سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / اشعار / شعر/ غمزۀ دوست‏

شعر/ غمزۀ دوست‏

غمزۀ دوست

جز سر کوی تو ای دوست ندارم جائی

دَر سرم نیست بجُز خاک دَرت سودائی

بَر در میکده و بُتکده و مسجد و دیر 

 سَجده آرم که تو شاید نظری بنمائی

مشکلی حل نشد از مَدرسه و صحبت شیخ 

 غمزه ای! تا گره از مشکِل ما بگشائی

این هَمه ما و منی صوفی دَرویش نمود 

 جلوه ای! تا من و ما راز دلم بزدائی

نیستم نیست، که هستی همه در نیستی است 

 هیچم و هیچ، که دَر هیچ نظر فرمائی

پی هر کس شدم از اهل دل و حال و طَرب 

 نشنیدم طرب از شاهد بزم آرائی

عاکف درگه آن پَرده نشینم شب و روز

تا به یک غمزۀ او قطره شود دَریائی

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

شعر/ فقیر و خسته به درگاهت آمدم رحمی

میانِ عاشق و معشوق هیچ حائل نیست

خاطره زیبا ، رفیق خوبی دارم _ رفیقت کو ؟؟؟

ويدئو/ آقاجان، میشه رفیق من باشی؟

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.