سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / متون / بیمارستان یا نورستان؟!

بیمارستان یا نورستان؟!

سرفه های خشک و ممتد پدربزرگ به گوش می رسید، حامد به همراه پدر، پدربزرگ را به بیمارستان رسانده بود. در حالی که حامد مراحل پذیرش پدربزرگ را انجام می داد، تصاویری از مهربانی پدربزرگ از جلوی چشمش می گذشت، بعض کرده بود.

در صف صندوق مردی مضطرب رو به حامد کرد و گفت: پدرِ 65 ساله ام کرونا گرفته، شدید، فکر نکنم از کرونا نجات پیدا کند و سرش را با دستش محکم گرفت. حامد رفت تو محاسبه سن بابابزرگ، نتیجه شد 85 سال! بعلاوه عمل قلب باز، کلیه های خراب و شش های چند بار آب آورده، بغض گلوی حامد را بیشتر فشرد، با خودش گفت کار بابا بزرگ پیرم تمام است، خدا رحم کند.

حامد دوید به سمت ایستگاه پرستاری، پرستار گفت ببخشید از این جلوتر نمی شود بروید؛ بخش کروناست. پدربزرگ را می بردند صدای سرفه هایش را از بین همهمه سرفه ها شناخت. چندبار برای پدربزرگ دست تکان داد اما بابای پیر و مهربانش به سمت دیگری چشم دوخته بود. مسیر نگاه پدربزرگ را دنبال کرد به تابلوی کوچکی در ایستگاه پرستاری رسید نوشته بود: «مادر جان! فاطمه جان! یک نیم نگاه شما همه دردهای ما را التیام و درمان است.»

حامد خشکش زد، محو تابلو شد، تمام وجودش از محضریت نورِ مادر مهربان مملو شد و نور از وجودش سرازیر شد. احساس می کرد یک لایه نور همه پرستاران و بیماران را پوشانده است، نور رنگ آبی لباس های محافظتی پرستاران را به سمت زرد کشانده بود، وقتی پرستاران به سوی بیماران می رفتند انگار همراه آنها نور به سمت بیماران می رفت. وقتی پرستار به تیمار بیمار مشغول بود انگار نور در حال تیمارداری بود. در ایستگاه پرستاری پزشکی در سجاده مشغول نماز بود انگار در حوضچه ای از نور بالا می رفت، وقتی نمازش تمام شد، بلند شد و به سمت بیمار بدحالی رفت، انگار یک حجم نور به سمت بیمار رفت.

حامد بیمارستان را حالا نورستان می دید، همه جا نور در فعالیت بود، هر جا کادر درمان بود نور بیشتر بود، هم نور کادر درمان و هم نور همراه بیماران! هر جا کادر درمان نبود و بیمار تنها بود باز نور بود انگار نور در حال تیمار بود. نور پرستاری می کرد! مادر پرستاری می کرد! مادر مهربان با نورش پرستاری می کرد.

پرستاری که از همه نورانی تر بود، از جلوی حامد رد شد آرام زیر چشم شعار پشت پیراهنش را نگاه کرد «خدمتگذار حریم مهدی فاطمه ایم». روی پیراهنش دکمه ای با تصویر سردار سلیمانی به چشم می خورد.

حامد یک دفعه حواسش پرت پدربزرگ شد، بابا دیگر سرفه نمی کرد، آرام بود، نور مادر آرامش کرده بود، هنوز چشمش به تابلو بود: «مادر جان، فاطمه جان یک نیم نگاه شما همه دردهای ما را التیام و درمان است.»

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

درمحضر امام رضا علیه السلام _ مناظره علمای ادیان و پیروان مکاتب

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا

آهنگ میشه ضامنم بشی

اومدم تا ببینم لحظه ی عاشق شدنو 

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.