هر روز صبح میآمد و روی پلّه سنگی در بیرون دهکده مینشست و دقیقه شماری میکرد تا او بیاد. با خود میگفت: او میآید، نگران نباش، .... او هر روز میآمد، امروز هم میآید.
ادامه نوشته »معما
بسم الله الرحمن الرحیم شاد و سبکبال در جاده ای روبه جلو و بالا حرکت می کرد، احساس خوشحالی و سرافرازی درونش موج میزد، سالیان سال زحمت کشیده و بر اساس تقوی زندگی کرده بود، چشم به حرام ندوخته و لب به حرام نگشوده بود، در مسیر اخلاقیات نیز به …
ادامه نوشته »