سرخط خبرها

بُکاؤون

بسم الله الرحمن الرحیم

از عالم پرهیزگاری شنیده بود:

زمانی که به امام خود از بُعد دنیوی می نگرید، سالهاست از دنیا رفته اند و جسمشان ما را ترک نموده،

انگار امام ع تبدیل به یک یاد می شود!

اما اگر از منظر نور بنگرید، از بعد معرفه باالنّورانیه! نور ایشان هست،

می توانید از این نور عظیم در هر زمان و مکانی بهره ببرید.

چقدر زیبا بود این منظر نورانی به امام ع ، منظری که با آن می توانستی ازوجود ایشان بهره ببری و جای زخم های حسرتت که ایکاش در زمان زندگیشان می بودی و روی مبارکشان را زیارت می کردی و از وجود گران قدرشان بهره می بردی را مرهمی بود،

منظری که راه با او بودن را برایت می گشود و دیگر حس نمی کردی ایشان زمانی بوده و اکنون دیگر نیست،

منظری که محدودیت های عالم ماده یعنی زمان و مکان را پس می زد و اجازه میداد با او باشی ،

هرلحظه از زندگیت ، در نور او بمانی ، بهره ببری و رشد کنی.

دلش برای مولایش تنگ شده بود،

دوست داشت بار دگر شیرینی محضر ایشان را تجربه کند،

یادش می آمد اول بار که به حرم ایشان قدم نهاده بود وقتی سرش را بالا آورده و چشمانش به ضریح افتاده بود چگونه دلش ریخته بود،

باور نمی کرد جایی ایستاده که زمانی مقتدایش در این سرزمین راه رفته، بر خاکش گام نهاده و در هوای آن نفس کشیده،

انگار گرمی وجود پر ابهت و مهربان ایشان را حس می کرد،

نور را حس می کرد ، نوری که زمان و مکان نمی شناخت وخداوند راه بهره بردن ازآن را برای محبانش همواره باز گذاشته بود.

این منظر، حجاب ها را از پیش چشمش کنار زده بود،

اکنون امامش را شخصی متعلق به گذشته نمی دانست،

راه برایش باز بود تا بتواند ایشان را با وجه نوریش بشناسد و روح خود را رها کند تا جزو ارواحی شود که حلت بفنائک بوده و گرداگرد خورشید وجود مبارک امام ع می گشتند.

چشم هایش رابست،

خود رادر حرم میدید،

دوست داشت در هوای حرم نفسی عمیق بکشد و به جای هوا نور را با تمام وجود استنشاق نموده و تمام سلولهای بدنش مملو از نور او شود،

سبک بال شده بود و تمام وجودش غرق در لذتی ناگفتنی،

انگار ایشان را در دو قدمیش حس می کرد!

گرمی آفتاب را بر پوست صورتش حس کرد،

چشمانش را گشود ، خود را در کنار راهی یافت، جاده ای سرسبز با درختان میوۀ انبوه و هوایی مطبوع و آفتابی که گرمی آن پوست را نمی سوزاند،

آسمان آبی و بدون ابر بود،

مدتها بود این چنین آسمان را آبی ندیده بود.

پا در جاده گذاشت،

احساس سرخوشی می کرد،

با لذت در جاده ای که نمی دانست به کجا ختم می شود شروع به راه رفتن نمود،

چیزی درونش او را به سمت جلو می کشید.

پس از مدتی قدم زدن در آن محیط بهشت گونه، از دور صدای همهمه ای شنید،

گوش تیز کرد ، صداها مبهم بود،

قدم هایش را تند تر کرد!

از دور جمعیتی عظیم را دید که گرد تپه ای سبز و با صفا جمع شده بودند،

از دور قامت شخصی را مشاهده کرد که بر بلندای تپه ایستاده و حواس ها معطوف اوست!

جمعیت به دور ایشان حلقه زده و با صدای بلند می گریستند.

تا جایی که توان داشت بر سرعت قدمهایش افزود، به جمعیت پیوست،

همه با شدت می گریستند، چنان گریستنی را تاکنون در هیچ جا ندیده بود،

مبهوت ایستاد، از آن فاصله دور نمی توانست صورت آن شخص را که بر بالای تپه ایستاده ببیند،

حال عجیبی داشت، احساس می کرد آن شخص را می شناسد!

دوست داشت بداند چه چیز باعث شده که این جمعیت این چنین از اعماق وجود بگریند!

صدایی زیبا و آسمانی در محیط طنین انداخت: نگاه کن!

ناگهان در جلوی دیدگانش صحنه هایی از گذشته اش نمایان شد:

در بستر بیماری افتاده بود، از شدت تب قادر نبود از جای برخیزد،

ضعف و بیماری توان او را ربوده بود،

همین طور که از شدت تب وجود بی قرارش آتش گرفته بود با صدای ضعیفی ندا داد:

یا امیرالمومنین ع به دادم برس! آقاجان…

سپس از هوش رفته بود، نوری عجیب از بلندای آسمان پایین آمد و وارد خانه حقیر او شد،

درنگی کرد، نور حسی پدرانه داشت!

با محبتی عجیب پیکر بی جان او را مورد نوازش قرار داد و رفت!

صبح هنگام او در حالیکه احساس بهبودی می کرد از بستر برخاسته و بسیار متعجب شده بود.

مدت ها بود از نظر مالی اوضاع خوبی نداشت!

کودکانش چند شبی بود که سر، گرسنه بر بالین می گذاشتند،

فقر بر او فشار آورده و هرجا برای کار مراجعه می نمود نا امید باز می گشت!

همسرش قابلمه ای آب بر اجاق نهاده و سر کودکان گرسنه را گرم می نمود تا خسته شوند و با رویای شامی گرم به خواب روند! مبادا تقاضای غذا نموده و شوهر احساس شرمندگی کند!

مرد دیگر طاقت نداشت! از شدت فشار، شانه هایش خمیده گشته بود، به درون اطاق رفت، کودکان بی گناهش برای چندمین روز گرسنه خوابیده بودند!

از اطاق بیرون آمد و در گوشه ای به نماز ایستاد،

در قنوت نماز دست هایش را بالا برد:

یا امیر المومنین ع ! ای که همیشه به داد مستضعفان میرسیدی!

ای که انگشتر خود را میان نماز انفاق نمودی! به داد بچه های من برس!

دیگر از شدت شرم رو ندارم در چهرۀ معصوم و گرسنه شان بنگرم…

در همین حال بود که نور درخشنده ای او را در برگرفته بود!

صبح روز بعد،

یکی از رفقایش جلویش را گرفته و از او برای کار روی زمین کشاورزی اش درخواست همکاری نموده بود…

جوان بود و کم رو!

مدت ها می شد که دلش پیش دختر همسایه گیر کرده ولی روی آن نداشت ابراز کند،

آن روز برایش خبر آوردند کسی شب هنگام به خواستگاری دختر خواهد رفت،

غصه تمام وجودش را پر کرده بود،

نمی دانست باید درد دلش را به که بگوید!

از دلش لحظه ای یاد امیر المومنین ع گذر کرد ،

خجالت می کشید برای چنین موضوعی به ایشان متوسل شود……..

ماجرایش به طرز عجیبی سامان گرفته و او به دختر دلخواهش رسیده بود، آن هم با عزت!

حال می دید که تمام آن ماجرا بواسطۀ نور او به اذن الله انجام شده!

 نوجوان بود و متلاطم،

به حرف مادر و پدر آن طور که می بایست بها نمیداد!

نماز هایش را آخر وقت می خواند و حال روحی خوبی نداشت،

دوست جدیدی پیدا کرده بود که از نظر بزرگترها ناباب شمرده می شد!

ولی او به این دوست دل بسته شده و حرف دیگران در او تاثیر نمی گذاشت،

روز به روز بیشتر از او رنگ می گرفت و از خدا دور و دور ترمی شد!

آن روز در مدرسه، دوست محبوبش را در حال دزدی از کیف یکی از هم کلاسی ها مشاهده کرد!

باورش نمی شد!

یک دفعه حالتش نسبت به او برگشت!

به سرعت با او قطع رابطه کرد!

حال می دید رهایی از دست آن دوست بی خدا اثر آن نور بوده است!

آن نور در حالی او را دستگیری کرده بود که در غفلت غرق شده بود!

تازه دوچرخه سواری آموخته بود،

با خوشحالی پا میزد و از پدرش دور می شد،

ناگهان سر پیچ خیابان ماشینی جلویش سبز شد و او دیگر چیزی نفهمید!

وقتی به حال آمد پدر و افراد رهگذر را مشاهده کرد که با نگرانی دورش حلقه زده بودند،

قدمی آن طرف تر دوچرخه له شده اش افتاده بود،

یکی می گفت : بچه شانس آوردی!

آن یکی می گفت: خدا چه رحمی کرد!

پدرش می گریست!

حال می دید خدا بواسطۀ آن نور جانش را نجات داده است…

کودک بود همراه پدر و مادرش به شهر برای خرید رفته بود

دوان دوان خود را به مغازه ای رساند و از پشت شیشه محو اشیاء رنگارنگ شد!

ناگهان به خود آمد!

از مادر و پدرش خبری نبود!

از شدت ترس باصدای بلند شروع به گریستن کرد!

پلیسی در آن حوالی می چرخید و به دادش رسید و اورا به مادر و پدرش رساند!

آن زمان خدارا شکر کرده بودند که پلیس سر رسیده و اورا یاری داده!

حال می دید آن نور……..

نوزادی کوچک و رنگ پریده بود!

به سختی نفس می کشید! مادرش بالای سرش می گریست و با مولا امیر المومنین ع درد دل می کرد!

خدا اورا شفا داده بود به وسیلۀ آن نور……

مادر و پدر جوانش بسیار مشتاق فرزند بودند

و نذر و نیاز فراوان نموده بودند……..

خداوند دعاهایشان را مستجاب کرده بود به وسیلۀ آن نور……

تمام صحنه ها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانش می گذشتند!

او میدید روزی نبوده که آن نور او را یاری نداده باشد!

زمان هایی خواسته و بسیاری از زمان ها ناخواسته! در حالیکه او در غفلت بوده آن نور به دادش رسیده! اصلا ساعتی! دقیقه ای! ثانیه ای در زندگی او نبوده که آن نور حواسش معطوف او نبوده باشد!

آن نور پدرانه در تمام لحظات از او مراقبت نموده و گره از مشکلاتش گشوده!

بغضی سنگین گلویش را می فشرد!

نمی توانست جلوی اشک هایش را بگیرد!

نمی توانست از ریزش آن ها جلوگیری کند!

مولای او چقدر به او نزدیک بوده و او نمی دانسته!

مولایش چقدر از او دست گیری نموده و او ندیده!

مولایش چه حضور پررنگی در زندگی او داشته و او غافل بوده!

چه مسائلی که توسط ایشان به سرانجام رسیده و او به خود نسبت داده و بدان بالیده!

چه بسیار لحظاتی که امامش در کنار او بوده و او در جهل به زمین و زمان اعتراض می کرده!

نمی توانست جلوی خود را بگیرد!

با صدای بلند ناله میزد!

با صدای بلند می گریست!

گریستنی که تابحال در خود ندیده بود!

تمام وجودش از عشق ایشان پر شده بود و از رافت ایشان در عجب مانده بود!

هم پای دیگران و هم صدای دیگران گریه می کرد!

فهمیده بود این خیل عظیم جمعیت، هر یک چه دیده اند که طاقت بریده اند!

حال او به جمع بکّائون‌ پیوسته بود!

حسرت، آتش به جانش انداخته بود!

ای کاش زودتر آگاه شده بود!

طهورا

دی 96

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

از ورود امام خمینی(ره) به میهن  ۱۲ بهمن تا۲۲ بهمن ۵۷ چه گذشت؟

سقوط سلطنت ۲۵۰۰ساله شاهنشاهی

روحانیون بخشی از منبر خود را به تفسیر قرآن اختصاص دهند

حجت‌الاسلام محسن قرائتی، رئیس ستاد اقامه نماز کشور

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.