در درخونگاه، سینما میکروفن فحاشیها، توهینها و عقدهگشاییهای فیلمسازش شده، اتفاقی که در سالهای اخیر سینمای ایران بیش از پیش به چشم میآید و نمایانگر نگاه ضد ملی و ضد مردمی فیلمسازان ژانر نکبت است.
: داستان فیلم «درخونگاه» در سال 1370 میگذرد و روایت کشمکشهای خانوادهای جنوب شهری است که با برگشتن پسرشان از ژاپن، با بحران مواجه میشوند. رضا (با بازی امین حیایی) پس از هفت سال کار در ژاپن، به ایران برمیگردد تا زندگی جدیدی را شروع کند، اما اوضاع مطابق میل او پیش نمیرود.
فیلم با نمایی از پشت سر مادر شروع میشود، مادر روی صندلی نشسته و ماتش برده. دوربین میچرخد و صورت اشکآلود مادر را نشانمان میدهد، در همین حین صدای رضا میآید که از زندگی در ژاپن میگوید.
مخاطب از همینجا درگیر فیلم میشود: چرا مادر از برگشتن پسرش خوشحال نیست؟ این شروع خوبی است اما به زودی رها میشود.
از میان صحبتهای مادر (با بازی ژاله صامتی) و دختر (مهراوه شریفینیا) میفهمیم که رازی وجود دارد که رضا نباید از آن با خبر شود، اما اطلاعاتی که به مخاطب برای پی بردن به این راز داده میشود، آنقدر کند و گیج کننده است که او را پس میزند.
فیلم تقریبا از حدود دقیقهی چهل شروع میشود؛ جایی که میفهمیم رضا پولهایش را برای مادر میفرستاده تا برایش پسانداز کند. از اینجا تقریبا ماجرا لو میرود؛ همهی پولهای رضا خرج شده و رضا نمیتواند نقشههایش برای آینده را عملی کند.
در آخر هم متوجه میشویم که همهی پولها را پدر و داماد خانواده به باد دادهاند؛ پدر معتاد و داماد بی و سر و پایی که رضا از ازدواج او با خواهرش بی اطلاع بوده. قصهی فیلم نیم خط هم نمیشود؛ فیلم به شدت کند پیش میرود و بخشهای زائد بسیاری دارد.
شخصیتپردازی فیلم متناقض و ضعیف است. رضا که در ابتدا به شکلی اغراقآمیز با شابلون جوانهای اهل دعوا و غیرتی پایین شهر ترسیم میشود و در صحبتهایش از یاکوزاها میگوید، وقتی خواهرش را با مردی غریبه که هنوز نمیداند شوهر خواهرش است میبیند، بسیار خویشتندار برخورد میکند و مسئله را به روی خودش نمیآورد تا این که خود خواهر قصهی ازدواجش را برایش تعریف میکند.
تناقضهای شخصیتی رضا به روایت هم ضربه میزند؛ وقتی رفتار بامروت و حمایتی رضا را در برخورد با خانواده، رفیقش و زن فاحشهای را که او پناهش میدهد، میبینیم، مسئلهی هدر رفتن پولهای رضا برای مخاطب کمرنگ میشود؛ احتمالا رضا از پولهایش میگذرد و به عنوان ناجی، خانوادهی در آستانهی فروپاشیاش را نجات خواهد داد. اما در پایان این اتفاق نمیافتد، رضا پس از فاش شدن راز خانواده، پدر و مادرش را تحقیر میکند و آنها را در فلاکت رها کرده و میرود تا با همان زن فاحشه زندگی کند.
بقیهی شخصیتها هم پرداخت مناسبی ندارند و روابطشان مبهم است؛ معلوم نیست چرا مادر خانواده که شوهر بی سر و پا و معتادش را میشناخته، پولهای رضا را در اختیار او قرار داده است؟ داماد خانواده از کجا آمده و رابطهاش با دختر خانواده چطور است؟ ازدواجشان تحمیلی بوده یا نه؟ چرا دختر خانواده از رضا ناراحت است، اما رفته رفته این ناراحتی محو میشود؟ رابطهی رضا با رفیق قدیمیاش که حالا دیوانه شده، چطور بوده است؟ و هزاران ابهام دیگری که ضعف فیلمنامه را میرساند.
دوربین فیلم در ساختن فضا و موقعیت ناتوان است. گویا دوربین کاری با قصه و شخصیتها ندارد و فیلمبردار فیلم هم مثل تماشاگران، حوصلهاش سر رفته و سر گرم گرفتن نماهای کارت پستالی بی ربط در بیابان شده؛ و یا گرفتن بی قاعده و پر تعداد از نقطه نظر مادربزرگ علیل خانواده که در تمام مدت فیلم یک جا نشسته و یک کلمه هم حرف نمیزند. نمای نقطهنظر از نظرگاهی که ایدهها و نظرگاهش را در قصه نمیدانیم، چه معنایی دارد؟
دیالوگها هم مثل دوربین ربطی به قصه ندارند و به شکل کاریکاتوریزهای از روی دست فیلمهای مسعود کیمیایی نوشته شدهاند. دیالوگهای آهنگین و مسجع فیلم آنقدر نچسب هستند که تماشاگر به راحتی میفهمد که از خارج فیلم به آن تحمیل شدهاند و به فیلم نمیخورند.
یکی از صحنههای آخر فیلم هم به صحنهی تعقیب و گریز انتهایی فیلم قیصر اشاره دارد که ادای دین فیلمساز به کیمیایی را میرساند. البته در تیتراژ ابتدایی میبینیم که فیلم به مسعود کیمیایی تقدیم شده ؛ اما کاش ساختار بهترین فیلمهای کیمیایی الگوی فیلمساز قرار میگرفت، نه فیلمهای موخر و ضعیف این کارگردان مهم و تمام شدهی سینمای ایران.
درخونگاه از لحاظ ساختاری حرفی برای گفتن ندارد. روایت، دوربین، دیالوگها، شخصیتها و فضا ایرادات ابتدایی دارند و در حد یک فیلم سینمایی نیستند. در چنین حالتی معمولا دو احتمال وجود دارد؛ یا فیلمساز سینما را نفهمیده و بلد نیست؛ یا اینکه حرفی دارد که برایش از سینما مهمتر است.
در مورد درخونگاه هر دوی اینها صادق است. فیلمساز حداقلهای سینما را هم نمیداند و با این وجود، چنان اعتماد به نفسی دارد که با وجود نداشتن سینما، حرفهایی میزند که شرمآور و بسیار بزرگتر از دهانش است.
حرف فیلم چیست؟ رضا در صحنهی اول فیلم، وقتی از زندگی در ژاپن میگوید، حرفی به این مضمون میزند که در ژاپن هموطن از غریبه بدتر است و در آنجا فقط همخون میتواند مرهم باشد. فیلم میخواهد به رضا و تماشاگر اثبات کند که در ایران پس از جنگ، همخون از هموطن هم بدتر است، این حرف فیلمساز است.
همهی اعضای خانواده سیاه و گناهکارند. پدر پولهای رضا را صرف مواد و عیاشی کرده، داماد خانواده با آن پولها دارو قاچاق کرده، خواهر خانواده با پولهای رضا ولخرجی کرده و … فقط مادر باقی میماند که در آخر اتفاقی بدتر از بقیه برایش میافتد. در آخر فیلم، وقتی رضا وسایلش را جمع میکند تا خانه را ترک کند، مادر برایش تعریف میکند که یکی از دوستان رضا فیلمی به آنها نشان داده که در آن جوانی که شبیه رضا بوده، در حال تزریق مواد مخدر بوده و به این ترتیب مادر فکر میکرده رضا مرده و به این دلیل پولهایش را به پدر خانواده داده است. رضا در جواب میگوید که مادر دوست داشته که باور کند آن جوان معتاد او بوده تا بتواند به راحتی پولهایش را به بقیه بدهد؛ به این ترتیب مادر هم در ثانیههای آخر فیلم در سیاهی غوطهور میشود.
فیلمساز نه تنها چرک و سیاهی را به همهی جامعه تعمیم میدهد، بلکه آن را گردن جنگ میاندازد. خانواده پسر دیگری هم دارد که در جنگ مفقودالاثر شده و هیچ خبری از او نیست؛ جز دو سه جا آن هم در حد دیالوگ، چشم انتظاری خانواده برای بازگشتن برادر مفقود دیده نمیشود و او قرار است بیرون قصه بایستد و فقط به کار متلکهای فیلم به جنگ بیاید.
خواهر در جایی با رضا دربارهی جنگ و برادر مفقودشان با اشک و در کلوزآپ صحبت میکند و در آنجا جامعهای ترسیم میکند که شگفت آور است؛ او میگوید که پس از خراب شدن مدرسهها بر اثر بمباران، پسرها مشغول تماشای تزریق معتادها در خرابهها شدهاند و دخترها در خانه شوهای تلویزیونی خوانندههای لسآنجلسی را میبینند.
صحبتهای مادر در صحنهی مضحک هذیان گفتن در بیداریاش هم ضد جنگ است و چندین متلک و کنایهی دیگر؛ گویا فیلمساز دربارهی جنگ ویتنام صحبت میکند؛ انگار ما درگیر جنگی از سر زیادهخواهی و چپاول بودهایم که در نهایت شکستمان در آن جنگ، چنین ضربات هولناکی به جامعه و وضعیت روانی مردممان وارد کرده است.
تصویری که از مذهبیها و انقلابیها ترسیم میشود ، کاریکاتور دیگر فیلم است؛ آنها مرتب در حال تهدید کردن شخصیتهایی هستند که تماشاگر بیشترین همذاتپنداری را با آنها دارد.
بسیجیها را یک جا در تعقیب زن به قول فیلم “مورد دار” میبینیم، زنی که رضا در آخر فیلم از خانوادهاش به او پناه میبرد و به زعم فیلمساز از همه آدم حسابیتر است؛ در جای دیگری یک جوان چفیه بسته را در دادگاه میبینیم که رضا را دستبند زده برای بازداشت میبرد و یک بار هم آدم با ظاهر مذهبیای را میبینیم که وقتی رضا در بخش زنانهی هیئت دنبال خواهرش میگردد، به او با تندی تذکر میدهد و نزدیک است با او درگیر شود.
قهرمان فیلم درخونگاه زن فاحشه است نه رضا؛ هرچند رضا کمتر از بقیه چرک است، اما او هم شخصیت سفیدی نیست. او بعد از برگشتن از سفر، به دیدن دوستی میرود که زمانی قرار بوده با هم به ژاپن بروند، اما معلوم میشود که رضا رفیقش را دست به سر کرده و تنها به خارج رفته است. تنها شخصیتی که هیچ نقطهی سیاهی از او به نمایش درنمیآید، زن فاحشه است. فیلمساز معتقد است که تنها سه سال بعد از اتمام جنگ تحمیلی، جامعهی ما چنان مضمحل شده که بهترین عضوش، یک فاحشه است. هرچند فیلمساز به این زن هم احترام قائل نیست؛ وقتی رفیق دیوانهی رضا از او میخواهد که برای ارضای نیازهای جنسیاش، یک زن را به دیدنش بفرستد، رضا با این زن تماس میگیرد؛ شرمآور نیست؟
فیلمساز نگاه سیاه برآمده از زندگی شخصیاش را به همه تعمیم میدهد، او سعی میکند معادل آدمهایی را که با آنها زندگی کرده، در میان قشری که با او و اطرافیانش غریبهاند، پیدا کند. او هیچ شناختی از جامعهی بعد از جنگ و آدمهای جنوب شهری ندارد؛ با این وجود به خودش اجازه میدهد تا با گذاشتن حرفهایش در دهان همان آدمها و در قالب سینمایی عقبمانده و ناچیز، علاوه بر مفهوم خانواده، به ارزشهای ملی مردم هم وقیحانه توهین کند.
در درخونگاه، سینما میکروفن فحاشیها، توهینها و عقدهگشاییهای فیلمسازش شده، اتفاقی که در سالهای اخیر سینمای ایران بیش از پیش به چشم میآید و نمایانگر نگاه ضد ملی و ضد مردمی فیلمسازان ژانر نکبت است.