حسین گوشی را قطع کرد و دستهای من را گرفت: «مامان! بابا کربلایی شد. بدن بابا رو برگردوندن. میگن بوی خوش میده» دو سه بار گفتم: «انا لله و انا الیه راجعون» توی چشم پسرهایم نگاه میکردم و میگفتم: «همهی ما از خداییم و به سوی خدا برمیگردیم. پدر شما حیات طیبه داشت. پدر شما دائم الوضو بود؛ زور خون، خاک و خورشید به عطر خوش بدنش نرسید. پدر شما ...»
ادامه نوشته »