راهنمای دانلود
از عکس امام خمینی(ره) روی دیوار تا فارسی حرف زدن بزرگترین کلکسیونر کنیایی!
اصغر واقعاً شیفتهی امام بود. این رو میشد از گوشه گوشهی زندگیش فهمید.
رزمنده کنیایی که سه سال و نیم جبهه بود و به عشق امام خمینی می جنگید ودر عملیات های متعدد شرکت داشت
من دو سال تمام توی جبهه برای ایران جنگیدم. خاطرات زیادی از جنگ دارم. حتی زخمی هم شدم. در تمام این دو سال خانوادهام از من بیخبر بودن. بالاخره بعد از دو سال جنگیدن، یک بار قرار شد کل لشکر ما خدمت امام برسن. این بهترین فرصت بود. من هم خودم رو رسوندم تهران و همراه بقیه وارد حسینیه جماران شدم و بالاخره امام رو دیدم.
دیدن امام انگار بار سنگینی رو از دوشم برداشت. همین که دیدمش دلم آروم گرفت و خیلی زود به کنیا برگشتم…
از خاطراتش که برایم میگفت، چشمانش پر از اشک میشد. یک نگاهی انداخت به قاب عکس بزرگ وسط اتاق پذیرایی و رو به من گفت: “عاشقش بودم. دیوانهوار. نمیفهمیدم زن و زندگی یعنی چی. زنم رو با یک بچه دو ساله و یک بچه توی شکمش رها کردم و به امید دیدن محبوبم دل به سفر سپردم. وقتی رسیدم ایران، راهنماییم کردن که اگر میخوای معشوقت رو ببینی باید بری جماران.”
اصغر واقعاً شیفتهی امام بود. این رو میشد از گوشه گوشهی زندگیش فهمید. حتی روزی که قرار بود رییسجمهور کشورش، کنیا، از کلکسیون تمبر و سکهش بازدید کنه، تیشرتی پوشید با عکس امام خمینی، تا به رییسجمهور کشور خودش هم نشون بده که شیفتهی امام خمینیه. برام شنیدن این خاطرات از یک مسلمان شیعهی خوجه (اصالتاً هندیتبار) متولدشده در کنیا، خیلی شیرین بود. ساکت موندم و فقط گوش دادم…
“رسیدم جماران. اما راهم نمیدادن. چند روز اونجا موندم و موفق نشدم امام رو ببینم. محافظین میترسیدن اجازه بدن یک خارجی مشکوک مثل من به دیدن امام بره. حق هم داشتن. یکیشون در پاسخ ادعای من که گفتم من عاشق امام هستم بهم گفت: اگر تو عاشق امام هستی، امام الآن زائر نمیخواد، مجاهد میخواد.
این حرف تکونم داد. همین برام کافی بود. خیلی نگذشت که من توی جبهه بودم. دو سال تمام. بله درست شنیدی. من دو سال تمام توی جبهه برای ایران جنگیدم. خاطرات زیادی از جنگ دارم. حتی زخمی هم شدم. در تمام این دو سال خانوادهام از من بیخبر بودن. بالاخره بعد از دو سال جنگیدن، یک بار قرار شد کل لشکر ما خدمت امام برسن. این بهترین فرصت بود. من هم خودم رو رسوندم تهران و همراه بقیه وارد حسینیه جماران شدم و بالاخره امام رو دیدم. دیدن امام انگار بار سنگینی رو از دوشم برداشت. همین که دیدمش دلم آروم گرفت و خیلی زود به کنیا برگشتم…”
اربعین زمستان سال ۱۳۸۸ بود و من مهمان مجلس عزای خوجهها در نایروبی پایتخت کنیا بودم و بعد از عزاداری، همراه اصغر به منزلش رفته بودم. اصغر مرد محکمی بود؛ نه از اون هندیهایی که آمادهاند با هر تحریکی گریه کنند. اما حالا داشت به پهنای صورت اشک میریخت. به عکس امام روی پسزمینهی گوشیش نگاه میکرد و باز هم اشک میریخت. وقتی گریههاش تموم شد و کمی آروم گرفت ازم پرسید: راستی این دعوای ایران، قضیهش چیه؟ چرا هاشمی رفسنجانی داره بر ضد رهبر حرکت میکنه؟ یه روزی من هاشمی رو به عنوان یک مجاهد پیرو خمینی خیلی قبولش داشتم. حالا چی شده که هاشمی طرف موسوی رفته و بچههاش بر ضد رهبر تبلیغ میکنن؟!
سکوت کردم. حرفی برایی گفتن نداشتم. نمیتونستم به اصغر عزیز بگم که مجاهدتهای بزرگمردانی مثل تو، داره پامال امیال برخی خواص جماراننشین میشه. نمیتونستم بگم که عزتی که هنوز توی رگهای شیعه در سراسر دنیا میجوشه، توی ایرانی که روزی مهد عزت بوده، داره فدای لذت میشه. نمیتونستم بگم که روزی مجبور خواهم بود، برای یادآوری وظیفهی تاریخی ملتم، از اصغر مانجی براشون بگم، تا شاید کمی دلهامون تکون بخوره و بفهمیم که عزت ما در گرو دیدار با هیئت پارلمانی اروپا نیست، در حفظ کردن امثال اصغر مانجیهاست…
دقیقا ای خدا شکرت بخاطر امام خمینی عزیزم