بهار دلکش رسید و دل به جا نباشد
از آن دلبر دمی به فکر ما نباشد
در این بهار ای صنم بیا و آشتی کن
که جنگ و کین با من حزین روا نباشد
صبحدم بلبل بر درخت گل خدا به خنده می گفت
نازنینان رامه جبینان را خدا وفا نباشد
اگر که با این دل حزین تو عهد بستی
حبیب من، با رقیب من چرا نشستی
چرا دلم را عزیز من از کینه خستی
اگر که با این دل حزین تو عهد بستی