فیلم «سال دوم دانشکده من» قصد دارد برشی از زندگی دانشجویی چند دختر و احوالات شخصی آن ها را به تصویر بکشد اما به غایت خواستهها و نیازهای جامعهی دانشجویان را به ابتذال میکشاند.
رسول صدرعاملی هیچگاه نتوانسته است علاقهاش به تم خیانت، پنهانکاری و دروغ را پنهان کند، «دختری با کفشهای کتانی» و «من ترانه پانزده سال دارم»، و آخرین اثر او که سال دوم دانشکده من نام دارد همگی نشان از علاقهی شدید صدرعاملی به استفاده از این موضوعات در فیلمهایش دارد.
فیلم «سال دوم دانشکده من» قصد دارد برشی از زندگی دانشجویی چند دختر و احوالات شخصی آن ها را به تصویر بکشد اما به غایت خواستهها و نیازهای جامعهی دانشجویان را به ابتذال میکشاند، از نگاه لنز دوربین صدرعاملی نیازهای دانشجویان صرفا محدود به برطرف کردن غریزهای خاص از طریق رابطه با جنس مخالف است، از نظر او دانشجویان دغدغهی شغل، ازدواج و علم ندارند و تنها انگیزهی ورود دانشجویان به دانشگاه ایجاد رابطهی خارج از چارچوب است!
«سال دوم دانشکده من» نه تنها در ابتداییترین تکنیکهای فرمی و انتقال حس به مخاطب مشکل دارد، بلکه ایرادات اساسی در فیلمنامهی این اثر نپختهی صدرعاملی در ذوق میزند؛ فیلم داستان اردو رفتن دو دختر دانشجو را روایت میکند که در جریان این سفر یکی از این دو دختر(آوا) که با دوست پسر خود(علی) اختلاف پیدا کرده است، از قرصهای مخدر استفاده میکند و همین امر موجب گیجی او و ضربه مغزی شدنش در این اردو میشود. پس از این اتفاق دوست صمیمی این دختر(مهتاب) نه تنها کوچکترین نشانهای از حزن و تاثر ندارد بلکه کم کم برای دوست پسر خوشتیپ و پولدار دختر در کما نقشه میکشد، آن هم در شرایطی که با پسرعمهاش قول و قرار ازدواج گذاشته است!
پس از این که کم کم رابطهی مهتاب و علی گرم میشود او در اقدامی غیرانسانی و غیراخلاقی به آزار دوست در کمایش که فقط گوشهایش میشنود میپردازد و تمام خاطرات و خوشگذرانیهایش با علی را برایش روایت میکند، اقدامی که منجر به تشنج و وخامت حال آوا میشود!
سال دوم دانشکده من هم مانند بسیاری دیگر از فیلم های سینمای ایران در روایت قصه دچار مشکل است، نمیتواند مخاطب را با خود همراه کند و دغدغهی مخاطب بشود.
به نظر میرسد که کارگردان سعی در ساخت اثری مدرن داشته است، اثری که روحیات درونی شخصیتهایش را کندوکاو میکند اما صدرعاملی به هیچ وجه نتوانسته است در این امر موفق باشد زیرا فیلم هم در شخصیت پردازی دچار ضعف است و هم این که ناخودآگاه شخصیتها را بسیار سطحی و دمدستی به تصویر کشیده است.
فیلمنامه در اغلب موارد دچار محاسبات اشتباه می شود. به کما رفتن آوا نمی تواند بستر مناسبی برای ایجاد رابطه بین مهتاب و علی باشد. عقل و انصاف و اخلاق حکم میکند که در این بحران رابطهای شکل نگیرد.
گره اصلی فیلمنامه پس از وقوع به هیچ وجه نمیتواند مخاطب را درگیر خودش کند و نکتهی جالب ماجرا جایی است که در اواسط فیلم در بازههایی از زمان خود کارگردان هم بیخیال گره میشود و لنز دوربینش به سمت وقایعی میرود که نه لذتی به بیننده منتقل میکند و نه تلاشی در جهت کورکردن و یا باز کردن گره فیلمنامه است.
هرچه که بیشتر به پایان داستان نزدیک می شویم، بی توجهی متن به سوژههایش بیشتر میشود تا جایی که در یک چشم برهم زدن، همه چالش های داستان به یکباره از بین رفته و فیلم به خوبی و خوشی به پایان می رسد و منطق را زیر سوال می برد. در پایان، فیلم در سکانسی پوشیده از برف که میتواند نماد صداقت و درستی باشد به اتمام میرسد اما به شکلی غیر معقول، شخصیت اول فیلم به یکباره از کارهای گذشتهاش توبه میکند و تمام روایتی که فیلم از این شخصیت داشته است را دگرگون میکند یا به عبارتی دیگر فیلم اسیر نوعی گرهگشایی اغراق آمیز و غیرقابل باور میشود.
الغرض در سینمای امروز ایران پرداختن به موضوعات اجتماعی در حال تبدیل شدن به سوژهای دستخورده و تکراری است، سوژهای که دغدغهی فیلمساز نیست و بعضا اقبال گیشه، کارگردانها را به سمت این قبیل سوژهها سوق میدهد.