سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / خاک های نرم کوشک _ بخش 10

خاک های نرم کوشک _ بخش 10

کتاب خاک های نرم کوشک _ 10

شهید عبدالحسین برونسی

تالیف :سعید عاکف

راوی فاطمه ناکام برونسی

و راز آن شب

راوی :همسر شهید

فاطمه نه ماهه شده بود اما به یک بچه دو ساله می ماند. هرکس میدیدش میگفت: ماشاالله چقدر خوشگله!. صورتش روشن بود و جذاب. یکبار که عبدالحسین بچه را بغل کرده بود و گریه میکرد، مچش را گرفتم. پرسیدم: شما چرا برای این بچه ناراحتی؟. سعی کرد گریه کردنش را نبینم. گفت: هیچ چی، دوستش دارم چون اسمش فاطمه است، خیلی دوستش دارم. نمی دانم آن بچه چه سری داشت. خاطره هاش هنوز هم روشنایی روز توی ذهنم مانده است. مخصوصاً هم لحظه های آخر عمرش، وقتی که مریض شده بود، و چند روز بعدش فوت کرد. بچه رو خودش غسل داد و خودش کفن پوشید و خودش دفن کرد. برای قبرش، مثل آدم های بزرگ، یک سنگ قبر درست کرد. روی سنگ هم خواست بنویسد “فاطمه ناکام برونسی” چند سال گذشت. بعد از پیروزی انقلاب و شروع جنگ، عبدالحسین راهی جبهه شد. چند وقتها مدت زیادی میگذشت و ازش خبری نیست. گاه می آید همسنگری هایش که برای مرخصی می آمدند میرفتیم. احوالش را از آنها می خواستم. یک بار رفتم خبر بگیرم، یکی از بسیجی ها، عکسی نشانم داد. عکس عبدالحسین بود و چند تا رزمنده دیگر که دورش نشسته بود. گفت: نگاه کنید حاج خانم! اینجا برونسی از زایمان شما تعریف آقایی کردند!. یکهو من دست و پایم را گم کردم. صورتم سرخ شد. با ناراحتی گفتم: آقای برونسی چه کارها که می کند! . خداحافظی کردم و اومدم. از دستش خیلی ناراحت شده بودم. همش میگفتم: آخر این چه کاریه که بشینه برای بقیه از زایمان من حرف بزنه؟. بعد از مدتی برای مرخصی به خانه آمد. مهلت درست‌وحسابی درکردن بهش نداشتم، حرف آن جریان را پیش کشیدم. ناراحت و معترض گفتم: یعنی زایمان من چیزی که شما را برای این و آن تعریف کنید!. خندید و گفت: شما میدانی من از کدوم مورد حرف میزدم. من گفتم : نه من نمیدانم. خنده از لبش افتاد. دوباره حزن و اندوه آمد توی نگاهش. آهی کشید و گفت: من از جریان دخترم فاطمه حرف میزدم. حرکت یکدفعه کنجکاویم شد. سالها از فوت دختر کوچکمان می گذشت. خاطره اش همیشه همراه من بود. چند وقت ها حدس میزدم که باید سری توی آن شب و تولد فاطمه باشد. ولی زیاد دنبالش را نگرفته بودم. بالاخره عبدالحسین سرش را فاش کرد. ولی خیلی مختصر. فقط گفت: در روز زایمان قبل از غروب آفتاب که من دنبال می کنم که یادت هست؟. گفتم: بله ما به خانه خودمان رفتیم و تو به سراغ دیدنی رفتیم. سرش رو به پایین تکان داد و ادامه داد: آنچه میرفتم دنبال میکردم، یکی از دوستان طلبه را دیدم، آن وقت در جریان پخش اعلامیه، یک کار پیش آمد. لازم بود من حتماً باشم؛ یعنی دیگر نمی شد کاریش کرد. توکل کردم به خدا و با آن طلبه رفتم….. جریان آن شب خیلی مفصله، فقط همین قدر بگویم که ساعت دو نصف شب، یادم افتاد که باید دنبال میرفتم. با خودم گفتم: ای داد بیداد من قرار بود قابل ببرم خانه. میدانستم که کار دیگری از کار گذشته و شما هر کاری انجام داده اید. اختیار خودم را به خانه رساندم. وقتی مادر شما گفت قابل را میفرستی و میروی دنبال کارت؛ شستم خبردار که باید سری توی کار باشد، ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشم هایش خیس اشک شده بود. آهی کشید و ادامه داد: میدانی که آنشب هیچ کس از زایمان تو و قابل آوردن من خبری نداشت. فقط من می دانستم که باید بروم دنبال می کنم، که نرفتم! یعنی من آن شب هیچ کس را برای شما نفرستادم. من نمیدانم اون خانوم کی بود. ولی هر کس که بود، خودش آمده بود خانه ما برای زایمان شما!. ادامه دارد وقتی مادر شما گفت قابل را میفرستی و میروی دنبال کارت؛ شستم خبردار که باید سری توی کار باشد، ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشم هایش خیس اشک شده بود. آهی کشید و ادامه داد: میدانی که آنشب هیچ کس از زایمان تو و قابل آوردن من خبری نداشت. فقط من می دانستم که باید بروم دنبال می کنم، که نرفتم! یعنی من آن شب هیچ کس را برای شما نفرستادم. من نمیدانم اون خانوم کی بود. ولی هر کس که بود، خودش آمده بود خانه ما برای زایمان شما!. ادامه دارد وقتی مادر شما گفت قابل را میفرستی و میروی دنبال کارت؛ شستم خبردار که باید سری توی کار باشد، ولی به روی خودم نیاوردم. عبدالحسین ساکت شد. چشم هایش خیس اشک شده بود. آهی کشید و ادامه داد: میدانی که آنشب هیچ کس از زایمان تو و قابل آوردن من خبری نداشت. فقط من می دانستم که باید بروم دنبال می کنم، که نرفتم! یعنی من آن شب هیچ کس را برای شما نفرستادم. من نمیدانم اون خانوم کی بود. ولی هر کس که بود، خودش آمده بود خانه ما برای زایمان شما!. ادامه دارد

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

شهیدی که با خون گلویش اسم حضرت زهرا(سلام الله علیها ) را نوشت

سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی،

ماجرای قرض‌های یک شهید که به کمک رهبر‌انقلاب حل شد

سردار شهید حاج عبدالحسین برونسی،

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.