«پرسیدم: آقامهدی مگه شما همین چند وقت پیش شهید نشدی؟ حرفم را نیمه تمام گذاشت و با خنده گفت: من در جمع شما خواهم بود و در جلسهها شرکت میکنم. مثل اینکه هنوز باور نکرده ای شهدا زنده هستند!
عجله داشت و میخواست برود. یک بار دیگر چهره درخشانش را کاویدم.
کلامی با بُغض از گلویم بیرون پرید:
پس حالا که میخواهی بروی، لااقل یک پیغامی بده تا به بچهها برسانم ، گفت: قاسم، من خیلی کار دارم، باید بروم. هر چه میگویم زود بنویس.
سریع برگه کوچکی پیدا کردم. خودکارم را هم از جیبم در آوردم و گفتم: بفرما برادر؛ بگو تا بنویسم گفت: بنویس سلام، من در جمع شما هستم.
همین چند کلمه را بیشتر نگفت موقع خداحافظی گفتم: بی زحمت زیر نوشته را هم امضا کن.
برگه را گرفت و امضا کرد، کنارش نوشت: سید مهدی زین الدین ، نگاهی به امضا و نوشته زیرش انداختم و با تعجب پرسیدم: چی نوشتی آقا مهدی؟ تو که سید نبودی گفت: اینجا مقام سیادت هم به من دادهاند.
کتاب تنها زیر باران