سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / اشعار / شاه بیت های مولوی/ زیباترین ابیات و اشعار احساسی برترین شاعر جهان

شاه بیت های مولوی/ زیباترین ابیات و اشعار احساسی برترین شاعر جهان

به نظر بزرگان شعر جهان؛  مولوی جلال الدین محمد بلخی برترین شاعر جهان است.

کسی که اشعار او به راستی هزاران سال از زمانه خود جلوتر بود و امروزه اشعار او قابل درک‌تر و بهتر از گذشته است.

شاه بیت های مولوی  

    ما ز بالاییم و بالا می رویم

    ما ز دریاییم و دریا می رویم

    هر کسی از ظن خود شد یار من

    از درون من نجست اسرار من

عالم این خاک و هوا گوهر کفر است و فنا

             در دل کفر آمده‌ام تا که به ایمان برسم

    این جهان زندان و ما زندانیان

    حفره کن زندان و خود را وا راهان

 

    آن دگر گفت:‌ ای گروه زرپرست

    جمله خاصیت مرا چشم اندرست

 

    ساعتی میزان اینی، ساعتی میزان آن

    یک نفس میزان خود شو، تاشوی موزون خویش

…………..

    عالم این خاک و هوا گوهر کفر است وفنا

    در دل کفر آمده‌ام تا که به ایمان برسم

    یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو

    در پرده میا با خود تا پرده نگردانم

    هر خون که ز من روید با خاک تو می‌گوید

    با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

    خنک آن قمار بازی، که بباخت آنچه بودش

    بنماند هیچش الّا، هوس قمار دیگر

 

    عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد‌ای

    عجب من عاشق این هر دو ضد

    عجب عجب که برون آمدی به پرسش من

    ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی

 

    حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو

    وندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

 

    آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من

    گفتا که چه می‌خواهی، گفتم که همین خواهم

 

    ما بر در عشق حلقه کوبان

    تو قفل زده، کلید برده

 

    یا عاشق شیدا شو یا از بر ما واشو

    در پرده میا با خود تا پرده نگردانم

 

    دنیا چو شب و تو آفتابی

    خلقان همه صورت و تو جانی!

……………………

    به خدا کز غم عشقت نگریزم نگریزم

    وگر از من طلبی جان نستیزم نستیزم

بیا تا قدر همدیگر بدانیم

    که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم

 

    عید آمد و عید آمد یاری که رمید آمد

    عیدانه فراوان شد تا باد چنین بادا

    زهی عشق، زهی عشق که ماراست خدایا

    چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایا

 

    من که حیران ز ملاقات توام

    چون خیالی ز خیالات توام

 

    یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد

    صد جان به فدای عاشقی باد ای جان

 

    من هم رباب عشقم و عشقم ربابی‌ست

    وان لطف‌های زخمه رحمانم آرزوست

 

    تا از خود ببریدم من عشق تو بگزیدم

    خود را چو فنا دیدم، آهسته که سرمستم

    گر کسی گوید که بهر عشق بحر دل چرا شوریده و شیدا شود؟

    تو جوابش ده که: اندر شوق بحر قطره بی آرام و ناپروا شود

 

    جفایی کز بر معشوق آید

    نثارش کن به شادی مرحبایی

    نیست آگه آن کشش از جرم و داد

    لیک بس جادوست عشق و اعتقاد

 

    چارقت ربع کدامین آصفست

    پوستین گویی که کرتهٔ یوسفست

    ای خدا این وصل را هجران مکن

    سرخوشان عشق را نالان مکن

    بگذاشتیم غم تو نگذاشت مرا

    حقا که غمت از تو وفادارتر است

 

    من هوای یار دارم بیش ازین

    در غم اغیار نتوانم نشست

    بی همگان به سر شود بی‌تو به سر نمی‌شود

    داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی‌شود

    دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد

    به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

 

    قدحی دارم بر کف به خدا تا تو نیایی

    هله تا روز قیامت نه بنوشم نه بریزم

    عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر

    آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر

 

    هر طرفی که بشنوی ناله عاشقانه‌ای

    قصه ماست آن همه حق خدا که همچنین

………

    ای خدا این وصل را هجران مکن

    سرخوشان عشق را نالان مکن

 

    من بنده خوبانم هر چند بدم گویند

    با زشت نیامیزم هر چند کند نیکی

 

    آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن

    آینه صبوح را ترجمه شبانه کن

 

    از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر

    می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست

    عشق او جاهم بس است در هر دو عالم پس دلم

    می‌بروبد از سرای وهم خود هم جاه را

 

    تا بیامرزد کشش زو آن گناه

    عفو او را عفو داند از اله

    هر کسی را بهـر کاری ساختند

    مــیل آنرا در دلــــش انداخـتند

    جمله صحرا مار و کژدم پر شود

    چون که جاهل شاه حکم مر شود

    تصوف چیست؟ گفت:به هنگام هجوم

    اندوه شادی یافتن در دل است

    آزمودم مرگ من در زندگی است

    چون رهی زین زندگی پایندگی است

    کی توان حق گفت جز زیر لحاف

    با تو ای خشم آور آتش سجاف!

    من چون نزنم دست که پابند منی

    چون پای نکوبم که توئی دستزنان

    هم چو ترسا که شمارد با کشش

    جرم یکساله زنا و غل و غش

 

    چند گویی با دو کهنه نو سخن

    در جمادی می دمی سر کهن

 

    با دو کهنه مهر جان آمیخته

    هر دو را در حجره‌ای آویخته

    هم چو مجنون از رخ لیلی خویش

    کرده‌ای تو چارقی را دین و کیش

 

    حیرت آن مرغست خاموشت کند

    بر نهد سردیگ و پر جوشت کند

 

به صدف مانم خندم چو مرا درشکنند

کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن

گر فراق بنده از بد بندگیست

چون تو با بد بد کنی پس فرق چیست؟

ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام

او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

 

جانی و جهانی و جهان با تو خوش است

ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است

 

بس که کشت مهر جانم تشنه است

ز ابر دیده اشکبارم روز و شب

 

زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان

بهر رضای یوسفان در چاه آرامیده ام

 

درد و رنجوری ما را داروی غیر تو نیست

ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من

 

جدایی را چرا می‌ آزمایی

کسی مر زهر را چون آزماید؟

 

بیچاره‌ تر از عـاشق بی صبر کجاست

کاین عشق گرفتاری بی‌ هیچ دواست

درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست

در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست

 

نیست از عاشق کسی دیوانه‌ تر

عقل از سودای او کورست و کر

 

دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد

جز غم که هزار آفرین بر غم باد

 

درد ما را در جهان درمان مبادا بی شما

مرگ بادا بی شما و جان مبادا بی شما

 

راه های صعب پایان برده‌ ایم

ره بر اهل خویش آسان کرده‌ ایم

 

بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی

آنچه از غم هجران تو بر جان منست

 

دلتنگم و دیدار تو درمان منست

بیرنگ رخت زمانه زندان منست

من ذره و خورشید لقائی تو مرا

بیمار غمم عین دوائی تو مرا

 

هر نفسی بگوییم عقل تو کو چه شد تو را

عقل نماند بنده را در غم و امتحان تو

 

هر سحری چو ابر دی بارم اشک بر درت

پاک کنم به آستین اشک ز آستان تو

 

در جوابش بر گشاد آن یار لب

کز سوی ما روز سوی تست شب

 

حیله‌های تیره اندر داوری

پیش بینایان چرا می‌آوری

 

هر چه در دل داری از مکر و رموز

پیش ما رسواست و پیدا هم‌چو روز

 

گر بپوشیمش ز بنده‌پروری

تو چرا بی‌رویی از حد می‌بری

 

از پدر آموز که آدم در گناه

خوش فرود آمد به سوی پایگاه

 

چون بدید آن عالم الاسرار را

بر دو پا استاد استغفار را

…………………

عمرها باید به نادر گاه‌گاه

تا که بینا از قضا افتد به چاه

کور را خود این قضا همراه اوست

که مرورا اوفتادن طبع و خوست

در حدث افتد نداند بوی چیست

از منست این بوی یا ز آلودگیست

ور کسی بر وی کند مشکی نثار

هم ز خود داند نه از احسان یار

پس دو چشم روشن ای صاحب‌نظر

مر ترا صد مادرست و صد پدر

خاصه چشم دل آن هفتاد توست

وین دو چشم حس خوشه‌چین اوست

ای دریغا ره‌زنان بنشسته‌اند

صد گره زیر زبانم بسته‌اند

پای‌بسته چون رود خوش راهوار

بس گران بندیست این معذور دار

این سخن اشکسته می‌آید دلا

کین سخن دُرَّستْ غیرت آسیا

تو هم ای عاشق چو جرمت گشت فاش

آب و روغن ترک کن اشکسته باش

آنک فرزندان خاص آدم‌اند

نفحهٔ انا ظلمنا می‌دمند

حاجت خود عرضه کن حجت مگو

هم‌چو ابلیس لعین سخت‌رو

سخت‌رویی گر ورا شد عیب‌پوش

در ستیز و سخت‌رویی رو بکوش

آن ابوجهل از پیمبر معجزی

خواست هم‌چون کینه‌ور ترکی غزی

لیک آن صدیق حق معجز نخواست

گفت این رو خود نگوید جز که راست

کی رسد هم‌چون توی را کز منی

امتحان هم‌چو من یاری کنی

ای طوطی عیسی نفس وی بلبل شیرین نوا

هین زُهره را کالیوه کن زان نغمه‌های جان‌فزا

دعوی خوبی کن بیا تا صد عدو و آشنا

با چهره‌ای چون زعفران با چشم تر آید گوا

غم جمله را نالان کند تا مرد و زن افغان کند

که داد ده ما را ز غم‌، کاو گشت در ظلم اژدها

غم را بدرانی شکم با دورباش‌ِ زیر و بم

تا غلغل افتد در عدم از عدل تو ای خوش صدا

ساقی تو ما را یاد کن صد خیک را پرباد کن

ارواح را فرهاد کن در عشق آن شیرین لقا

چون تو سرافیل‌ِ دلی‌، زنده‌کن‌ِ آب و گلی

دردم ز راه مقبلی در گوش ما نفخه خدا

ما همچو خرمن ریخته گندم به کاه آمیخته

هین از نسیم باد‌ِ جان‌، که را ز گندم کن جدا

تا غم به سوی غم رود خرم سوی خرم رود

تا گل به سوی گل رود تا دل برآید بر سما

این دانه‌های نازنین محبوس مانده در زمین

در گوش یک باران خوش موقوف یک باد صبا

تا کار جان چون زر شود با دلبران هم‌بر شود

پا بود اکنون سر شود‌، که بود اکنون کهربا

خاموش کن آخر دمی دستور بودی گفتمی

سرّی که نفکنده‌ست کس در گوش اخوان صفا

…………………………..

ای نوبهار عاشقان داری خبر از یار ما

ای از تو آبستن چمن و ای از تو خندان باغ‌ها

ای بادهای خوش نفس عشاق را فریاد‌رس

ای پاک‌تر از جان و جا‌، آخر کجا بودی کجا‌؟

ای فتنهٔ روم و حبش‌، حیران شدم کاین بوی خوش

پیراهن یوسف بوَد یا خود روان مصطفی‌؟!

ای جویبار راستی از جوی یار ماستی

بر سینه‌ها سیناستی بر جان‌هایی جان فزا

ای قیل و ای قال تو خوش‌، و ای جمله اَشکال تو خوش

ماه تو خوش سال تو خوش ای سال و مه چاکر تو را

ای باد بی‌آرام ما با گل بگو پیغام ما

کای گل گریز اندر شکر چون گشتی از گلشن جدا

ای گل ز اصل شکری تو با شکر لایق‌تری

شکر خوش و گل هم خوش و از هر دو شیرین‌تر وفا

رخ بر رخ شکر بنه لذت بگیر و بو بده

در دولت شکر بجه از تلخی جور فنا

اکنون که گشتی گلشکر قوت دلی نور نظر

از گل برآ بر دل گذر‌، آن از کجا این از کجا‌؟

با خار بودی همنشین چون عقل با جانی قرین

بر آسمان رو از زمین منزل به منزل تا لقا

در سرّ خلقان می‌روی در راه پنهان می‌روی

بستان به بستان می‌روی آن جا که خیزد نقش‌ها

ای گل تو مرغ نادری برعکس مرغان می‌پری

کامد پیامت زان سری پرها بنه بی‌پر بیا

ای گل تو این‌ها دیده‌ای زان بر جهان خندیده‌ای

زان جامه‌ها بِدریده‌ای ای کربز لعلین قبا

گل‌های پار از آسمان نعره‌زنان در گلستان

کای هر که خواهد نردبان تا جان سپارد در بلا

هین از ترشح زین طبق بگذر تو بی‌ره چون عرق

از شیشهٔ گلاب‌گر چون روح از آن جام سما

ای مقبل و میمون شما با چهرهٔ گلگون شما

بودیم ما همچون شما ما روح گشتیم الصلا

ایتابلهسروشآپارات

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.