«شب عید چند سال قبل، هوا خیلی سرد بود. باران هم نمنم میبارید. ساعت حدود 11 شب بود که یکدفعه حاج آقا بلند شد شروع کرد به لباس پوشیدن. گفتم: کجا؟! گفت: پا شو خانم! پا شو بریم. شاید مسافری توی این سرما توی خیابون موند باشه… خدا انگار به …
ادامه نوشته »