در میان شاخسار درخت، درختی که در دامن کوه سر به آسمان میسایید،
پرندگان از شاخهای به شاخه دیگر میپریدند و چرخ میخوردند و آواز میسرودند
و در آواز خوششان ماجرای خود را شرح میدادند:
از کجا آمدهاند و چگونه بعد از طی این راه دراز، بر شاخههای این درخت آشیان ساختهاند.
آن یکی از نگاه مردی میگفت که در آستانه شهادت در چشمان مولایش رضایت رامیجست…
آن یکی فخرکنان حکایت غلام سیاهی را باز میگفت که مولایش گونه بر گونه او گذارده بود…
و آن دیگری شجاعت مردی را میسرود که در پیش سجاده مولا، سینه پرغرورش را آماج تیرها کرده بود.
پرندگان سرگرم یاد کاروانیان بودند و ترنم خوششان چشمه نوری بود که از میان شاخسار آن درخت جاری گشته بود…
چشمهای که جریان نورش از دامن آن کوه سرازیر بود و همگان را سیراب میکرد…
پرندگانِ سرخوش از یاد کاروان، مرغی را دیدند که بر بلندای درخت آرام نشسته بود.
مرغ پر و بال خود را بسته بود و روی به آسمان داشت.
در چشمانش حیا و ادب موج میزد.
پرندگان آن مرغ را صدا زدند که تو کیستی؟ از کجا آمدهای و بر فراز این درخت آشیان ساختهای؟
مرغ، آرام نگاهی به پرندگان انداخت.
پرندگان چشم به نگاه آشنای او دوختند.
مرغ به شرح حکایت خود پرداخت:
آن مرغ، حکایت مردی را گفت در دشت بلا.
مردی که ایستاده بود و مولایش را نگاه میکرد.
مولا، تنها و غریب، با سر و چهره غبار نشسته، همراه با زنان و کودکان، در آن بیابان
تفتیده، در کام لشکر دشمن بود.
در میانه آن دشت بلا، مولا تنها بود.
مولا بود و پیکر یاران رفته.
مولا بود و زنان و کودکان حرم.
مولا بود و لشکری وحشی و تشنه به خون ایشان…
در دل اعدا حسین! یکه و تنها حسین!
مبهوت آن صحنه بود. خدایا چه کند؟
میخواست تا فدای فرزند فاطمه شود.
میخواست تا حرمت حریم امامش را پاس بدارد…
اما چگونه؟!
او فقط یک تن بود. آیا به سپاه دشمن بزند؟
یا در کنار مولای بییاور خود بماند و از ایشان دفاع کند؟
یا به سمت خیام برود و زنان را تسلی دهد؟
پسر فاطمه تنهاست، خدایا چه کند؟ چطور مولایش را نصرت کند؟
تلا طم دل پر التهابش به دیوار سینهاش میکوفت و بدنش را میلرزاند…
آتشِ عطشِ هدایت، جانش را میگداخت و تشنگی در مقابلش، رنگ میباخت…
التهاب و نگرانی، او را به امید هدایتی به محضر مولا کشاند…
چشمانش را به اقیانوس آرام چشمان مولا سپرد.
مولا آرام و با وقار، چون کوهی در آن طوفان مصیبت و بلا، فرمودند:
و سقاهم ربهم شرابا طهورا…
در نور کلام مولا آن خانم مهربان را دید که با دستان مبارکشان یاران پر گشودهاش را از
جامهای بهشتی مینوشانند.
نگاهش را به ایشان دوخت. در نور زهرا س التهابش فرونشست…
آرام گرفت…
مولا فرمودند؛ عباس جان! برای اهل حرم آب میآوری؟
شور و شعف تمام وجودش را پر کرد…
قرار شد که او هم ساقی یاران شود.
کلام مولا خط نوری شد به سوی فرات.
در نور کلام مولا پر کشید.
نگاهش به آن صحنه بود که مادر، یاران را با دستان خویش سیراب میکرد.
با یاد مادر چون پرتو، نوری به سمت فرات آمد.
ماه در کسوت سقا به میان آمده است
رود برخاست که موسی به میان آمده است
رود از بس که شعف داشت تلاطم میکرد
رود با خاک کف پاش تیمم میکرد
فرات دریای نور بود. ذره نوری به دریای نور پیوست.
چه صحنه آشنایی! فرات صحنۀ و سقاهم ربهم شرابا طهورا شده بود.
آن ساقی، جامی از شراب طهور پیش آورد…
یاد عطش پسر فاطمه س افتاد…
جانم به فدای پسر فاطمه س!
یاد غربت پسر فاطمه س افتاد.
جانم به فدای پسر فاطمه س!
برگشت سوی حسین ع.
ماه اگر چه همه علقمه را پیموده
غرقه گشته است و نگشته است به آب آلوده
مرغ، نگاهی به پرندگان انداخت که در آسمان حکایت او پر گشوده بودند. آرام گفت:
من داغ لبهای عباسام بر دل فرات.
من کلام عباسام در گوش آب.
من یاد عطش اهل حرمام در سینه عباس.
من یاد غربت حسینام در خاطر عباس.
من جُمِعَ الشمسُ والقمر ام.
من لحظه وصل پرتو نور ام به دریای نور.
من آن صحنهام که آن خانم خریدار آن شد.
او خودش از بالای این کوه پایین آمد.
از کنار این درخت گذشت.
به سختی راه میرفت و دست بر پهلو داشت.
چادر سیاهی سرش بود. چادر را بر صورت انداخته بود.
وارد دنیا شد و آرام به کنار علقمه آمد.
او مرا برداشت و همراه خود کرد.
به زحمت آسمان به آسمان بالا آمد تا به این درخت رسید.
او با دستان مبارکش آشیانی برای من ساخت و مرا اینجا قرار داد…