بایگانی برچسب: شهید

خانم زهرا رام مادر شهید غلامرضا برزگر یکی از هزاران مادری است که در زندگی سختی های فراوانی را تحمل کرده و فراز و فرود‌های زندگی را بالا و پایین کرده است. اما ورای همه سختی‌ها نور خدا در دلش روشن و گرم بود و توانست پسری در جامعه تربیت کند که برایش عاقبت به خیری به ارمغان داشته است.

اسارت آمریکایی ها...

«احمد مهنه» خبرنگار میدانی در عراق و همکار مشرق در جریان درگیری‌های جمعه شب در میدان التحریر عراق به شهادت رسید. خبرنگار مشرق از آخرین گفت وگوی خود با این شهید می‌گوید.

نگریستن بہ لبخندتان و صلابت نگاهتان دلِ دربنـد ما را از بند تن آزاد می‌ڪند مگر می‌شود بہ شمــا نگاه ڪرد و شوق پـرواز را نیافت ؟؟ نگاهشان زیباست  

خانواده شهید مدافع امنیت «مرتضی ابراهیمی» طی روزهای گذشته با رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار کردند.

شب دهمین سالگرد ازدواج مرتضی دیگر خبری از کت و شلوار نیست اما ردای شهادت بر قامت استوارش و سربند یا زهرا (س) بر پیشانی‌‌اش نقش بسته است.

سخنگوی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی از دستگیری سرشاخه‌های اغتشاش‌گران اخیر کشور توسط سازمان اطلاعات سپاه خبر داد و گفت: در استان‌های البرز، تهران و شیراز سرشاخه‌های کلیدی‌تر دستگیرشده‌اند.

نایب‌رئیس جبهه مردمی نیروهای انقلاب گفت: شهید چمران با علاقه زیادی که به مقوله ورزش و بخصوص ورزش کشتی داشت همواره به تمرین فنون این ورزش می‌پرداخت.

اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم. از دل خاک فکه شهيدی يافتند در جيب لباسش برگه ای بود: «بسمه تعالی: جنگ بالا گرفته است، مجالی برای هيچ وصيتی نيست تا هنوز چند قطره خونی در بدن دارم حديثی از امام پنجم حضرت باقر علیه السلام مينويسم: «بتو خيانت …

اینقدر این شایعات قوی بود که شهید بهشتی هم پذیرفته بود که ما یا لاجوردی و یا کارمندان دادسرا پای یک نفر را با اره بریده‌اند. اما مشاهده کرد هم پای آن زندانی و هم چشمان آن دختر سالم است.

سیدحسین امامی اولین شهید فدائیان اسلام ، در روز ۱۸ آبان سال ۱۳۲۸ به شهادت رسید. وی طی حرکتی انقلابی به همراه برادرش، احمد کسروی مروج بی‌دینی در جامعه را به قتل رساند.

    شرح عکس طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد, یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود. لباس زمستانی هم تنش بود و سر شهید دیگری را که لای پتو پیچیده شده بود را بر …

اشتم خونه رو مرتب میکردم. حسین گوشه ی آشپزخونه نشسته و به نقطه ای خیره شده بود. اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چه صداش کردم جواب نداد رفتم جلوش و گفتم: حسین؟! ... حسین؟! ... کجایی مادر؟! یهو برگشت و بهم نگاه کرد

بچه ها را در حالی که نوازش می کرد خواباند، همینطور کنارشان نشسته بود و با محبت نگاهشان می کرد. ساکت روبرویش نشسته بودم و به این صحنه زیبا می نگریستم. پس از چند لحظه رو به من کرد و با حالت خاصی گفت: " دارم می رم جبهه اگه برنگشتم، مهدی که خیلی کوچک است و متوجه نمی شود ولی زهرا نه، غصه می خورد" همچنان نگاهش را به من دوخته بود، آرامشم را حفظ کردم ولی در آن لحظه زبانم از هر کلامی قاصر ماند......