در منطقه و موقعیت ما یک وقت عراق زیاد آتش میریخت؛ خصوصاً خمپاره، چپ و راست میزد. بچهها حسابی کفری شده بودند. نقشه کشیدند. چند شب از این ماجرا نگذشته بود که دو ـ سه نفر از برادران داوطلبانه سراغ عراقیها رفتند.
ادامه نوشته »لبخند بزن رزمنده| من از ترس زنم آمدهام جبهه!
همه دور هم نشسته بودند. یکی از بچهها گفت: بچهها بیایید ببینیم برای چی اومدیم جبهه! بچهها که سرشان درد میکرد برای این جور حرفها، همه گفتند: باشه، چی بهتر از این!
ادامه نوشته »