دختر گلم فاطمه خانم: سالهاست مارا اینگونه خطاب میکنند : بچه های شهر غریب بسته به بال او شدند هرکجا که او رود همره رو رهسپرند… سالهاست که مادر ما را برای خودشان انتخاب کردند. در همان روزهای ابتدایی خلقت، با نگاه های مادرانه او، به تکلم آمدیم و گفتیم …
ادامه نوشته »داستان بچه و مادر مهربان، بخش چهارم (پایانی)
پسرک که گویی تمام دعاهای خود را در محضر مادرمهربان مستجاب شده می دانست از فرصت استفاده کرد و گفت...
ادامه نوشته »داستان بچه و مادر مهربان، بخش سوم
بسم الله الرحمن الرحیم از دور دست ها خورشید با نور لطیف صبحگاهی اش زمین را احاطه و روشن کرده بود. گرمای خورشید با خنکای باقی مانده از شب آمیخته شده و فضای زیبنده ای را به وجود آورده بود. شهرنشینان با روشن شدن هوا از خواب بیدار شده بودند …
ادامه نوشته »داستان بچه و مادر مهربان، بخش دوم
ساعاتی از نیمه های شب گذشت و تاریکی همه جا را فرا گرفت، ولی ماه با نور مهتاب خود از تاریکی مطلق جلوگیری می کرد.
ادامه نوشته »داستان بچه و مادر مهربان/ بخش اول
پسرک در حالی که پا روی پای خود انداخته و با دستان ریز نقش خود مشغول بازی بود، جویبار انتظار درونش را روانه آسمان می کرد
ادامه نوشته »ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ خانه؛ خانهای ﻧﺪﺍﺭﻡ…
ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ بام .. ﺍﺯ آن بالا گریه میکند.. ﺑﭽﻪ در پایین ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ.. ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍی ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍی ﺧﺎﻧﻪ .. ﺑﭽﻪ نمیداند ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ..
ادامه نوشته »شعر/ بسته به بال فاطمه (س)
بچه های شهر غریب بسته به بال او شدند/ به هر کجا که او رود همره او رهسپرند// جای دگر نمیروند، جای دگر غریبه است/ گوشه ای از چادر او تمام قرب عالم است
ادامه نوشته »شعر/ مادری هست و بچه های شهر غریب
مادری هست و بچه های شهر غریب/ دل به چادر نماز او بسته
ادامه نوشته »