حکایت بیست و هفتم از باب دوم گلستان سعدی…؛ در تفاوت مشربِ عابد و درویش…!
وقتی در سفر ِحجاز…، طایفهای جوانانِ صاحبدل، همدم من بودند و هم قدم…؛ وقتها…، زمزمهای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی…!
و عابدی…، در سبیلِ منکرِ حالِ درویشان بود و بیخبر از دردِ ایشان…!
تا برسیدیم به خیلِ بنی هلال…، کودکی سیاه از حیّ عرب، به در آمد و آوازی بر آورد که مرغ از هوا در آورد…!
اُشترِ عابد را دیدم که به رقص اندر آمد و عابد را بینداخت و برفت…!
گفتم…؛ ای شیخ…! در حیوانی اثر کرد و تو را همچنان تفاوت نمیکند…!
دانی چه گفت مرا، آن بلبل سحری…!؟
تو خود چه آدمیی، کز عشق بی خبری…!
اُشتر به شعرِ عرب، در حالت است و طرب…!
گر ذوق نیست تو را، کژ طبع جانوری…!
وَ عِندَ هُبوبِ النّاشراتِ عَلَی الحِمی…!
تَمیلُ غُصونُ البانِ لا الحَجَرُ الصَّلدُ…!
به ذکرش…، هر چه بینی در خروش است…!
دلی داند در این معنی…، که گوش است…!
نه بلبل بر گُلش تسبیح خوانی است…!
که هر خاری…؛ به تسبیحش زبانی است…!
حکایت…، حکایتِ تفاوتِ مشربِ درویش و عابد است در مسیرِ حج…؛ تفاوتی که از گذشته هایِ دور تاکنون بوده و خواهد بود…!
درویش در این حکایت…، همان درویشی است که به قولِ حضرت لسان الغیب…؛ ” روضه ی خُلدِ برین”، “خلوتِ” اوست و در نگاه امام خمینی(ره)…؛
نیست درویش که دارد کُله درویشی…؛
آنکه نادیده کُلاه و سر و جان…، درویش است…!
و عابد نیز…، همان “زاهدِ خُلد طلب” ی است که راهی به خانقاهِ عشق ندارد…!
زاهد و عُجب و نماز و…، من و مستی و نیاز…!
تا تو را خود ز میان…، با که عنایت باشد…!
حجت الاسلام سید حمید روحانی می گفت…؛ در دورانِ جوانی امام خمینی(ره) در قم، گروهی که مشربِ فکری ایشان را بر نمی تابیدند، پس از آگاهی از سرودنِ شعر توسط امام…، به نزد آیت الله العظمی حاج شیخ عبدالکریم حائری یزدی(ره) رفتند و گفتند آقا سید روح الله کُفریات می گوید…!
ایشان فرمودند…؛ چه گفته است؟
این رباعی را برای ایشان خواندند…؛
بهار آمده، دستارِ زهد پاره كنيد…!
به پيشِ پير مغان رفته، استشاره كنيد…!
سزد ز دانه ی انگور سُبحه اى سازيد!
براىِ رفتنِ ميخانه، استخاره كنيد…!
آیت الله حائری پس از شنیدنِ این شعر…، سرِ خود را بلند کرد و فرمود…؛ به آقا روح الله بگوئید…؛ در کارِ خیر حاجت هیچ استخاره نیست…!
امام خمینی(ره) در تفاوتِ این دو مشرب می گوید…،
“از صدر اسلام تاکنون دو طریقه، دو خط بوده است؛ یک خط، خط اشخاص راحت طلب که تمام همّشان به این است که یک طعمهای پیدا بکنند و بخورند و بخوابند و عبادت خدا هم آنهایی که مسلمان بودند، میکردند، اما مقدّم بر هر چیزی در نظر آنها، راحت طلبی بود…، این در طول تاریخ تا حالا بوده است…، اسلام را خلاصه کرده بودند در عبادات؛ مثلاً، نماز و روزه و امثال اینها. برای اسلام هم غیر از این، خیلی، نه اطلاعات صحیح داشتند و نه ارزشی قائل بودند. همان باید در منزلها بنشینند و نگاه کنند و به دیگران اشکال کنند…؛
یک دسته این طورند که حضرت امیر سلام الله علیه از اینها تعبیر میکند که اینها همّشان علفشان است…؛
یک دسته دیگر هم انبیا بودهاند و اولیای بزرگ؛ آن هم یک مکتبی بود و یک خطی بود؛ تمام عمرشان را صرف میکردند در این که با ظلمها و با چیزهایی که در ممالک دنیا واقع میشود، همّشان را اینها صرف میکردند درمقابله با اینها”
امّا اینکه چگونه اُشتر از شنیدن صدایِ دلنشینی که رنگ و بویِ خدائی دارد، متغیّر می شود و آدمی نه…؛ یادآورِ همان شعرِ “گفتم این شرطِ آدمیت نیست…، مرغ تسبیح گوی و من خاموش” است…!
و اینکه…؛
أَلَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوٓا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ…! ۱۶/حدید