قرآن کساني را که درصدد اصلاح جامعهاند و دلشان هم براي خودشان و هم براي ديگران، هم براي دنيايشان و هم براي آخرتشان ميسوزد و از ناهنجاريها رنج میبرند و میخواهند با آن مقابله کنند، به وحدت براساس حق دعوت میکند.
: بهمناسبت میلاد رسول مکرم اسلام(صَلَّی اللَّهُ عَلَیهِ وَ آلِه وسلم) و آغاز هفتهی وحدت، قسمتهایی از بیانات علامه مصباح در ارتباط با وحدت اسلامی و نسبت جامعهی اسلامی با این منتشر شده است. علامه مصباح یزدی ضمن بررسی سیرهی اهل بیت به تبیین لزوم وحدت پرداخته اند.
وحدت؛ تقويت ملاکهاي مشترک
آيا معرفي اهلبيت و مواضع و تاريخ ايشان اگر به طور صحيح، علمي و تحقيقي بيان شود با وحدت مخالفت دارد؛ يا بر عکس، آنچه اساساً عامل وحدت امت اسلامي است مسأله امامت و ولايت است؟ با توجه به اينگونه سؤالات، يک نوع تکليف شرعي احساس کردم که بحث جامعي نسبت به مسأله «وحدت و اختلاف»؛ مطرح کنم و در خلال بحث سؤالاتي مطرح شود تا عزيزاني که اهل تحقيقاند آنها را دنبال کنند و به سرانجام برسانند.
معناي حقيقي وحدت بديهي است و جاي ابهامي ندارد؛ اما براي جامع بودن بحث احتمالاتي را مطرح ميکنيم. اگر منظور از ايجاد وحدت اين باشد که انسانها کاملاً يکي شوند يعني هيچ تعددي ميانشان نباشد، همه ميدانند چنين چيزي امکان ندارد. دو انسان دو موجودند و هيچ وقت يکي نميشوند. امکان ندارد که بين همه افراد جامعه وحدت حقيقي به وجود آيد.
مسألهاي را علماي علمالاجتماع مطرح کردهاند و آن اينکه آيا مجموعه انسانهايي که يک جامعه را تشکيل ميدهند ميتوانند يک وحدت حقيقي داشته باشند؛ يعني يک هويت جديدي غير از هويت افراد به وجود آيد. اين هم بحثي است که در فلسفه اجتماعي بايد طرح کرد. اين مسائل محل بحث ما نيست. وحدتي که محل بحث است اين است که ما انسانهاي کثيري که در يک جامعه هستيم و هر کدام يک وجود مستقلي داريم، با اين اختلافاتي که داريم تا چه اندازه بايد سعي کنيم که گرايش به وحدت پيدا کنيم؟ معناي اين ايجاد وحدت، وحدت حقيقي فلسفي نيست؛ بلکه منظور اين است که ملاکهاي مشترکي شناسايي کنيم و آن ملاکهاي مشترک را تقويت و چيزهايي که باعث پراکندگي و دشمني ميشود را کم و ضعيف کنيم.
منظور از ايجاد وحدت وحدتي است که به اصطلاح اعتباري است. منظور اين نيست که کثرتها و اختلافات به کلي حذف شود. شبيه آنچه که در وحدت حوزه و دانشگاه، وحدت شيعه و سني، ؛ ووحدت همه طوايفي که در کشور زندگي ميکنند دنبال آن هستيم، يعني ملاکهاي مشترکي را شناسايي کنيم و سعي کنيم آن ملاکها بيشتر مورد توجه قرار گيرد و تقويت شود و در سايه تقويت آن ملاکها، چيزهايي که موجب اختلاف ميشود کمرنگ شود.
اين اندازه از معناي وحدت معلوم است؛ اما گاهي مسائلي مطرح ميشود که نميدانيم آيا وحدت اقتضا ميکند که ما از آنها صرف نظر کنيم يا چيز ديگري مطلوب است. يکي از مسائلي که به بحث ما مربوط ميشود و دغدغه ذهني ما هم بوده همين است که ما وقتي صحبت از وحدت شيعه و سني ميکنيم معنايش اين است که بايد مسائل شيعه و سني اصلاً حذف شود و فقط از اصل حقانيت اسلام و نبوت و معاد بحث کنيم به اين بهانه که وقتي مسائل اختلافي مطرح ميشود دلها از هم جدا ميشود؛ پس اصلاً اينها را ترک کنيم؟ آيا معناي وحدت اين است؟!
انواع اختلاف
در مباحث عقلي، وحدت در مقابل کثرت مطرح ميشود؛ اما در اينجا وحدت در مقابل اختلاف مطرح ميشود. وحدت در اينجا يعني نبودِ اختلاف. وقتي دعوت به وحدت ميکنيم يعني ميخواهيم که اختلافات کنار گذاشته شود؛ پس در واقع بايد مفهوم وحدت و مفهوم اختلاف را با همديگر بسنجيم. حال که در اين بحث، وحدت در مقابل اختلاف به کار ميرود اول معناي اختلاف را بررسي ميکنيم.
ممکن است دو موجود داشته باشيم که کاملاً مثل هم باشند؛ مثل کالاهايي که معمولاً در کارخانهها با اصول فني ساخته ميشود. خيلي به زحمت ميشود تشخيص داد که کدام الف است و کدام ب. کثرت هست اما اختلافي نيست و مثل هم هستند؛ پس وحدت در اينجا وحدتي است که نه با مثل بودن منافات دارد نه با کثرت و تعدد. اختلاف آن است که مثل هم نباشند دو چيز وقتي مثل هم نبودند ميگوييم با هم اختلاف دارند. معناي اختلاف جنگ و نزاع نيست؛ بلکه معناي آن وجود تفاوت است. آيا وجود اختلاف چيز بدي است؟ آيا اگر دو موجود تکويناً با هم فرق داشته باشند بد است؟ من سؤال ميکنم اگر اختلاف وجود نداشت اصلاً عالَمي به وجود ميآمد؟ اگر اختلافات تکويني نباشد اصلاً انساني نميتواند زندگي کند و اصلاً جامعه انساني شکل نميگيرد.
اساس اين عالم هم همينطور است؛ اگر اختلافات تکويني نباشد اين عالم تحقق پيدا نميکند. تا اختلافات تکويني بين مرد و زن نباشد نسل انسان قابل بقاء نيست. پس اصل اختلافات تکويني که ربطي به اعمال و اختيارات ما ندارد لازمه وجود اين عالم است؛ اگر نباشد راه فيض الهي مسدود ميشود. بقاء اين عالم با اين زيباييها همه به خاطر اختلافات آن است و آن عين زيبايي است؛ الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ.1؛ بنابراين اين معنا از اختلاف محل بحث نيست.
نوع ديگري از اختلاف وجود دارد که فيالجمله اختيار افراد در آن نقش دارد. نمونه بارز آن در استفاده از مواهب طبيعي اين عالم است که نتيجهاش اين ميشود که عدهاي ثروتمند و عدهاي فقير باشند. صرف نظر از مسائل ارزشي ديگر، آيا خود اينکه توانايي انسانها مختلف است و آن اختلافات منشأ اين ميشود که بهرههاي اختياري و اکتسابي جديدي پيدا کنند، خوب است يا بد؟ اراده و فعل خودشان هم مؤثر است؛ اما منشأ آن اختلافات طبيعي خدادادي است. کسي هوش بيشتري داشته توانايي بيشتري داشته قواي بدنياش را بيشتر به کار گرفته است خلاقيتش بيشتر بوده ابتکارش بيشتر بوده و اين زمينه را فراهم کرده تا بهرههاي مادي بيشتري در اختيار بگيرد.
اين صددرصد جبري نيست؛ اما در عين حال در نظام خلقت و در تدبير عالم منظور است. خدا ميفرمايد: «وَ هُوَ الَّذي جَعَلَكُمْ خَلائِفَ الْأَرْضِ وَ رَفَعَ بَعْضَكُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِيَبْلُوَكُمْ في ما آتاكُم؛2؛ خداوند شما را از لحاظ مواهب تکويني با هم مختلف قرار داد، بعضيها را بالاتر از بعضي؛ ديگر قرار داد براي اينکه زمينههايي براي امتحان شما فراهم شود.»؛ اگر کساني مواهب مادي بيشتري دارند تکاليف خاصي به آنها تعلق ميگيرد و آن زمينه امتحانش را فراهم ميکند. اصل اين عالم براي اين است که انسانها در معرض امتحانهاي مختلف قرار بگيرند تا خودشان مسيرشان را انتخاب کنند تا معلوم شود چه قدر خدا را اطاعت ميکنند. آنچه که خدا به من داده استعداد ذاتي است.
اين اختلافات خدادادي زمينه ميشود که افراد در جامعه موقعيتهاي مختلفي پيدا کنند. اين موقعيتها تکاليف مختلفي را اقتضا ميکنند و اين يعني زمينههاي امتحان. اين يک نوع اختلاف است. آيا اين اختلاف خوب است يا بد؟ اگر چنين زمينههايي نباشد، اين امتحانات انجام نميگيرد. وقتي امتحانات انجام نگرفت تکاملي پيدا نميشود. در اين صورت غرض خلقت تحقق پيدا نميکند. اصلاً خدا انسان را آفريده تا با اختيار و انتخاب خودش مسيرش را تعيين کند و به آن کمالي که خداي متعال در سايه بندگي و اطاعت خودش قرار داده نايل شود. اگر اين امتحانها نباشد اين کمالات هم پيدا نميشود. اختيار انسان در وجود اين اختلافات فيالجمله مؤثر است. اينها هم جزء زيباييهاي خلقت است که در اصل هدف آفرينش منظوراست و بايد باشد.
نوع ديگري از اختلافات هم پيش ميآيد که سهم انتخاب و اختيار انسان در آنها بيشتر است. اين نوع از اختلافات به هدف نهايي آفرينش که مسأله عبادت و اطاعت خداست مربوط ميشود. در اينجا مسأله دين مطرح ميشود. اختلافاتي که تکويني و جبري نيست؛ يعني اين طور نيست که کسي که به دنيا ميآيد ابتدائاً با يک دين خاصي جبراً متولد شود. انتخاب يک دين و يک روش به انتخاب و اختيار خود افراد بستگي دارد. اينجا عوامل زيادي مؤثر است و فرمولهاي بسيار پيچيدهاي وجود دارد.
منظور ما از دين يک سلسله باورهايي است که به دنبال آن ارزشهايي مطرح ميشود و آن ارزشها اعمال و رفتاري را ايجاب ميکند؛ مقصود از دين، باورها و ارزشهاست و رفتارهايي که ناشي از آنها ميشود. به هر حال اينجا که پاي انتخاب عقايد، ارزشها و احکام و عمل به احکام مطرح ميشود، اختلافات خيلي زياد ميشود و هر روز دامنهاش گستردهتر ميشود. در کشورهاي غربي شايد روزي نباشد که فرقه مذهبي جديدي به وجود نيايد. معمولاً هر سال صدها فرقه مذهبي در مغرب زمين به خصوص در آمريکا به وجود ميآيد! در اينجا پاي مؤاخذه و تکاليف شرعي هم به ميان ميآيد.
قرآن ميفرمايد:؛ كانَ النَّاسُ أُمَّةً واحِدَةً فَبَعَثَ اللَّهُ النَّبِيِّينَ مُبَشِّرينَ وَ مُنْذِرينَ وَ أَنْزَلَ مَعَهُمُ الْكِتابَ بِالْحَقِّ لِيَحْكُمَ بَيْنَ النَّاسِ فيمَا اخْتَلَفُوا فيهِ وَ مَا اخْتَلَفَ فيهِ إِلاَّ الَّذينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُمَ؛3؛ مردم امت واحدي بودند و از لحاظ فطري اقتضائات واحدي داشتند؛ اما بين آنها اختلاف ايجاد شد. اين اختلافات کمکم باعث ميشود که صرف نظر از مسائل اعتقادي، مسائل ارزشي هم مطرح شود؛ زيرا عدهاي در اثر انگيزهها و اغراض شخصي ميخواهند منافع بيشتري کسب کنند و به ديگران تجاوز کنند. در اينجا مسأله عدل، ظلم، قانون و … مطرح ميشود. حال کساني که ميخواهند قانون وضع کنند خودشان از انگيزههاي اختلاف خالي نيستند. اين انگيزهها در قانونهايشان منعکس ميشود. کسي ميتواند قانون واقعي وضع کند که خودش از انگيزههاي اختلاف خالي باشد و نياز به اينها نداشته باشد. فَبَعَثَ اللّهُ النَّبِيِّينَ؛ … ؛ خدا پيامبران را مبعوث کرد. خداست که پيامبران را مبعوث ميکند تا اين اختلافات را رفع کنند.
از آنجا که آدميزاد موجود عجيبي است در همين عواملي که رفعکننده اختلاف است، اختلاف ايجاد ميکند. خدا پيغمبراني را فرستاد و کتاب آسماني نازل کرد براي اينکه اختلاف مردم را رفع کند؛ يعني اين کار را کرد تا همه تن به قانون دهند؛ حق را اعمال کنند و به همديگر ظلم نکنند تا زندگي سعادتمندانهاي داشته باشند؛ اما اين انسانِ ناسپاس، در خود دين اختلاف ايجاد کرد (وَ مَا اخْتَلَفَ فيهِ إِلاَّ الَّذينَ أُوتُوهُ مِنْ بَعْدِ ما جاءَتْهُمُ الْبَيِّناتُ بَغْياً بَيْنَهُم).
تأکيد آيه روي اختلافي است که از روي بغي و تجاوز و سرکشي و به ناحق پديد ميآيد. «بغي»؛ اينجا در مقابل حق است. کساني به ناحق در دين اختلاف ايجاد کردند. اين افراد از راههاي مختلفي اختلاف ايجاد ميکنند. يک راه اين است که ميگويند مقصود خدا اين بود و ديگري ميگويد نه مقصود خدا آن است! حتي کار به جايي رسيد که چيزي را که خودشان درست کردند به خدا نسبت دادند؛ «فَوَيْلٌ لِّلَّذِينَ يَكْتُبُونَ الْكِتَابَ بِأَيْدِيهِمْ ثُمَّ يَقُولُونَ هَـذَا مِنْ عِندِ اللّهِ؛4؛ خودشان کتابي را نوشتند و گفتند اين را خدا فرستاده است.»؛
آنچه که از اين تحريفاتي که در کتاب خدا ايجاد کردند شايعتر است تحريف معنوي است؛ يعني در مقصود آيات الهي تحريف ايجاد کردند. اين چيزي است که امروز با عنوان تعدد قرائات بازارش رواج دارد. اين هنر جناب ابليس است که اين چنين شاگرداني را پرورش داده است که همان چيزي را که خدا براي وحدت و رسيدن به حق و سعادت قرار داد همان را ابزاري براي اختلاف، کينهتوزي و جنگ و بدبختي دنيا و آخرت قرار دادند. فَمَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَرَى عَلَى اللّهِ كَذِبًا أَوْ كَذَّبَ بِآيَاتِهِ ؛5؛ ديگر چه کاري بدتر از اين ميتوان انجام داد؟ تا قبل از نزول دين و کتاب، عذري داشتند و ميتوانستند بگويند ما نميدانيم حق چيست و باطل کدام است و خدا به چه چيزي راضي است؛ اما وقتي خدا کتاب نازل کرد، پيغمبر فرستاد و پيغمبران مردم را هدايت کردند، چرا در همين وسيله وحدت اختلاف ايجاد کردند؟! اين بدترين اختلافي است که در عالم به وجود آمد.
مرتبه نازلتر اين است که دين را قبول دارند و واقعاً هم در موقع فتوا دادن حاضرند بگويند حق چيست؛ اما در مقام عمل رعايت نميکنند. موقع عمل که ميرسد هواي نفس نميگذارد انسان به دانستههايش عمل کند. اينها اختلافاتي است که در جامعه به وجود ميآيد.
توصيه قرآن؛ وحدت حول محور حق
حال با توجه به اين اختلافات چه بايد کرد؟ يک راه اساسي که قرآن در برابر ما قرار ميدهد وحدت بر اساس حق است. قرآن کساني را که درصدد اصلاح جامعهاند و دلشان هم براي خودشان و هم براي ديگران، هم براي دنيايشان و هم براي آخرتشان ميسوزد و از ناهنجاريها رنج ميبرند و ميخواهند با آن مقابله کنند، به وحدت براساس حق دعوت ميکند. آيات زيادي در قرآن هست که ميفرمايد: همه انبيايي را که فرستاديم سرلوحه؛ دينشان اين بود: «أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلَا تَتَفَرَّقُوا فِيهِ؛6؛ دين را به پا داريد و در دين اختلاف به وجود نياوريد». دين را با مضامين واحد و شفاف و قواعد مسلم غيرقابل تشکيک عرضه کنيد تا اين ديگر منشأ اختلاف مردم نشود. اگر دين واحد سالمي وجود داشته باشد ميتواند اختلافات مردم را حل کند و مشکلات را برطرف کند؛ اما با وجود اختلاف در خود دين، ديگر چه عاملي براي حفظ وحدت باقي ميماند؟
وحدت مطلوب، وحدتي است که براساس حق باشد، نه هر وحدتي. آيا اگر همه مردم متحد بر ظلم شوند کار خوبي است؟ آيا اين همان چيزي است که انبيا ميگويند؟ اين همان وحدتي است که همه عقلا ميگويند؟ چون وحدت است ديگر اشکالي ندارد؟! وحدت در واقع وسيلهاي است براي اينکه حق گسترش پيدا کند و از آن بيشتر استفاده شود و کسي مانع استفاده از اين نعمت الهي که خدا براي همه بندگان مقرر فرموده نشود. آيا اين نصيحت خدا عملي شد؟ همه ميدانيم که در همان آغاز اختلافات پديد آمد و بالأخره در دين خاتم هم که آخرين موهبت الهي براي انسانها تا روز قيامت است و بايد علاج همه دردهاي اجتماعي انسانها تا روز قيامت باشد از همان روز وفات پيامبراکرم صلياللهعليهوآله وسلم در آن اختلاف شد.
حالا اگر کسي بخواهد به اين دين وفادار باشد و جلوي اين اختلافات را بگيرد چه راهي را بايد در پيش بگيرد؟ اين اختلافات از آنجا پديد آمد که رگههاي ناحقي در دين پديد آمد؟ اگر حق صرف باشد اختلافي ندارد. اگر بخواهند رفع اختلاف کنند بايد آن رگههاي ناحق را قطع کنند تا دين خالص و آن ديني که خدا فرستاده براي همه مردم روشن و حاکم شود؛ وحدت آن وقتي مطلوب است که بر اساس حق باشد. ما بايد تلاش کنيم حق را تبيين کنيم و در اختيار مردم بگذاريم و رگههاي باطل را معرفي کنيم تا کسي به آنها مبتلا نشود. اين يک ايده کلي و اساسي است که بايد اول خود انبياء (أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ وَلَا تَتَفَرَّقُوا فيه) و دوم پيروان انبياء (وَاعْتَصِمُواْ بِحَبْلِ اللّهِ جَمِيعًا وَلاَ تَفَرَّقُواْ) در صدد عمل به آن باشند. مسأله بعدي اين است که وقتي اين طور نشد و اختلافات پديد آمد چه بايد کرد؟
تسلیم در برابر حق؛ راز سعادت
انشاءالله این عناد و لجبازی در ما پیدا نشود؛ اما بالأخره باید از اینکه در مقابل حق بایستیم به خدا پناه ببریم! قرآن میفرماید: تِلْکَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُها لِلَّذینَ لا یُریدُونَ عُلُوًّا فِی الْأَرْضِ وَ لا فَساداً وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقین؛4؛ اگر این خوی شیطانی را از جوانی در خودمان تغییر دهیم، تمرین کنیم که همیشه تابع حق باشیم، وقتی فهمیدیم یک جایی اشتباه کردهایم بگوییم اشتباه کردم؛ به خدا قسم هیچ ضرری به ما نمیخورد. امتحان کنید! عزیزتر میشوید؛ اما شیطان نمیگذارد. گاهی میفهمیم اشتباه کردهایم باز هم بر آن اصرار میکنیم. این صفت در حد رؤسا، رهبران و ادارهکنندگان جامعه خیلی فساد ایجاد میکند. به هر حال انسانهای معاند هم هستند. قرآن میفرماید:؛ إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُواْ سَوَاءٌ عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ * خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِیمٌ،5؛ و یا در سوره یس میفرماید: وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ * وَسَوَاء عَلَیْهِمْ أَأَنذَرْتَهُمْ أَمْ لَمْ تُنذِرْهُمْ لاَ یُؤْمِنُونَ * إِنَّمَا تُنذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّکْرَ وَخَشِیَ الرَّحْمَن بِالْغَیْبِ.6؛ این طور نیست که همه تابع دلیل و برهان باشند؛ اما نباید گمان کنیم که همه معاندند. شاید اکثریت مردم این گونهاند که اگر حقیقت را بشناسند، به آن ایمان میآورند. مقداری کوتاهی از ماست که آن طوری که باید و شاید حقایق را برای دیگران بیان نکردهایم.
راه صحیح و منطقی در این اختلافات این است که سعی کنیم با دلیل و منطق و با شیوهای که تعصبات طرف را تحریک نکند حقیقت را به طرف مقابل بشناسانیم. آنها هم آدمیزاد هستند. اگر کسی با زبان منطقی و ملایم با خود ما صحبت کند اشتباهاتمان را قبول میکنیم؛ اما اگر از اول با تندی و پرخاش و احیاناً با توهین با ما حرف بزند ما هم در مقابلش موضع میگیریم.
اگر با مردم با بیانی منطقی و روشی صحیح حرف بزنیم بسیاری از اختلافات برداشته میشود. مرحوم آیتالله بهجت رضواناللهعلیه به مناسبتی فرمودند: این صحیح نیست که ما از اول با یک نفر سنی مذهب درباره مسائلی که موجب ناراحتیشان میشود با شدت و حدت بحث کنیم. ایشان میفرمودند: بهترین راه این است که ما به آنها بگوییم شما در فقه تابع چهار نفر از علمای بزرگ هستید؛ ابوحنیفه، شافعی، مالک و احمدبنحنبل. ابوحنیفه و مالک مستقیما شاگرد امام صادق علیهالسلام بودند.
خودشان هم افتخار میکردند. از ابوحنیفه نقل شده که گفته است: «ما رایت أفقه من جعفر بن محمد»؛ و درجای دیگر میگوید: «لولا السنتان لهلک النعمان»! (نعمان اسم ابوحنیفه بوده است). آیا تقلید کردن از شاگرد مانع از تقلید کردن از استاد میشود؟ ما از استاد اینها تقلید میکنیم و شما از شاگرد تقلید میکنید. چرا شما مذهب شیعه را در کنار سایر مذاهب معتبر نمیدانید؟ در مقابل این مطلب هیچ راهی جز قبول ندارند. آیا در جایی که شاگرد اعتراف کند که استاد از من خیلی بالاتر است و من هر چه دارم از اوست، تقلید از شاگرد جایز است و تقلید از استاد او جایز نیست؟! هیچ منطقی این را نمیپذیرد.
این همان راهی است که مرحوم شیخ محمود شلتوت آن را مطرح کرد و مذهب شیعه را در مصر معتبر دانست و این از برکات اقدام مرحوم آیت الله بروجردی رضواناللهتعالیعلیه بود که دارالتقریب را تأسیس کردند. اگر این باب باز شود و آنها حاضر شوند در کنار ابوحنیفه برای امام صادق علیهالسلام هم اعتبار قائل شوند این رسمیت بخشیدن به شیعه است.
این باعث میشود که کتابهای ما در کشورهای آنها از حالت قاچاق در آید. اگر آنها با معارف اهلبیت آشنا شوند، افرادی که طالب حقیقتند تدریجاً شیعه خواهند شد. کم نیستند کسانی که طالب حقیقتند و شیاطینی مانع راهشان شدهاند. ما اگر راه مسالمتآمیزی باز کنیم آنها راه را پیدا خواهند کرد. من در سفرهایم به کشورهای مختلف با اشخاصی برخورد کردم که علاقهشان نسبت به اهلبیت علیهمالسلام از آنچه در بین ما شایع است کمتر نبود.
با یک شیخ مصری در اندونزی ملاقات کردم که درباره اهلبیت علیهمالسلام سخنرانی کرد. به او گفتم گویا شما مصریها نسبت به اهلبیت علیهم السلام علاقهمندید؛ گفت: «بلکه ما شیدا و عاشق اهلبیتیم!»؛ اگر ما به روش صحیح تبلیغ کنیم و معارف شیعه را درست برایشان تبیین کنیم مطمئناً بسیاری از اینها شیعه میشوند؛ ولی ما کوتاهی داریم. ما باید به صاحب شریعت و مذهبمان جواب بدهیم.
برخورد با معاندان؛ بحث منطقی توأم با ادب
اما در برابر معاندین و یا کسانی که آنچنان تحت تأثیر تبلیغات اینان قرار گرفتهاند که یقین کردهاند که مذهبشان حق و مذهب شیعه باطل است، چه وظیفهای داریم؟ اگر ما در بیان حق و اثبات بطلان مذاهبِ باطل، کوتاهی کنیم به خدا، به پیغمبر، به انسانیت، به شهدا، به گذشتگان و به آیندگان خیانت کردهایم. در این صورت ما هم عملاً جز شیاطینی شدهایم که راه حق را مسدود میکنند؛ وَ إِنَّهُمْ لَیَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبیلِ وَ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُون.7؛ وقتی حقیقت را بیان نکنیم آنها سوءاستفاده میکنند و میگویند: «اگر مطلبی داشتند میگفتند و از خودشان دفاع میکردند.»؛ پس وظیفه برابر این افراد چیست؟
اصل مسأله حفظ وحدت در این جاست. اگر ما با اینها برخورد پرخاشگرانه و تند و متعصبانه داشته باشیم چه نتیجهای دارد؟ نتیجهاش این است که بر عناد آنهایی که معاند هستند افزوده میشود و برای آنهایی که در اثر جهل به باطل مبتلا شدهاند بهانهای پیدا میشود که از ما رو برگردانند و بگویند: «اگر حق بودند چرا باید درشتی کنند و فحش بدهند؟! مطلب حقشان را با دلیل بیان میکردند.»؛ چنین روشی باعث میشود ما را باطل محسوب کنند.
پس برخورد متعصبانه، یعنی اظهار مطلبی بدون دلیل و توأم با پرخاش اگر نتیجه معکوس ندهد نتیجه مطلوب هم نخواهد داشت. حرف منطقی است که نتیجه دارد. جلوی حرف منطقی نباید گرفته شود. هیچ دلیل منطقی وجود ندارد که جلوی حرف منطقی گرفته شود؛ اما رفتار پرخاشگرانه، متعصبانه، خصومتبرانگیز و کینهتوزانه نه دلیل عقلی دارد و نه دلیل شرعی.
ممکن است گفته شود که: «در بعضی زیارتها برخی افراد لعن شدهاند، و ما بر اساس همین زیارات مصادیق آنها را لعن میکنیم.»؛ ولی در این روایات و زیارات گفته نشده است که بروید بالای مناره بایستید و لعن کنید، یا بروید پشت بلندگو لعن کنید! لزومی ندارد در حضور دیگران کاری کنید که آنها تحریک شوند و نتیجهاش این شود که شیعیان در جاهای دیگر مشکل پیدا کنند؛
خونشان را مباح بدانند و آنها را ترور کنند و هیچ پیشرفتی هم عاید شما نشود! این کار چه دلیل عقلی و شرعی دارد؟! بله، قرآن هم خیلی جاها صریحاً افرادی را لعن کرده است؛ بلکه میگوید: «أُولئِکَ یَلْعَنُهُمُ اللَّهُ وَ یَلْعَنُهُمُ اللاَّعِنُونَ ؛8؛ خداوند آنها را لعن میکند و لعنت همه لعنکنندگان بر این افراد باد!»؛ این لعن قرآن است؛ اما هیج وقت لزوم ندارد که ما در مقابل کسانی که مثلا در صد مسأله با هم اتفاق نظر داریم و مقدسات همدیگر را محترم میشماریم و فقط در چند مسأله اختلاف داریم، آنها را چنان تحریک کنیم که از هر دشمنی برای ما دشمنتر شوند!
چه دلیل عقلی برای این کار داریم؟ با این حال این حق را برای خودمان قائلیم که در محافل علمی، در محیط سالم، دور از تعصبات و در محیط تحقیقی بنشینیم و حقایق را بررسی کنیم؛ ببینیم کدام تاریخ درست و کدام خطا است. اگر این کار را نکنیم، به زبان امروزیها، به علم خیانت کردهایم، و به زبان دین، به خدا، پیغمبر، امام، شهدا و حقیقت خیانت کردهایم. اگر این حقایق بیان و اثبات نشود آیندگان از کجا حقیقت را بفهمند؟ من و شما در مجالس مذهبی، مساجد، حسینیهها، روضهخوانیها، مجالس عزاداری، مجالس سرور و … حق را فهمیدیم.
اگر اینها نبود از کجا حقیقت را میفهمیدیم؟ اگر این وظیفه را انجام ندهیم، امانتداری نکردهایم و حق را به اهلش نرساندهایم. تحقیق درباره مسائل اعتقادی و مسائل تاریخی که نتایج اعتقادی، دینی و مذهبی دارد یک وظیفه عقلی و شرعی است. این باب نباید مسدود شود؛ ولی باید احترام طرفمان را حفظ کنیم و بیجهت احساساتشان را تحریک نکنیم. بیجهت چیزهایی نگوییم که هیچ نتیجهای برای اثبات حق ندارد؛ بلکه بر عناد و لجاج لجبازان میافزاید و احیاناً دشمنیهایی به بار میآورد که موجب کشته شدن افراد بیگناه میشود.
تاریخ تشیع نشان میدهد که چه قدر شیعه به دست این افراد نادان یا معاند در اثر حرفهایی که شیعه دیگری در یک شهر دیگری زده است به شهادت رسیدهاند. صرف نظر از جهت دینی، آیا این کار، کار عاقلانهای است که آدم کاری کند که عدهای از دوستان و عزیزان خودش را که مثل جان عزیزند، به کشتن بدهد؟! بنابراین ما دو وظیفه داریم که نباید با هم خلط شوند؛ یکی این که کاری نکنیم که آن کسانی که امر بر آنها مشتبه شده یا خدای ناکرده اهل عنادند احساساتشان علیه ما تحریک شود و دشمنی آنها را زیاد کنیم؛ این میشود حفظ وحدت. دوم اینکه در محافل علمی از بیان حقایق و اثبات آنها خودداری نکنیم.
یکی از بزرگترین خدماتی که در قرن اخیر برای احیای مذهب شیعه و اثبات حقانیت آن انجام گرفت، کاری بود که در هندوستان مرحوم صاحب عبقات الانوار انجام داد و در نجف مرحوم علامه امینی رضواناللهعلیهما با نوشتن کتاب الغدیر. چه خدمات بزرگی این دو بزرگوار انجام دادند و چه فداکاریهایی کردند! چه خوندلهایی خوردند تا این دو کتاب را نوشتند! علامه امینی چه عشقی به اهلبیت و امیرالمؤمنین علیهمالسلام داشت که با شنیدن اسم امیرالمؤمنین علیهالسلام اشک از چشمانش جاری میشد! اما در کتابش حتی یکجا نسبت به شخصیتهای مورد احترام اهل تسنن بیاحترامی نکرده؛ بلکه همه جا به دنبال اسم آنها رضیاللهعنه آورده است.
با این روش، انسان هم حقیقت را تبیین میکند و هم بهانه به دست مخالف نمیدهد و اگر کسی هم طالب حقیقت باشد حق را میپذیرد. باید این حجاب حاجز که شیطان میان ما ایجاد کرده است از بین شیعه و سنی برداشته شود. باید کاری کرد که آنها حاضر شوند کتابهای ما را مطالعه و ما را هم مسلمان حساب کنند؛ البته یک مقدار هم رفتار نسنجیده بعضی از شیعیان در شکلگیری این مانع دخالت دارد.
ما اگر خودمان را مسئول میدانیم که مذهب تشیع را ترویج کنیم و حقیقت آنرا برای آیندگان حفظ کنیم باید از یک طرف بر اساس دلایل عقلی و منطقی و شواهد تاریخی آنرا اثبات کنیم و از طرف دیگر متعرض کسانی که حساسیت آنها را تحریک میکند نشویم. دلایل آن چنان روشن است که مرحوم ماموستا شیخالاسلامی، نمایندة شهید کردستان در مجلس خبرگان، میگفت: «من عقیدهام این است و صریحاً هم میگویم که اگر کسی به حضرت زهرا سلاماللهعلیها جسارت کند کافر است!»
به هر حال مسأله تحقیق در مسایل اعتقادی و تاریخی در جهت اثبات حقانیت مذهب شیعه و بالعرض در جهت ابطال سایر مذاهبِ مخالف یکی از وظایف قطعی شرعی ماست که هیچ جانشینپذیر نیست؛ اما بشرطها و شروطها و آن اینکه با رعایت ادب توأم باشد و آنها را تحریک نکنیم که باعث شود حجاب میان ما قویتر شود و اختلاف، جای اتحاد را بگیرد و نگذارد که مسلمانها بیشتر به هم نزدیک شوند و در مقابل دشمنان یکپارچه شوند.
جایگاه تقیه در حفظ وحدت مسلمین
در اسلام يک سلسله احکامي داريم که تابع عناوين خاصي است که در فقه به عناوين ثانوي معروف است و احکامي هم که به تبع آنها ثابت ميشود احکام ثانوي است. اکثر اين عناوين در متن قرآن يا احاديث آمده است؛ مثل اضطرار؛ «إِنَّما حَرَّمَ عَلَيْكُمُ الْمَيْتَةَ وَ الدَّمَ وَ لَحْمَ الْخِنْزيرِ وَ ما أُهِلَّ بِهِ لِغَيْرِ اللَّهِ فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَ لا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ؛2؛ اگر کسي اضطرار پيدا کرد به خوردن حرام در صورتي که ستمگر و متجاوز نباشد گناهي بر او نيست»؛ يعني حکم اولي به واسطه اضطرار برداشته ميشود. اين را حکم ثانوي ميگويند. در آيه ديگري ميفرمايد: «لا يَتَّخِذِ الْمُؤْمِنُونَ الْكافِرينَ أَوْلِياءَ مِنْ دُونِ الْمُؤْمِنينَ وَ مَنْ يَفْعَلْ ذلِكَ فَلَيْسَ مِنَ اللَّهِ في&rlm؛ شَيْءٍ إِلاَّ أَنْ تَتَّقُوا مِنْهُمْ تُقاة؛3؛ خدا اجازه نميدهد که با کفار روابط دوستانه داشته باشيد، مگر اينکه از آنها بپرهيزيد.»؛ تُقاة؛ به معناي تقيه است. تقوا، تقيه و تقاه هر سه لغت اسم مصدر از فعل «اتّقي»؛ هستند و يک معنا دارند. اين نيز عنواني ثانوي است و حکمي ثانوي دارد.
در مباني فقهي ما آمده است که بين خود مسلمانان نيز گاهي تقيه لازم ميشود. داستان عمار تقيه از مشرکين بود؛ ولي در روايات ما بيان شده که اين تقيه در بين خود مسلمين هم جاري است و آن در جايي است که مسلمين با هم اختلاف پيدا کردهاند و اين اختلافات به گونهاي تشديد شده است که اگر مسلماني از مسلمان ديگر عملاً تبعيت نکند جانش در خطر ميافتد.
اين مضمون التَّقِيَّةَ دِينِي وَ دِينُ آبَائِي4؛ که از همه حضرات معصومين صلواتاللهعليهماجمعين نقل شده موضوعش همين است. حقيقت اين مسأله اين است که امر انسان داير ميشود بين اينکه عمل واجبي را مانند فرقه خاصي انجام دهد، مثلاً نماز را دست بسته بخواند و جانش سالم بماند، يا اينکه مطابق حکم اولي انجام دهد اما جانش به خطر بيافتد. در اينگونه مسائل، مصلحت عناوين ثانوي با مصلحت حکم اولي تزاحم پيدا ميکند و شارع مقدس آن مصلحتي را که مانع عمل به حکم اولي است اهم ميداند؛ از اينروست که ميفرمايد: از حکم اولي صرف نظر کن و حکم ثانوي را انجام بده. اين همان تقيهاي است که همه فقها به آن فتوا دادهاند و همه آن را ميشناسيم.
نوع ديگري از تقيه هم داريم که حضرت امام رضواناللهعليه به خصوص روي آن تکيه فرمودند و بعضي از فقهاي ديگر هم به آن فتوا دادهاند و آن «تقيه مداراتي»؛ است؛ يعني اگر انسان بخواهد طبق فتواي مذهب خودش عمل کند جانش به خطر نميافتد، اما يک مصلحت اجتماعي اسلامي به خطر ميافتد؛ افترا و دشمني و کدورت و پراکندگي بين مسلمانان به وجود ميآيد و اين باعث ميشود که دشمنان سوءاستفاده کنند و عزت و مصالح جامعه اسلامي از بين برود.
امام رضواناللهعليه استدلالات زيادي براي اين مسأله بيان فرمودهاند. تحليل آن اين است که در اينجا بين مصلحت حکم اولي و مصلحتي اجتماعي مانند حفظ عزت اسلامي و قدرت مسلمانان در مقابل دشمنان تزاحم واقع ميشود. امام استدلالاتي کردهاند که بسياري از رواياتِ تقيه ناظر به يک چنين چيزي است و همه آنها فقط به «تقيه خوفي»؛ مربوط نيستند.
تا اينجا روشن شد که ارزش تقيه، يعني ارزش عمل به حکم ثانوي، تابع آن مصلحتي است که در حکم ثانوي است؛ بنابراين اگر تقيه، موجب از دست رفتن مصلحت اقوايي باشد جايز نيست. امام رضواناللهعليه ميفرمايند: در صورتي تقيه ـ چه خوفي و چه مداراتي ـ مشروع است که موجب تفويت مصلحت اقوايي نباشد. تعبير ايشان اين است که ميفرمايند: «تقيه در مهامّ امور نيست»؛ بنابراين اگر جان پيغمبر يا امام معصومي در خطر باشد يا خطر حمله به خانه خدا وجود داشته باشد تقيه جايز نيست. در اين موارد حفظ جان موجب تفويت مصلحت اقوي ميشود. امام رضواناللهعليه در جريان مبارزات فرمودند: «امروز تقيه حرام است ولو بلغ ما بلغ!»؛ و اين حکم ايشان براي اين بود که اسلام را در خطر ميديدند.
ارزش جان ما بيشتر است يا اسلام؟ ايشان تشخيص داده بودند که اسلام در خطر است. از اينرو فرمودند: «تقيه حرام است ولو بلغ ما بلغ!»؛ اگر براي حفظ اسلام لازم باشد صدها يا هزاران نفر هم کشته شوند بايد کشته شوند تا اسلام محفوظ بماند.
همه اينها به خاطر اين است که خود تقيه ارزش ذاتي ندارد. ارزش تقيه به خاطر آن نتيجهاي است که بر آن مترتب ميشود. اگر بنا باشد نتيجه تقيه از دست رفتن چيزي باشد که ارزش آن از جان ما و وحدت ما و همه اينها بيشتر باشد، اين تقيه چه ارزشي دارد؟! البته تشخيص اينگونه موارد به عهده فقيه آگاه به زمان است که شرايط اجتماع را درک ميکند. او ميتواند حکم دهد که تقيه ديگر جايز نيست. به هر حال در اسلام چنين مطلبي وجود دارد که گاهي حکمي به عنوان اولي ثابت ميشود و گاهي مصلحتي اقوا عارض ميشود و براي حفظ آن مصلحت مهمتر، عنواني ثانوي بر موضوع مترتب ميشود و حکم تغيير ميکند.
اين مسأله در مسائل اجتماعي هم مصاديقي دارد و از جمله مصاديق آن تقيه است؛ بنابراين اگر تقيه باعث شود که اصل تشيع از بين برود و به خاطر دفاع نکردن ما از معارف آن، تدريجاً حقيقت تشيع فراموش شود، در اينجا تقيه معنا ندارد. آيا جان ما عزيزتر از حقيقت تشيع است؟! البته اگر دو خطر داشته باشيم که يکي متوجه اصل اسلام باشد و يکي متوجه مذهب تشيع، اينجا صحيح است که انسان از مذهب تشيع هم به کلي صرف نظر کند تا اصل اسلام و قرآن محفوظ بماند؛ البته اين فرض بسيار نادري است و معلوم نيست حتي يک بار هم تحقق پيدا کند.
پس تصور نکنيم خود وحدت ارزش مطلقي است و اتحاد بايد به هر قيمتي و در همه جا حفظ شود. از اينجا معلوم ميشود که وحدت با کساني که راه باطلي را رفته و اکنون که در مبارزات سياسي شکست خوردهاند و در ضعف به سر ميبرند، براي حفظ و تقويت خودشان دعوت به وحدت ميکنند، ارزشي ندارد. اين افراد ميگويند: «براي حفظ وحدت بايد تابع ما شويد! وحدت يک اصل است و از آنجا که ما تابع شما نميشويم براي حفظ وحدت بايد شما تابع ما شويد!»؛ اين وحدت چه ارزشي دارد؟ ما بايد ببينيم از اين وحدت چه نتيجهاي به دست ميآيد.
آيا باعث ميشود که حق بيشتر قدرت پيدا کند و تقويت شود يا باطل؟ پس ارزش وحدت و اتحاد ـ به معناي هماهنگي در عمل ـ ارزش وسيلهاي دارد؛ يعني تابع آن هدفي است که بر اين وحدت مترتب ميشود. اگر آن نتيجهاي که بر اين وحدت مترتب ميشود نه تنها فايدهاي ندارد بلکه ضرر هم دارد،&zwnj؛ اين وحدت نه تنها هيچ ارزشي نخواهد داشت، بلکه ارزش منفي خواهد داشت. بايد ببينيم از اينکه ما عملاً از وظيفه خودمان صرف نظر ميکنيم و با رفتار ديگران موافقت ميکنيم چه نتيجهاي حاصل ميشود؟ آيا مصلحت آن نتيجه اقوا و به حق نزديکتر است و بيشتر موجب عزت جامعه اسلامي ميشود يا نه، با اين وحدت، حق تدريجاً فراموش ميشود و مردم ديگر حق را نميشناسند و ارزشها از بين ميرود و اعتقادات فاسد ميشود؟ اگر موجب تضعيف حق ميشود اين وحدت ارزش ندارد.
تعصب و بيادبي ممنوع!
حال در مواردي که تشخيص داده شده که وحدت مصلحت اقوا دارد چه بايد کرد؟ در اينجا بايد برخي رفتارها را تغيير داد. آنچه که ما بايد به آن توجه داشته باشيم اين است که رفتار اجتماعي ما بايد به صورتي باشد که ساير فرق اسلامي را عليه شيعه نشوراند و به شيعه بدبين نکند و کينه ودشمنيشان را نسبت به شيعه بيشتر نکند. نبايد رفتار ما بهگونهاي باشد که جان عدهاي از شيعيان به خطر بيافتد. نبايد کاري کرد يا حرفي زد که احساسات آنها را تحريک کند و در صورت لزوم بايد در رفتارهاي فقهي هم طبق فتواي آنها عمل کرد. حضرت امام به استناد روايات فرمودند: «حضور در جماعت مخالفين و نماز خواندن در صف اول آنها مثل نماز خواندن در مسجد الحرام پشت سر امام معصوم است.»؛ حرفي هم از اعاده نماز نزدند. اين همان تقيه مداراتي است که حضرت امام روي آن تأکيد دارند. بعضي از فقها آن را ذکر نکردهاند يا خيلي به آن اهميت ندادهاند؛ ولي ايشان خيلي به اين مسأله پرداختهاند.
تعطيل کردن بيان حقيقت هم ممنوع !
سؤال ديگري که در اينجا مطرح ميشود اين است که آيا معناي تقيه و جلوگيري از تحريک احساسات ديگران اين است که بحث علمي و تحقيقي هم نکنيم؟ جواب اين است که نزد عقلا چنين چيزي مقبول نيست؟ بله، نزد صهيونيستها مقبول است. آنها در چند کشور اروپايي قانوني وضع کردند که تشکيک در هلوکاست را جرم ميداند. اگر کسي بگويد که در آلمان نازي يهوديها دستهجمعي کشته نشدند يا در اين مطلب تشکيک کند مجازاتش ميکنند؛ لذا اگر کسي بگويد: تحقيق درباره حقانيت شيعه جرم است، اين يک گرايش صهيونيستي است. تحقيق در هيچ مذهب و ملتي ممنوع نيست. تحقيق کاري عقلايي است. عاقل آن است که به دنبال شناخت حق و باطل باشد تا حق را قبول و باطل را رد کند.
بنابراين ما ميگوييم: ما حاضريم درباره مذاهب مختلف اهل تسنن تحقيق کنيم و هر جا ثابت شد که يکي از مذاهب اهلتسنن حق است بنده شخصاً در حضور شما و همه کساني که بعدها ميشنوند قول ميدهم، مذهبم را تغيير دهم و سني شوم. ما تابع حقيم؛ هر چه را بفهميم حق است آن را روي سر ميگذاريم. توقع داريم که ديگران هم همين طور باشند.
آنها هم بيايند تحقيق کنند؛ اگر در مذهب ما مطالب صحيحي هست قبول کنيد. إِنَّا أَوْ إِيَّاكُمْ لَعَلى&rlm؛ هُدىً أَوْ في&rlm؛ ضَلالٍ مُبين5؛ اگر در مذهب شما مطلب صحيحي بود ما قبول ميکنيم و اگر در مذهب ما هم مطلبي بود که دليل متقن داشت شما قبول کنيد. اين کار معقولي است و هر جا مطرح شود عقلا تحسين ميکنند. همانطور که کتابخانههاي ما پر از کتابهاي شماست شما هم اجازه دهيد کتابهاي شيعه در کشورهاي سني به خصوص در عربستان آزاد باشد تا حقطلبان مطالعه کنند. مادامي که يکي از اين دو مذهب اثبات نشده سعي ميکنيم با هم با رعايت ادب و در محيطي آرام و دوستانه بحث کنيم. اين يک تاکتيک است. همه ميدانيم با پرخاش، با فحش و با بدگويي هيچ کس به نظر کسي علاقهمند نميشود.
بنابراين ما دو وظيفه داريم؛ يک وظيفه، وظيفه علمي است که بايد در فضاي علمي و تحقيقي مباني تشيع را اثبات کنيم؛ چون معتقديم اسلام حقيقي تشيع است و آنچه که اهلبيت عليهمالسلام پذيرفته و عمل کردهاند همان چيزي است که پيغمبر اسلام فرمودهاند. دوست داريم که ديگران هم از اين خوان کرم الهي بهرهمند شوند و گمراه و محروم نشوند. اگر فداکاريهاي علماي شيعه در طول قرنها نبود معارف اهلبيت عليهمالسلام به ما نميرسيد. اگر تاريخش نوشته شود يک دائرهالمعارف ميشود.
اين معارف را از کتابهاي خطي در کتابخانههاي مختلف دنيا جمعآوري و حفظ کردند و به ما رساندند. در اين باره داستانهاي عجيبي نقل شده است. من چند سال پيش سفري به هندوستان داشتم و در آنجا داستان عجيبي را شنيدم. عالمي شيعه مشغول نوشتن کتابي ميشود و براي اثبات حقانيت شيعه و ابطال بعضي از نظرهاي مخالفين احتياج به کتابي پيدا ميکند که يک نسخه بيشتر نداشت و در کتابخانه عالمي سني بود. دوستانه از او درخواست ميکند که کتاب را در اختيارش قرار دهد ولي او قبول نميکند. اين عالم شيعه از شهر خود مهاجرت ميکند و به عنوان کارگر به شهر آن عالم سني ميرود. آن عالم براي خودش دستگاه وسيعي داشته است.
به آنجا ميرود و با تواضع ميگويد: من غريب هستم و راه درآمدي ندارم. اجازه بدهيد اينجا جارويي بزنم، ظرفي بشويم و لقمه ناني هم بخورم. آنها ترحم ميکنند و او را به عنوان نوکر قبول ميکنند. مدتي آنچنان خوش خدمتي ميکند که صاحب بيت به او خيلي علاقهمند ميشود. بعد از مدتي اجازه ميخواهد که از کتابخانه استفاده کند. صاحبخانه که به او علاقهمند شده بود به او اجازه ميدهد. ايشان نيمههاي شب زير نور يک شمع شروع به استنساخ آن کتاب ميکند.
پس از ماهها موفق ميشود کتاب را استنساخ کند. بعد پيش صاحبخانه ميرود و به بهانه دلتنگي براي بستگانش اجازه رفتن ميگيرد. و بالأخره به هر قيمتي بود از آنها خداحافظي ميکند و با کتاب از آن شهر ميرود. وقتي به شهر خودش ميرسد نامهاي به صاحب آن کتابخانه مينويسد و پس از شرح ماجرا از او حلاليت ميطلبد. آن شخص هم با اينکه خيلي ناراحت ميشود ولي از همت ايشان تعجب ميکند و در جواب مينويسد: تو کار خوبي نکردي که بدون اجازه من اين کار را کردي؛ اما من به خاطر اين همتي که تو داشتي تو را بخشيدم.
اين نمونه کاري است که در طول تاريخ عالمان شيعه در زمينه کارهاي فرهنگي انجام دادهاند تا امروز من و شما حضرت زهرا سلاماللهعليها را بشناسيم. اگر اين کارها انجام نگرفته بود گمان ميکرديم که در صدر اسلام چند نفري با هم دعوايي داشتهاند و اکنون تمام شده است. اگر نبود اين فداکاريها، من و شما اسم امام حسين عليهالسلام را هم بلد نبوديم؛ حق پايمال ميشد و اصلاً هدف اصلي فراموش ميشد. لذا ترک و تعطيل کار علمي و تحقيقي توجيهي ندارد.
وظيفه دوم رفتار مناسب داشتن است. پرخاشگري، بيادبي، بياحترامي کردن کار صحيحي نيست. اين کارها باعث ميشود که هدف ما به تأخير بيافتد يا نقض شود. اين راهي است که شيطان به انسان نشان ميدهد و او گمان ميکند که چنين رفتاري شجاعت است. آيا زماني که شيعه نسبتاً قدرتي داشت و امام صادق عليهالسلام جلسات درس وسيعي داشتند به طوري که علماي اهلسنت به وفور پاي درس ايشان ميآمدند با پرخاشگري و بياحترامي با آنها برخورد ميکردند؟ چه طور آنها حاضر ميشدند پاي درس ايشان بيايند؟ ما بايد اين روشها را ياد بگيريم.
آنجا که تقيه خوفي لازم است، تقيه خوفي و آنجا که تقيه مداراتي لازم است، تقيه مداراتي داشته باشيم؛ اما در هيچ حالي راه تحقيق را مسدود نکنيم و به ديگران هم اين فرهنگ را بياموزيم. به کتابهاي آنها هم احترام بگذاريم. شما تفسير الميزان را ملاحظه بفرماييد. در بحثهاي روايي همانطور که از کافي نقل ميفرمايند، مينويسند: في الدر المنثور … و هيچ فرقي در نقل و در احترام به منقولعنه نميگذارد.
بسياري از مطالبي که ما براي اثبات مذهب و عقايد فقهي يا اعتقادات کلامي خودمان در مقابل آنان به کار ميبريم از منابع آنهاست. آن منابع بيشتر براي طرف قانعکننده است؛ چون مدارک ما خيلي براي آنها اعتباري ندارد؛ لذا مرحوم صاحب عبقاتالانوار و بعد صاحب الغدير اصرار داشتند که از کتابهاي اهلسنت مطالب حق را جمعآوري کنند تا آنها حجتي نداشته باشند. ما هم بايد اين روش را ياد بگيريم و تکرار کنيم و کاري نکنيم که احساسات آنها تحريک شود و مانعي شود براي اينکه آنها حق را بشناسند.
ما وظيفه داريم که معارف اهلبيت عليهمالسلام را براي نسلهاي آينده و براي همه دنيا حفظ کنيم و هر چه بيشتر گسترش دهيم تا مردم با اين حقايق آشنا شوند. بايد موانع آن را برداريم و خودمان نيز مانع ايجاد نکنيم. کاري نکنيم که آنها اصلاً رغبت نکنند کتابهاي ما را بخوانند و يا حرفهاي ما را بشنوند. اين کار عاقلانهاي نيست. همانطور که تعطيلِ تحقيق هم کار عاقلانهاي نيست.