا تلاش و حرکت کند، پیروزی نصیبش خواهد شد. نه اینکه به هر یک نفر پیروزی میدهند! وقتی مجموعهای حرکت میکند، البته، شهادتها هست، سختیها هست، رنجها هست؛ اما پیروزی هم هست: «ولینصرنّ الله من ینصره» نمی فرماید که نصرت می دهیم؛ خون هم از دماغ کسی نمیآید. نه! «فیقتلون و یقتلون»؛ می کشند و کشته می شوند؛ اما پیروزی به دست میآورند. این، سنّت الهی است.
وقتی که از ریخته شدن خونمان ترسیدیم؛ از هدر شدن پول و آبرو ترسیدیم؛ به خاطر خانواده ترسیدیم؛ به خاطر دوستان ترسیدیم؛ به خاطر منغّص شدن راحتی و عیش خودمان ترسیدیم؛ به خاطر حفظ کسب و کار و موقعیت حرکت نکردیم؛ به خاطر گسترش ضیاع و عقار حرکت نکردیم؛ معلوم است دیگر!
ده تن امام حسین هم سرِ راه قرار بگیرند، همه شهید خواهند شد و از بین خواهند رفت!
کما این که امیرالمؤمنین علیها لصّلاة والسّلام شهید شد؛ کما اینکه امام حسین علیهالسّلام شهید شد.
خواص! خواص! طبقهی خواص! عزیزان من! ببینید شما جزو کدام دستهاید؟ اگر جزو خواصید – که البته هستید – پس حواستان جمع باشد. عرض ما فقط این است. البته مطلبی که دربارهی آن صحبت کردیم، خلاصهای از کل بود. در دو بخش باید روی این مطلب کار شود: یکی بخشِ تاریخی قضیه است؛ که اگر وقت داشتم خودم می کردم.
متأسفانه برای پرداختن به این مقولات، وقتی برایم نمیماند. به هر صورت، علاقهمندانِ کاردان باید بگردند و نمونههایی را که در تاریخ فراوان است، بیابند و ذکر کنند که کجاها خواص بایستی عمل می کردند و نکردند؟ اسم این خواص چیست؟ چه کسانی هستند؟ البته اگر مجال بود و خودم و شما خسته نمی شدید، ممکن بود ساعتی در زمینهی همین موضوعات و اشخاصش برایتان صحبت کنم؛ چون در ذهنم هست.
بخش دیگری که باید روی آن کار شود، تطبیق با وضع هر زمان است. نه فقط زمان ما، بلکه هر زمان.
باید معلوم شود که در هر زمان، طبقهی خواص، چگونه باید عمل کنند تا به وظیفهشان عمل کرده باشند. این که گفتیم اسیر دنیا نشوند یک کلمه است. چگونه اسیر دنیا نشوند؟ مثالها و مصداقهایش چیست؟
عزیزان من! حرکت در راه خدا، همیشه مخالفینی دارد. از همین خواصی که گفتیم، اگر یک نفرشان بخواهد کار خوبی انجام دهد – کاری را که باید انجام دهد – ممکن است .چهار نفر دیگر از خودِ خواص پیدا شوند و بگویند آقا، مگر تو بیکاری؟! مگر دیوانهای؟! مگر زن و بچه نداری؟! چرا دنبال چنین کارها میروی؟! کما این که در دورهی مبارزه هم می گفتند.
اما آن یک نفر باید بایستد. یکی از لوازم مجاهدتِ خواصی، این است که باید در مقابل حرفها و ملامتها ایستاد. تخطئه می کنند، بد میگویند، تهمت میزنند؛ مسأله ای نیست.
امیدواریم خداوند همهی شما را موفّق بدارد. خداوند روح امام را با انبیا و اولیا، محشور فرماید. خداوند این راه روشن را که در پیش پای ملت ایران گذاشته شده است، به توفیق خود، راه همیشگی این ملت قرار دهد.
خداوند ما را در خدمت انقلاب، در خدمت اسلام و در خدمت ارزش های اسلامی زنده بدارد و در همین راه ما را بمیراند.
پروردگارا! مرگ ما را به شهادت در راه خودت قرار بده. درجات شهیدان ما را روزبهروز عالیتر فرما. جانبازان ما را از قِبَل خود، اجر وافر عنایت فرما؛ به آنها سلامتی کامل عنایت فرماوو
پروردگارا! کسانی را که در این راه زندگی کردند و در این راه به لقای تو پیوستند، مشمول رحمت و برکات خودت قرار بده. کارها و تلاش هایی را که می شود، به لطف و کرمت قبول فرما. والسّلام علیکم و رحمةالله و برکاته..
بخشی ازبیانات امام خامنه ای در دیدار فرماندهان لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)۱۳۷۵/۰۳/۲۰
مسلم بن عقیل علیه السلام درنگاه حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله وسلم
شیخ صدوق در کتاب امالی از ابن عباس روایت میکند که علی بن ابی طالب (علیه السلام) به رسول خدا (صلی الله علیه و آله) عرض کرد: تو عقیل را دوست میداری؟! فرمود: آری ، من عقیل را از دو جهت دوست دارم:
اول: این که عقیل را برای وجود خودش دوست میدارم.
دوم: به جهت این که ابوطالب او را دوست داشت، دوست میدارم.
فرزند همین عقیل در راه دوستی فرزند تو فدا میشود و چشمان مؤمنین برای او گریان خواهد شد و ملائکه بر او درود میفرستند.
.
السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْعَبْدُ الصَّالِحُ الْمُطِيعُ لِلّٰهِ وَ لِرَسُولِهِ وَلِأَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَالْحَسَنِ وَالْحُسَيْنِ عَلَيْهِمُ السَّلامُ ، الْحَمْدُ لِلّٰهِ وَسَلامٌ عَلَىٰ عِبادِهِ الَّذِينَ اصْطَفىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ ، وَالسَّلامُ عَلَيْكُمْ وَرَحْمَةُ اللّٰهِ وَبَرَكاتُهُ وَمَغْفِرَتُهُ وَعَلَىٰ رُوحِكَ وَبَدَنِكَ ، أَشْهَدُ أَنَّكَ مَضَيْتَ عَلَىٰ مَا مَضَىٰ عَلَيْهِ الْبَدْرِيُّونَ الْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ ، الْمُبالِغُونَ فِي جِهَادِ أَعْدَائِهِ وَنُصْرَةِ أَوْلِيائِهِ ، فَجَزاكَ اللّٰهُ أَفْضَلَ الْجَزاءِ ، وَأَكْثَرَ الْجَزاءِ ، وَأَوْفَرَ جَزاءِ أَحَدٍ مِمَّنْ وَفىٰ بِبَيْعَتِهِ ، وَاسْتَجابَ لَهُ دَعْوَتَهُ ، وَأَطاعَ وُلاةَ أَمْرِهِ؛
سلام بر تو ای بنده شایستهی فرمانبر خدا و رسولش و امیرمؤمنان و حسن و حسین (درود خدا بر آنان باد) خدا را سپاس و سلام بر بندگان برگزیده خدا، محمّد و خاندانش و سلام و رحمت و برکات و مغفرت خدا بر شما و بر روح و بدن تو ای مسلم، شهادت میدهم که تو بر آن راهی رفتی که بر آن راه بدریون رفتند، آن جهادکنندگان در راه خدا و کوششکنندگان در جهاد با دشمنان خدا و یاری اولیایش، خدا تو را بهترین پاداش و بیشترین پاداش و وافرترین پاداشی که به یکی از آنانکه به بیعتش وفا کرد و دعوتش را پاسخ گفت و از والیان امر اطاعت کرد، بدهد