سرخط خبرها
خانه / صراط عشق / معرفت / شورای نویسندگان / ستاره های آسمون هدایتت می کنند

ستاره های آسمون هدایتت می کنند

دیوارهای کوتاه و سقف های گنبدی شکل خانه­ ها، حال و هوای جالبی به روستای ما می­داد

و در بیشتر کوچه ­ها شاخه­ ی درختانی که از روی دیوار باغ­ها بیرون آمده بود،

کوچه ­های باریک روستا را شبیه دالان­ های پوشیده از درختان بهشت کرده بود.

در میان همه­ ی کوچه­ ها، تنها کوچه ­ی ما که معروف به کوچه­ ی ابو تراب بود به مسجد منتهی می­شد،

و تنها درب ورودی مسجد روستا، درب کوچه­ ابو تراب بود.

همین موضوع باعث شده بود که کوچه ما وقت اذان و خصوصاً در ایام مراسمات مذهبی، حال و هوای معنوی خاصی داشته باشد

و امروز هم که اربعین امام حسین(ع) است، کوچه­ ما از همان روزهای خوش حال و هوای خود را تجربه می­کند و جمعیت کثیری از اهالی روستا در کوچه در رفت و آمدند.

در میان ازدحام جمعیت، صاحب‌ خانه‌ی ما فاطمه خانم اینا، با پدر، شوهر و فرزندانش سرازیر شده بودند به سمت مسجد و من و حسین هم ملازم با آن‌ها از گوشه ­ی دیوار در فضایی مملو از نور خورشید، از زیر سایه ­ی شاخه­ های درختان به مسجد می­رفتیم.

حسین یکی از بهترین دوستانم بود، جوان بسیار آرام و متینی بود و ما تقریباً همیشه با هم بودیم

و بیشتر شب­ هایی که هوا گرم بود، با علی، حسن و یکی دوتا دیگه از بچه­ ها در حیاط مسجد می­خوابیدیم و به آسمان پر ستاره ­ی روستا که ستاره ­های آن مثل چهره ­های مؤمنین در روی زمین می­درخشیدند خیره می­شدیم و هر کدام به موضوعی فکر می­کردیم.

یک بار که من و حسین داشتیم از کنار دُکان حاج آقا ابوطالب پدر علی آقا که از رفقای خیلی خوبمان بود رد می­شدیم تا برای مهیّای نماز شدن به مسجد برویم، نرسیده به کوچه­ی ابو تراب یعنی کوچه­ منزل ما، یک دعوای جانانه شده بود.

باز هم شیطنت شیاطین که بین دو برادر مؤمن و خوب اختلاف ایجاد کرده بودند،

ما وسط دعوا رسیدیم و طرفین داشتند با لحن تند و بدی با هم بگومگو می­کردند

که حسین شروع کرد به خواندن آیه ­ای از قرآن که می­فرمود:

وَ قُلْ لِعِبادي يَقُولُوا الَّتي‏ هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ الشَّيْطانَ يَنْزَغُ بَيْنَهُمْ إِنَّ الشَّيْطانَ كانَ لِلْإِنْسانِ عَدُوًّا مُبيناً

و به بندگان من بگو كه با يكديگر به بهترين وجه سخن بگويند، كه شيطان در ميان آن‌ها فتنه‏گرى کرده و (بسيار شود که با يك كلمه زشت) ميان آن‌ها دشمنى و فساد برمى‏انگيزد، زيرا که بدون شک شيطان براى آدمی دشمنى آشكار است. (اسراء/53)

حالا دعوا به اوج خودش رسیده بود و یکی دوتا از اهالی داشتند با چوب و چماق دنبال یک جوانی می­کردند که اگر دستشان به آن جوان می­رسید، تا می­خورد او را می­زدند.

با قرار گرفتن در این صحنه، من خیلی مضطرب شدم و التهاب زیادی وارد وجودم شد!

قدم­هایم تندتر شد، صدای ضربان قلبم مغز و گوش­ هایم را پر کرده بود و تند و تند زیر لب می­گفتم: خدایا! چه کار کنم؟ اگر دست این افراد که در حال طبیعی خودشان نیستند به آن جوان برسد، معلوم نیست چه بلایی سرش بیاورند؟ خدایا! کمکش کن، خدایا! هر سه­ ی آن‌ها را نجات بده! جوانک را از دست آن‌ها و آن دو را از شر شیاطین فتنه­ گر!

در همین بحبوحه و اضطراب بودم که دیدم حسین با همان آرامش عجیبی که در رفتارش بود داشت می­آمد، کمی از من عقب­تر حرکت می­کرد، ایستادم تا به هم برسیم،

نگو در حال و هوای خودم، با غافل شدن از حسین و پرداختن به صحنه ­ی فتنه، کمی از او جلوتر افتاده بودم! در حالی که همیشه سعی می­کردم که هیچ وقت از او جلو نزنم و هیچ وقت هم ازش عقب نمانم و همیشه ملازم با او حرکت کنم، خصوصاً که او از سلاله ­ی سادات و اولاد فاطمه­ ی زهرا(س) هم بود و احترامش واجب.

با گام­ های بسیار آرام و کشیده در حالی که سرش بالا بود و چشمانش را به زیر انداخته بود و ذکری زیر لب می­گفت داشت به سوی من می­آمد!

چنان آرامشی در رفتارش دیده می­شد که احساس می­کردم اگر پرنده­ای بخواهد جایی بنشیند روی سر او می­نشیند و گویا همه­ ی انسان­ها، پرندگان، چرندگان و حتی جمادات از او در امان هستند؟

وقتی به هم رسیدیم تا که خواستم ازش بپرسم: مگر دعوا را ندیدی؟

دیدم دارد آرام آرام صلوات می­فرستد، «اللّهُمَّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم»،«اللّهُمَّ عَلَی مُحَمّدٍ وَ آلِ مُحَمّدٍ وَ عَجِّل فَرَجَهُم»،

آنقدر آرام و شمرده شمرده صلوات می­فرستاد که همه ­ی وجودم را آرامش فراگرفت و دیگر نتوانستم چیزی بگویم.

آخر روش حسین این بود که هرگاه به موضوعی برمی­خورد که به ظاهر کاری از دستش بر نمی­آمد، برای اصلاح آن، دشمنان اهل بیت(ع) را لعن می­کرد و با آرامشی عجیب صلوات می­فرستاد و می­گفت:

در هر شرایطی، تنها راهگشا و تنها پناه ما این بزرگواران هستند و تنها ایشان‌اند که همه جا و در همه احوال حواسشان به ما هست،

بعدها فهمیدم که آن دعوا به مصالحه ختم شده.

خلاصه داشتیم از کنار دیوارهای کوچه، ملازم با اهل بیت محمد آقا پدر فاطمه خانم اینا به مسجد می­رفتیم و گرم صحبت حول این ایام بودیم. من گفتم:

حسین! آرام گفت: بله برادر خوبم؟ به نظر می­رسد که این ایام به اصلاح و محبت­ های اهل بیت(ع) نزدیک­تر باشیم تا ایام شادی و سرور ایشان؟ نظر شما چیه؟

گفت: نظر من که مهم نیست! در حریم اهل بیت(ع) اصلاً منی نباید مطرح باشه که حالا نظر من هم بخواد مطرح بشه، هر چه ماها می­کشیم از همین منیّت­ ها و إنّانیت هامان می­کشیم!

گفتم: خُب حالا شما در رابطه با این موضوع از خوبان الهی و بزرگان شیعی چیزی نشنیدی؟

گفت: چرا! یک چیزهایی شنیدم! گفتم: خُب چی شنیدی؟ میشه برای من هم بگویی؟

گفت: من شنیدم که ما در ایام شادی اهل بیت(ع) به خاطر محبت‌های بي‏ دريغ الهي روحاً و جسماً شاد هستيم.

در اين ايام، خداوند به قدری محبت مي‌کند که روح انسان تازه مي‌شود.

البته هميشه چنين بوده است، ایشان در ايام عيد و حتي در ایام عزایشان، سفره سفره محبت جاري مي‌کنند. ایشان در ایام عزا منطق شان اين است که چون بر قلب شیعیان خیلی فشار وارد می­شود “بايد به شيعيان دلداري داد” لذا سعي مي‌کنند که بيشتر محبت کنند.

در اعياد هم، منطقشان اين است که “شيعه بايد در اين اوقات بيشتر از اوقات ديگر شاد شود”،

لذا بيشتر محبت جاري مي‌کنند و در هر مراسمي، بيشتر از مراسم قبل محبت جاري مي‌کنند.

انسان مي‌ماند که چطور مي‏تواند شاکر این همه نعمت باشد.

کلامش به اینجا که رسید، با صدایی آکنده از سوز گفت: اي کاش من هم محبت کننده را مي‌ديدم،

ای کاش من هم آن مهربان­تر از مادر را می­دیدم.

آدم از محبت‌هایی که ایشان جاري مي‌کند، يقين مي‌کند که او وجود دارد و ای کاش من او را می­دیدم و دستش را می­بوسیدم.

همین طور گرم صحبت بودیم که به مسجد رسیدیم و صدای دسته ­جات عزا و سینه‌زنی­ دیگر مانع از ادامه ­ی صحبت  مان شد و ما نیز با حال و هوای همان مطالبی که چند لحظه ­ی پیش مطرح شده بود وارد دسته­ جات عزاداری شده و مشغول سوگواری شدیم.

خیلی امید اصلاح اموراتمان در این ایام را داشتیم.

مراسم که تمام شد، بعد از این که نماز ظهر و عصر به امامت حاج حسن آقا ابوترابی اقامه شد، سفره ها در سرتاسر مسجد پهن شد، به گونه­ ای که خانم­ ها در داخل و آقایان در صحن حیاط مسجد پذیرایی شدند

و بعد از آن به خانه­ هایشان رفتند.

من هم با حسین، علی و یکی دوتا دیگه از شهدای زنده ­ی روستا، بعد از این که قرار گذاشتیم که شب بعد از شام یعنی حدود ساعت 9، زیر درخت سیبی که جلوی خانه ­ی ما بود، جمع شویم و برای خواب به مسجد برویم، به خانه­ هایمان رفتیم.

وقتی به خانه رسیدم، دیدم مادرم از من زودتر رسیده و دارد حیاط مان را که دور تا دورش گلدان چیده بود و وسط آن یک حوض سنگی پر از ماهی بود، آب پاشی جارو می­کند،

با نگاه مهربانش بدرقه­ام کرد تا اینکه راهی که طی می­کردم به او منتهی شد. گفتم: سلام مادرم!

با صدای نازک و مهربانش جواب داد، سلام پسرم! عزاداریت قبول فاطمه ­ی زهرا سلام الله علیها باشد! ممنونم مادر عزیزم، همین طور عزاداری شما! اجازه می­دهید مابقی کار را من انجام بدهم مادر جان؟

گفت: بله پسرم، اگر دوست داری که برای خدا این کار را انجام دهی، من هرگز مانع نمی­شوم،

فقط بجُنب زهیر جان که فردا فرزندم مهدی از سفر می­آید، من تمام شب را باید بیدار باشم،

کلی کار دارم، بجُنب پسرم،

چشم مادر جان! آب پاش و جارو را گرفتم و با خوشحالی حیاط خانه را آب پاشی جارو کردم و بعد برای مادرم که جهت رفع خستگی، روی تخت گوشه­ی حیاط نشسته بود و من را مهربانانه نظاره می­کرد، یک استکان چای آوردم.

مادرم گفت: زهیر جان! از حال و احوالت بگو، بگو ببینم چطور هستی؟

گفتم: مادر جان! خیلی خوبم، خدا را شکر، خدا را صد هزار مرتبه شکر، همین که شما را دارم دیگر هیچ‌چیز کم ندارم، دیگر هیچ‌چیز از خدا نمی­ خواهم،

با چهره­ ی مظلوم و سختی کشیده ­اش، چنان نگاهم می­کرد که در دلم آرزو کردم خدایا! من را طوری تعلیم و تربیت کن که با تمام وجودم، مادرم را سرافراز و شاد کنم و مایه­ی سربلندی او نزد تو باشم،

در همین فکر بودم و محو تماشای چشم­ های مادرم که ناگهان صدایی مرا به حیاط آب پاشی جارو شده­ ی خانه برگرداند، چشمانش حالت عجیب و خاصی داشت، گویا سال­هاست که به دور دست­ ها خیره شده و چشم به راه کسی است؟

گفت: چه شده زهیر جان؟ کجایی؟ مثل این که اینجا نیستی؟

گفتم: هیچی مادر جان، همین جام، اگر اجازه بدهید، بروم و تا قبل از شام تکالیفم را انجام دهم؟

برو پسرم، خدا ازت راضی باشه! تکالیفم را که انجام دادم،

شام حاضر شده بود، شام را دور هم در فضایی مملو از شادی و محبت خوردیم

و بعد از آن حاضر شدم تا طبق معمول با بچه­ها به مسجد برویم!

آمدم بیرون و از وسط حیاط عبور کردم تا به درب انتهای آن رسیده و وارد کوچه شدم و زیر درختی که قرار گذاشته بودیم، منتظر ماندم.

آن شب هوا خیلی تاریک بود و سکوت شب، باعث می­شد که صدای بر هم خوردن برگ درختان که با وزیدن نسیم ملایمی حرکت می­کردند خیلی واضح به گوش برسد و من در زیر درخت چشم انتظار دوستانم به آسمان نگاه می­کردم. چون روستای ما هنوز برق‌کشی نشده بود و فضای آن شب­ ها بسیار تاریک بود، وقتی هوا صاف و بدون ابر بود، آسمان بسیار زیبا و دیدنی می­نمود.

ستاره ­ها چنان می­درخشیدند که انسان مات و مبهوت زیبایی­شان می­شد و در سفره ­ی سیاه آسمان آن شب هم، ستاره ­ها دسته‌دسته، مانند حلقه­های مؤمنین دور هم جمع شده بودند و این حالتی عجیب را در آسمان به وجود آورده بود،

داشتم به همین موضوع فکر می­کردم که بچه­ ها یکی پس از دیگری سر وقت، خودشان را به محل قرار رساندند و همه باهم مثل همیشه، در حالی که سرشار از شادی نسبت هم بودیم به سوی مسجد سرازیر شدیم.

حسین با همان آرامش همیشگی کنار من حرکت می­کرد و علی پسر حاج آقا ابوطالب، سمت راست رضا که سمت چپ من بود حرکت می­کرد، حبّه و نوف هم مثل همیشه دست در گردن هم انداخته و کمی عقب­تر از ما می­آمدند. سکوت خیلی سنگین بود و فقط صدای زوزه­ی باد که از لابه‌لای شاخه­های درختان عبور می­کرد، به گوش می­رسید.

تا این که ناگاه لحن قشنگ نوف در فضا طنین‌انداز شد و سکوت حاکم بر فضا را شکست در حالی که می­گفت: چقدر ستاره­ها زیبا هستند!

حبّه گفت: در این شب‌های پر ستاره، آدم­ها راحت­ تر می­ تونن ستاره شون رو پیدا کنن! مگه نه زهیر؟

من گفتم: نمی­دونم حبّه جان؟ ولی به نظر می­رسه که این فقط یک داستان باشه و پایه و اساسی درستی نداشته باشه؟

حبّه گفت: نه! این یک داستان قدیمیه! از قدیم ندیما هم می­گفتن که هر کسی یک ستاره تو آسمون داره؟

حسین بحث را ادامه داد و گفت: خُب الزاماً هر چیزی قدیمی­ ها گفته باشن که درست نیست حبّه جان! ولی حالا با همه­ ی این حرف­ها، تو فکر می­کنی که توی این همه ستاره، ستاره ­ی تو کدوم یکی باشه؟ حبّه چند لحظه ­ای ساکت شد و گفت: نمی­دونم!؟ ستاره­ ی تو کدومه حسین؟

حسین پس از لحظه ­ای صبر، با آرامش و طمئنینه­ ای عجیب در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: ستاره­ ی من غایبه حبّه جان!

و حبّه که متوجه منظور حسین شده بود، سخت منقلب و ساکت شد و دوباره سکوتی سنگین فضای کوچه ­ی ابو تراب را فراگرفت تا این که به نزدیکی مسجد امام علی(ع) رسیدیم.

«وَ عَلاماتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ» (نحل/16)، و نشانه­ها و انسان­ها به وسیله ­ی ستاره­ های آسمان الهی هدایت می­شوند،

باز هم این صدای حسین بود که طبق معمول با رسیدن به مسجد این آیه را می­خواند و علی هم مثل همیشه در جوابش زیر لب می­گفت: «وَ أَنتُمُ الْأَعْلاَمُ اللاَّئِحَةِ وَ أَنتُمُ الْأَنْجُمُ الزَّاهِرَةُ»،

شما نشانه­ های آشکار حق هستید و شمایید ستارگان درخشان هدایت­گر،

همراه با نوای این جملات وارد حیاط مسجد شدیم،

نوف گفت: بچه­ ها رسیدیم، اگر موافق هستید، زودتر بخوابیم تا نماز صبح مون خدای نکرده قضا نشود! اما گویا علی و حسین برنامه­ ی دیگه ­ای داشتند؟ و من هم سعی می­کردم که خودم را با آن‌ها هماهنگ کنم، چون با شناختی که از آن‌ها داشتم، احساس می­کردم که اگر کسی هم راه درست و مدّ نظر الهی را دارد جلو می­رود، آن‌ها هستند!

بالاخره هر طور بود، زیر اندازهای حصیری ­ای که همراه خود آورده بودیم را پهن کردیم و برای خواب آماده شدیم.

از همه زودتر نوف خوابید و حبّه هم بعد از او، اما من به تبعیت از علی و حسین، بیدار بودم،

در حالی که به پشت دراز کشیده بودم به آسمان نگاه می­کردم، نمی­دانم بچ ه­ها در چه فکری بودند اما خودم داشتم به شب و چرایی شب فکر می­کردم؟ چرا که برنامه ریزی کرده بودم، شب­ها که می­خواهم بخوابم، لحظاتی را روی مباحثی که در طول روز، بین گروه مطالعاتی ما مطرح می­شد، فکر کنم.

البته روزها درباره ­اش مطالعه هم می­کردم و سعیم بر این بود علاوه بر این که بر مطالب خوب مسلط می­شوم در عمل هم خوب رفتار کنم و از دوستان سبقت بگیرم.

موضوعی هم که اخیراً در جمع ما مطرح شده بود، «لیل و نهار و اختلاف لیل و نهار» یعنی رفت و آمد شب و روز بود. به همین خاطر داشتم به این موضوع فکر می­کردم، به این که چرا خدا در قرآن می­گوید: «يُولِجُ اللَّيْلَ فِي النَّهارِ وَ يُولِجُ النَّهارَ فِي اللَّيْلِ» (حج/61)،

شب تدریجاً وارد روز می­شود و بعد از مدتی دوباره روز تدریجاً وارد شب می­شود؟

و چرا این ماجرا هر روز و هر روز، تکرار می­شود؟

اصلاً چرا خداوند در قرآن می­گوید:

«إِنَّ في‏ خَلْقِ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ لَآياتٍ لِأُولِي الْأَلْبابِ» (ال­عمران/190)،

قطعاً در آفرينش آسمان‌ها و زمين، و پى در پى آمدن شب و روز، آیاتی براى خردمندان وجود دارد؟

چرا گذران شب و روز برای اهل خرد آیه است؟ و آیه از چه چیزی است؟

چرا خوابیدن هنگام غروب و هنگام طلوع یعنی «بین الطلوعین» کراهت دارد و خوب نیست؟

چرا انسان باید در این هنگامه ­ها بیدار باشد؟ بیدار باشد که چه بشود؟

سؤالات در این رابطه در وجودم موج می­زد و جوابی هم برای آن‌ها نیافته بودم.

در همین افکار بودم که متوجه شدم علی در رختخوابش نیست، از اول شب هم حال و هوای عادی ­ای نداشت! امشب از شب­ های قبل خیلی آرام­تر و ساکت­تر به نظر می­رسید، الآن هم که نیست!

کجا رفته الله اعلم! حسین و به تبع حسین، من، بلند شدیم برای نماز، چند رکعتی نماز خواندیم و بعد از این که با حسین برای همه­ ی پاک­ طینتان عالم دعا کردیم به رخت خواب برگشتیم تا استراحت کنیم،

اما حسین تا وقتی که حتی در رختخوابش دراز کشید دعا کردن را ادامه داد، خیلی دعاهای زیبایی می­کرد و حس عجیبی نسبت به پاک­ طینتان داشت،

انگار همه ما را بچه ­های یک مادر می­دانست، می­گفت:

خدایا! همه­ ی این مردم انسان ­اند، و دشمن تو همان دشمن بشریت، شیطان لعین است!

خدایا! شیاطین ملعون را با سقوط یک انسان شاد نکن،

خدایا! انسان­ها را دشمن شاد نکن، بلکه با هدایت و سرافرازی همه این ظرف­ های مستعد رشد و هدایت، شیاطین زبون را بسیار خوار و ذلیل و سر افکنده کن.

خدایا! دست همه ما را بگیر و ما را تحت ولایت خودت قافله­ سالاری کن و به مهدی خودت برسان…. دیگر چیزی نفهمیدم، خستگی روز طولانی و پر کار گذشته، مرا به خواب فرو برده بود،

چقدر از زمانی که خوابیدم گذشت نمی­دانم که صدایی حزین و آهی جگر سوز و ناله­ای طولانی و پیوسته مرا به دنیا برگرداند و بیدار کرد، به دنبال صدا گشتم در حالی که سعی می­کردم زیاد تکان نخورم تا صاحب صدا متوجه بیدار بودنم نشود!

آهسته آهسته، همان طور که به شانه­ی راست دراز کشیده بودم، سرم را به سمت بالای سرم حرکت دادم، اما در آن تاریکی شب چیز زیادی دیده نمی­شد جز سایه­ی شبحی که از دورترین نقطه­ی حیاط مسجد از کنار دیوار، به ما نزدیک می­شد.

خیلی برایم سؤال بود که او کیست و این چه حس و حالی است که دارد؟

داشتم در دلم این سؤال را تکرار می­کردم که متوجه شدم علی هنوز به رختخوابش بر نگشته!

و این در حالی بود که آن شبه به ما نزدیک­تر شده بود و من از تُن صدایش فهمیده بودم که او همان علی است، حالی عجیب و احوالی غریب داشت! تا کمر خمیده بود و یک به دست به کمر و دست دیگرش را به دیوار گرفته بود و داشت به ما نزدیک و نزدیک­تر می­شد،

من از طرفی نگران و از طرف دیگر بسیار منقلب احوال او بودم

با خود فکر می­کردم که نکند دیروز برای او مسئله ­ی ناراحت‌کننده‌ای پیش آمده باشد و همان سبب این احوال پریشان باشد؟

اما خودم در جواب این سؤال، این موضوع را تکذیب می­کردم، چرا که علی در تندبادهای حوادث و شدائد، کوهی بس استوار بود و من در همه این سال­ها هرگز ندیده بودم که او، ذره­ ای آه و ناله به خاطر مشکلاتش بکند، او با وجود همه­ ی مشکلاتی خدا سر راهش قرار می­داد، همیشه با قلبی آرام و صورتی باز و بشّاش برای ما چون یک مادر پناهگاهی امن بود! حالا چه برسد به این که در این نیمه ­های شب، بخواهد برای دنیا، با این حال عجیب به ندبه بپردازد! معلوم بود که موضوعی بسیار عظیم او را به این روز درآورده، که این‌چنین می­گرید و چون شخص مارگزیده‌ای به خود می­پیچد!

آن‌قدر عجیب می­گریست که من هم با دیدن او همان طور که دراز کشیده بوده مثل ابر بهاری می­گریستم! اصلاً نمی­توانستم جلوی اشک­هایم را بگیرم، نمی­دانستم که من چرا دارم گریه می­کنم؟

ولی این را احساس می­کردم که همان طور که دارم به او نگاه می­کنم، احساسات و احوالاتش دارد وارد وجودم می­شود، گویا داشتم از کوزه­ی وجود پاک این جوان شیعه سیراب می­شدم

با خود گفتم خدایا! این چه ماجرایی است که این قدر دارد بر من اثر می­گذارد؟

حالا علی به ما نزدیک­تر شده و صدایش واضح­تر از قبل به گوش می­رسید، و من متوجه شدم که او فقط ناله نمی­کند، بلکه دارد آیاتی از قرآن کریم را تلاوت می­کند! و سبب احوال او گویا همان آیات بود؟ خوب گوش­ هایم را تیز کردم اما باز هم متوجه نشدم چه آیاتی را می­خواند!

تا این که با همان حالی که داشت به ما نزدیک­تر شد، اما گویا که ما را اصلا نمی­دید؟

گاهی به آسمان نگاه می­کرد و گاهی سر به زیر می ­انداخت و سخت می­گریست!

حالا دیگر صدایش را هم می ­شنیدم! گر چه خیلی واضح نبود!

وَ لِلّهِ مُلْکُ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ اللّهُ عَلي کُلِّ شَيْ‏ءٍ قَديرٌ (آل­ عمران/189)

إِنَّ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ وَ إختِلافِ اللَّيْلِ وَ النَّهارِ َلآياتٍ ِلأُولِي اْلأَلْبابِ (آل­ عمران190)

 الَّذينَ يَذْکُرُونَ اللّهَ قِيامًا وَ قُعُودًا وَ عَلي جُنُوبِهِمْ وَ يَتَفَکَّرُونَ في خَلْقِ السَّماواتِ وَ اْلأَرْضِ رَبَّنا ما خَلَقْتَ هذا باطِلاً سُبْحانَکَ فَقِنا عَذابَ النّارِ (آل­ عمران191)

 رَبَّنا إِنَّکَ مَنْ تُدْخِلِ النّارَ فَقَدْ أَخْزَيْتَهُ وَ ما لِلظّالِمينَ مِنْ أَنْصارٍ (آل­ عمران192)

 رَبَّنا إِنَّنا سَمِعْنا مُنادِيًا يُنادي لِلإيمانِ أَنْ آمِنُوا بِرَبِّکُمْ فَآمَنّا رَبَّنا فَاغْفِرْ لَنا ذُنُوبَنا وَ کَفِّرْ عَنّا سَيِّئاتِنا وَ تَوَفَّنا مَعَ اْلأَبْرارِ (آل­ عمران193)

 رَبَّنا وَ آتِنا ما وَعَدْتَنا عَلي رُسُلِکَ وَ لا تُخْزِنا يَوْمَ الْقِيامَةِ إِنَّکَ لا تُخْلِفُ الْميعادَ (آل­ عمران194)”،

و حکومت آسمان‌ها و زمين، از آن خداست؛ و خدا بر همه چيز توانا است *

مسلماً در آفرينش آسمان‌ها و زمين، و رفت و آمد شب و روز، نشانه‏ هاي (روشني) براي خردمندان است *

همان ها که خدا را در حال ايستاده و نشسته، و آنگاه که بر پهلو خوابيده ‏اند، ياد مي‏کنند؛ و در اسرار آفرينش آسمان‌ها و زمين مي ‏انديشند؛ (و مي‏گويند:) بار الها! اينها را بيهوده نيافريده‏ اي! منزهي تو! ما را از عذاب آتش، نگاه دار! *

پروردگارا! هر که را تو (به خاطر اعمالش،) به آتش افکني، او را خوار و رسوا ساخته ‏اي! و براي افراد ستمگر، هيچ ياوري نيست! *

پروردگارا! ما صداي منادي (تو) را شنيديم که به ايمان دعوت مي‏کرد که: «به پروردگار خود، ايمان بياوريد!» و ما ايمان آورديم؛

پروردگارا! گناهان ما را ببخش! و بدی‌های ما را بپوشان! و ما را با نيکان (و در مسير آن‌ها) بميران! * پروردگارا! آنچه را به وسيله رسولانت(ع) به ما وعده فرمودي، به ما عطا کن! و ما را در روز رستاخيز، رسوا مگردان! زيرا تو هيچ‏گاه از وعده خود، تخلف نمي‏کني”…

این آیات را که از زبان او می­شنیدم، بسیار برایم عجیب بود! با این که بارها و بارها این آیات را خوانده بودم، اما انگار برای اولین بار است که دارم با آن‌ها مواجه می­شوم! خیلی برایم عظیم جلوه کرده بود، و گویا خدا چیزی را داشت در این آیات به من متذکر می­شد که خیلی موضوع مهم و عظیمی بود؟

ناگهان به خود آمدم، دیدم که علی دارد به سمت من می­آید و همین که نزدیک­تر می­شود صدایش را هم پایین و پایین ­تر می ­آورد، تا این که رسید بالای سرم، سعی کردم نشان ندهم که بیدارم،

اما گویا متوجه بیدار بودنم شده بود! با صدای آرامش که موجب آرامش قلبم می­شد، طوری که بچه ­ها بیدار نشوند، صدا زد: زهیر! زهیر جان! خوابی یا بیدار؟

در حالی که صدایم می­لرزید و اشک­هایم تند و تند می­ریخت، جواب دادم: بیدارم علی جان!

گفت زهیر! بلند شو! بلند شو که اکنون وقت بیداری است! نه وقت غفلت و خواب.

اگر در این دل شب که چشم­ ها بسته شده و دل­ها در غفلت از یاد خدا و آیات الهی غرق گشته، تو قیام کردی و با دیدن آیات الهی به آنچه مدّ نظر خداست رهنمون شدی و نیز از خوف گرفتاری در ظلمات گناه و شیطنت ­ها گریستی، فردای روز که یوم الله قیامت برپا شد، شاید چهر­ه­ تو شادمان بوده و در نزد خدا از سرافرازان باشی؟!

زهیر جان! شب نشانه است، نشانه و آیه­ای بزرگ از آیات خدای مهربان که برای ما قرار داده!

و روز هم نشانه ­ای دیگر است، شب نشانی از دنیا و حکومت ابلیس لعین و روز نشانی از حکومت حقه و یوم الله ظهور مهدی(عج) است! ببین! ببین هیچ چیز دیده نمی­شود، ببین در هیچ جا نوری وجود ندارد! ببین ظلمت همه جا را فراگرفته و جز ستاره­ها شیء هدایت­گری یافت نمی­شود! ما از طرفی به طلوع خورشید بسیار نزدیک هستیم! و از طرفی خدا ما را دعوت به قیام و اقامه نماز کرده،

زهیر جان! برای خدا قیام کن و تا خورشید طلوع نکرده به اقامه­ی نماز بپرداز،

نکند ما با طلوع خورشید بیدار شویم که در این صورت نمازمان قضا خواهد شد!

فرصت خیلی کم است، بلند شو و در این هنگامه­ ی لیل که چشم، چشم را نمی­بیند و ظلمت شب ابصار انسان­ ها را همچون غشایی فراگرفته، به آیات الهی بنگر و مسیر مورد نظر خدا را پیدا کن، و در حال قیام و رکوع و سجود، چشم انتظار طلوع خورشد باش،

بلند شو و نترس، چرا که گرچه ظلمت همه جا را فراگرفته، ولی ستاره­ های آسمان هدایتت می­کنند!

زهیر جان! ما باید در قبال این آیات این گونه رفتار کنیم! ما باید به آیات شب روز از منظر ظهور مهدی(عج) نگاه کنیم!

ما باید در شب قیام کنیم و با دیدن آیات الهی، متوجه راه شده و حرکت کنیم و این ماجرا را که هر شب و هر شب تکرار می­شود، آیه­ ای از شب دنیا و روز را آیه­ ای از یوم الله ظهور مهدی(عج) بدانیم!

بلند شو که خدا نکند نمازت قضا شود! این­ها را گفت و در حالی که آرام و قرار نداشت به سویی رفت در حالی که با خود می­گفت: خدایا! من دیگر شب و روز ندارم و تو خود می­دانی که سعي من بر اين است که همواره مشغول تاختن باشيم تا براي ظهور مولايم مهدی(عج) آماده‌تر شوم….

احساس می­کردم که من هم دیگر قرار ندارم و باید بدوم، بدوم تا از قافله ­ی خوبان جا نمانم،

بلند که شدم تازه متوجه شدم که حسین هم در رخت خوابش نیست.

از آن شب به بعد دیگر شب و روز نداشتم و عزم داشتم که پیوسته به مهدی(عج) فکر کنم

و برای ظهور او سعی و تلاش ناچیزم را چون ران ملخی به خدا تقدیم کنم.

وصلّی اللّه علی محمّد و آله الطّاهرین

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

امام حسین علیه السلام، هنوز دارد حکومت سرنگون می کند در همه جهان

ويدئو/ السلام علی الحسین

زنگ بیدارباش در قبال دشمن _ ۱۵

السلام علی الحسین

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.