. حکایتی خواندنی و واقعی: برای دیدن خانواده بعد از ۱۶ سال دوری به ایران رفته بودم، یک روز که با اتومبیل برادرم بودم، در یکی از خیابانهای شلوغ تهران پسری ۱۴ – ١۵ ساله اجازه گرفت تا شیشۀ ماشین را تمیز کند. به او اجازه دادم و اتفاقأ کارش …
ادامه نوشته »