سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / چرا مسلمانم / همواره آرزو می کردم تا بهترین راه عبادت و اظهار عشق به خدا را پیدا کنم

همواره آرزو می کردم تا بهترین راه عبادت و اظهار عشق به خدا را پیدا کنم

تا این که روزی قرآن را باز کردم و سوره ی فاتحه را خواندم، بعد هم سوره ی بقره را. هنوز به یاد دارم که در زمان قرائت دست هایم می لرزیدند و چیزی نمانده بود تا روحم از وجودم کَنده شود! در آن لحظه ی حساس به خودم گفتم: “این پیام خدای من است.”

“در طول همه ی این سال‎ها، مرتب از من یک سوال می پرسند؛ “چه شد که به اسلام  ایمان آوردم؟”. پس از گذشت سال‎ها، من خیلی خوب می فهمم که اغلب پاسخ های احتمالی به این سوال یا به کل غلطند و یا حداقل حامل کبر و غرورند! من چطور به اسلام ایمان آوردم؟ هر جوابی بدهم، نتیجه‎اش این می شود که انگار شاهکار کردم! شاید هم چیز خاصی فهمیدم، درک کردم یا دیدم، و این بدان معنی است که من با کسانی که این موضوع خاص را نفهمیده‎اند فرق مهمی دارم، پس من از دیگران بهترم. درست همین جا اولین مکر به نام غرور نهفته است که کوچک ترین  وزنش، حتی به اندازه یک ذره، آدمی را از بهشت دور می کند. بنابراین، من به خاطر چه چیزی باید به خودم افتخار کنم؟ در حقیقت، من خودم ایمان نیاوردم و حتی در حد و اندازه‎های آن هم نیستم! رحمتِ نامتناهیِ خداوند متعال شامل حالم شد و من را به راه روشن و مبارک هدایت نمود. بنابراین، بهترین پاسخ به پرسش فوق “رحمت آفریدگار” است و بس.

اما چرا ممکن است جواب مرتب نادرست یا متکبرانه باشد؟ چون زندگی هر انسان یک حرکت دقیق و پرزحمت به سوی ایمان است و امکان ندارد که تنها و تنها یک رویداد خاص شخصی را به راه ایمان هدایت کند. وقتی فطرتمان که با آن به دنیا می‎آیم را از دست می‎دهیم، از آن موقع راه ما به سوی اسلام شروع می‎شود. این راه همچنین راه برگشت به فطرتمان است. تا زمانی که انسان با رحمت آفریدگارش است، به سوی خدا حرکت می کند و این رحمت با ماست تا موقعی که کوچک ترین شعاع نور در قلب مان وجود دارد.

اما چون مطرح کردنِ سوال پایانی ندارد، من همیشه سعی می کنم تا به بهترین نحو ممکن جواب بدهم و تمام رویدادهایی که ایمانم را بیدار می کردند و یا آنهایی که بر عکس عمل می‎کردند را به یاد بیاورم. تلاش می کنم تا درباره ی لحظه‎هایی که من را به راه نورانی هدایت می کردند و همچنین لحظه‎هایی که من را از آن دور می کردند بگویم. داستان من در باره ی سجده های طولانی، زانوهای خسته و پیشانی پینه بسته است! این روایت ناتمام یک روح است که عاقبتش برای مخلوق مشخص نیست، ولی برای خالق روشن است.

در این سال های اخیر، مرتبفکر می کنم که در گذشته کی بودم! یک بی دینِ بی خدا یا یک پیشاهنگ ساده ی مدرسه ای. نتیجه ای که به ذهنم می رسد این است که مهم نیست که چه شخصیتی داشتم، اما مهم است که متاسفانه ایمان درست و حسابی هم نداشتم. یادم می آید در کلاس اول به من یک مدال آهنی هدیه دادند که رویش تصویر یک پسر مو فرفری و تپل حک شده بود که عکس بچگیِ لنین بود. بعد از گرفتن مدال، من با پسر روی آن ارتباط برقرار کردم و او شد دوست من. هر از چند گاهی با او صحبت می کردم و گاهی اوقات از او کمک می گرفتم. البته این اعمال با دعا فاصله ی زیادی داشت، اما آن موقع مطمئن بودم که کسی یا چیزی صدای من را می شنود، ولی نمی دانستم که پسر روی مدال است یا شخص دیگری. این تفکر که کسی شنونده ی بیناست، بسیار به تفکر انسان هایی نزدیک بود که از قضا باخدا بودند.

اما مثال دیگری که می توان از دوران کودکی و قبل از مدرسه ی خانم بهادری بیان کرد، شخصیتِ موگلی در کتاب جنگل است. “آن ها برای من واقعی بودند، من حتی از آن ها تقاضای کمک می کردم و در مواقع تنهایی به آنها رجوع می کردم. در آن زمان هم مطمن بودم که کسی من را می شنود. یعنی در همان دوران کودکی هم من به چیزی که انسان های بی دین انکار می کنند ایمان داشتم. در پَسِ این داستان ها چیزی نیست، غیر از کاوشِ کسی که همیشه کنارت هست، ولی تو اسمش را نمی دانی. اگر آن زمان کسی با من راجع به خدا صحبت می کرد، من حتما با اشتیاق به حرف او گوش می دادم، آمادگی گفتگو با او را داشتم. این شخص الان در کنار بچه های خودم است و آن ها نیاز به دوست خیالی ندارند، آن ها از همین سال های ابتدایی کودکی می دانند که خدایی هست، بسیار مهربان است و همیشه در کنارشان است.”

خانم بهادری در خاطره ی دیگری به شعری قدیمی در فرهنگ روسی اشاره می کند. شعری که در باره ی جست و خیزهای یک آهو در هوای بارانی و مه آلود است. در متن شعر تاکید شده است که اگر به چیزی ایمان داشته باشی، به قطع به آرزویت می رسی. خانم بهادری بیان می کنند که علاقه ی زیادی به این شعر داشتند و به عنوان یک کودک خیلی دوست داشتند تا آهویی را در شهر ببینند: “روزی من و خواهرم خانه بودیم که سر و صدایی از بیرون شنیدیم. از جا بلند شدیم و رفتیم کنار پنجره. باورتان نمی شود، ولی آهو بود که در خیابان جست و خیز می کرد! یک آهوی واقعی! من خیلی تعجب کردم، و از خودم پرسیدم، مگر می شود که خواهان چیزی باشی و به آن برسی! اگرچه ما به شگفتی و چیزهای خارق العاده ایمان داشتیم و قبل از آغاز سال نو خواسته های خودمان را به بابانوئل می نوشتیم، اما به غیر از این، چیز دیگه ای به ما یاد ندادند و ما در دوران کودکی همه چیز را از بابانوئل می خواستیم. در حالی که این بار من از بابانوئل درخواستی نداشتم و به آرزویم هم رسیده بودم!

در کل، در دوران شوروی عالم دیگری وجود نداشت و با مرگ همه چیز تمام می شد. اما به کل عجیب است که اگر دنیای دیگری در کار نبود، پس از کدام عالم پیرزنِ جادوگر سوار بر جارو می آمد و بچه هایی را که حرف والدین شان را گوش نمی کردند را با خود به جنگل سیاه می برد؟ مادرم، همیشه من را از یک پیرزن زشت که از پنجره وارد می شد و کودکان را از پدر و مادرشان جدا می کرد، می ترساند و من تا مدت ها به این گفته ایمان داشتم و بعد از هر شیطنت از پنجره ها می ترسیدم. در حقیقت، این مسائل برای من نشانه بودند که به هر حال باید چیزی غیرعادی وجود داشته باشد که در مدارس آن را آموزش نمی دهند و حتی در باره اش صحبت هم نمی کنند.

این روزها حتما شنیده اید که مردم برای برگزاری جشن سال نو زیاد با هم بحث می کنند، گروهی می گویند که سال نو تنها آغاز یک سال جدید و است و بس، و گروهی می گویند که نباید از بچه ها شگفتانه ها را گرفت. و من حالا از این موقعیت استفاده می کنم و می گویم که بس است، به اندازه ی کافی شگفت زده شده ایم، از این پس، ایمان بچه ها را نگیرید! رهبران سکولار ما به خوبی این موضوع را درک می کنند و مکارانه معانی ایمان و شگفتی را جا به جا می کنند. اما نمی دانند که به هیچ وجه نمی شود جلوی ایمان را گرفت.

من تا نه سالگی به نوشتن آرزو هایم ادامه دادم، اگرچه دیگر فهمیده بودم که بابانوئل وجود ندارد و فقط می خواستم تا موجودِ ثالث غایب از نظرم آن را پیدا کند! در آن زمان به ما اطمینان می دادند که یک بار در سال امکان دارد تا با بابانوئل ارتباط برقرار کرد و چیزی از او درخواست کرد و این که تنها اوست که صدای ما را می شنود. ولی چرا تا این حد ما را در تنگنا قرار می دادند و این قدر محدود فرصت فراهم می کردند؟ خوب، اکنون دیگر معلوم است؛ آن زمان، دورانِ رسمیِ آتئیسم بود! اما الان چرا والدین این را از کودکان شان می گیرند و جایش بابانوئل می دهند؟ معجزه ی واقعی و ناتمام این است که خدا وجود دارد و ما را می شنود و جواب صمیمی ترین دعاهای ما را می دهد.”

 

دوران نوجوانی خانم بهادری همزمان شد با شکست سوسیالیزم و دیگر صحبت راجع به خدا ممکن شد.

“واژگونی سوسیالیزم برایم حسی نداشت، بی درد بود، همان طور که در زمان حیاتش من احساسی بهش نداشتم. من فقط پس از رفتن سوسیالیزم فرصت پیدا کردم تا روش های عبادتم را تغییر بدهم. همزمان با این تغییرات، در مدرسه یک معلم تاریخ داشتیم که به عنوان اولین شخص در زندگیم راجع به دین در کلاس درس صحبت کرد.

او گفت که دین مسیحیت است و پرستش باید بر پدر(خدا)، پسر و روح القدس باشد و دیگر هیچ! پس من شروع به مطالعه مسیحیت کردم و در سن 16 سالگی تعمید یافتم. قبل از این داستان من مادرم را قانع کردم که خدایی هست، پروردگاری وجود دارد. حتی هنوز یادم هست که چه دلایلی برایش  آوردم، چون همین الان هم آن دلایل وجود دارد و این خیلی منطقی است که خدا وجود دارد، بدون حضور خالق، زندگی برای مخلوق هیچ معنایی ندارد. حتی ممکن هم نیست. در کل، زندگی بسیار عاقلانه ساخته شده است.

بهرحال، حدود دو سال مسیحی بودم، اگرچه از همان روزِ تعمید ایمانم متزلزل شد و راه دیگری برایم نماند مگر ادامه ی تحقیق و تفکر.

ما تعدادی سگ داشتیم و خانه ی ما نزدیک جنگل واقع شده بود. من هر روز سگ ها را برای گردش به جنگل می بردم، همزمان با راهپیمایی سگ ها، ایمانم در طبیعت جنگل تغذیه می شد. ساعت ها در سکوت باشکوه طبیعت با خدا خلوت می کردم. به آفریده ها نگاه می کردم و دست آفریننده را می دیدم و آن ها را تحسین می کردم. معتقدم، هر زمان بشر زیبایی و کمال محیط را تحسین می کند، روحش خود به خود به عبادت مشغول می شود و به سجده می افتد.

تمام این حالات بر پایه ی احساساتم بود و من ایمانم را تنها با جست و جو و آگاهی پیدا کردم. بارها در باره ی ادیان مختلف مطالعه کردم، با انسان هایی از همان ادیان گفت و گو کردم، بحث کردم و مطالعه کردم. آن هایی را که بیش از یک خدا می پرستیدند را رد کردم، حتی مدتی را به جادو و عرفان های متعدد علاقمند شدم، که با عنایت حق از آن ها به سرعت دور شدم. حتی در دوره ایی از نور ایمان دور شدم و پا به تاریکی گذاشتم.

بعد از آن مسیحیت را تجربه کردم و عضو کلیسا ی مسیح مسکو شدم. مطمئن هستم که ایمان به توحید را در آنجا تقویت کردم. مدتی آن انجمن را ترک کردم، اما دوباره به آن جا برگشتم. در آن دوران  به اسلام خیلی نزدیک بودم، اما گفتن شهادتین برای همانند یک پرتگاه عمیق بود، و من در همان مکان مانده بودم. در مدتی که عضو آن کلیسا بودم خیلی چیزها یاد گرفتم؛ فهمیدن درس های زندگی، قدرت دعای روزانه، زیبایی وجدان پاک. در نهایت، با سوال های  بدون جواب زیادی آن کلیسا را ترک کردم و چند سال بعد پاسخ هایم را در اسلام پیدا کردم، تا قبل از این، بسیار به سقوط به عمقِ تاریک دره نزدیک بودم تا این که نوری از اسلام تابید و نجاتم داد.

این نور به واسطه ی چند مسلمان که وارد محله ی ما شده بودند به من رسید. آن ها مذهبی نبودند، اما من را به فرهنگ مشرق علاقمند کردند. فرهنگ سپیدی و تاریکی، نور و روشنایی و خوبی و بدی.

 

در ابتدا خیلی تعجب کرده بودم، چون اسلام هم بسیار شبیه به مسیحیت به نظرم رسید. بعد با کمی تردید قبول کردم که اسلام به کل چیزِ دیگه ای است تا این که به سراغ عالِمی رفتم که صبورانه به پرسش هایم جواب داد. هر چه تلاش کردم تا با دلایلم او را قانع کنم و مسیحیت را به او بقبولانم، نتوانستم. هر چه بیشتر سعی می کردم تا با مطالعه او را قانع کنم، نمی توانستم، در عوض، به خودم و ایمانم شک می کردم، تا این که روزی قرآن را باز کردم و سوره ی فاتحه را خواندم، بعد هم سوره ی بقره را. هنوز به یاد دارم که در زمان قرائت دست هایم می لرزیدند و چیزی نمانده بود تا روحم از وجودم کَنده شود! در آن لحظه ی حساس به خودم گفتم: “این پیام خدای من است.”

کتاب مقدس مسیحی را زیاد خوانده بودم و خیلی از آن را حفظ بودم، ولی از ابتدای خواندن قرآن برای من معلوم بود که “نویسنده ی” آن یکی است. فکر می کنم در همان لحظه اسلام را قبول کردم، ولی به طور رسمی یک سال بعد اسلام آوردم. در طول آن سال من از مطالعه دست نکشیدم و خودم را مشغولِ نکاتی کردم که برایم نامفهوم بودند یا آن ها را قبول نداشتم. اگر به طور خلاصه بیان کنم، باید بگوییم که من به دنبال نردبانی به سوی آسمان بودم و آن را با کمک احساسات و دانش پیدا کردم. در آن ایام، همواره آرزو می کردم تا بهترین راه عبادت واظهار عشق به خدا  را پیدا کنم. از قضا، آن راه را هم به وسیله ی عنایات حق، پیدا کردم و این شد نقطه ی پایانی بر تمام جست و جوهایم و به روی پله ی اول قدم گذاشتم و حالا باید این راه را تا آخر طی کنم. در طول این ده سال که مسلمان شدم، آدم هایی را از جنس خودم دیدم که داستان شان با هم فرق می کرد حتی تفاوت هایشان هم خیلی عمیق بود، اما پس از آشنایی بیشتر و اندیشه ی بهتر، متوجه شدم که ما همه شبیه به همدیگر هستیم.

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

 یک دختر مسلمان می‌تواند در برهه‌های مختلف نقش‌های مؤثری داشته باشد

فردا مصادف است با ولادت حضرت فاطمه معصومه(سلام الله علیها) و روز دختر

نکاه شهید مطهری به مسئله حجاب و کتاب لینالونا فرانسوی

ويدئو/

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.