سرخط خبرها

به سوی صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

شب بود و تاریکی،

مدتها بودکه از صبح خبری نبود،

عده ای به این تاریکی عادت کرده و به روزمرگی های خود مشغول بودند،

عده ای با تاریکی درآمیخته و از ظلمات شب بهره می بردند و غرق در خوشی های پست خود بودند،

عده ای از تاریکی دل خوش نداشتند ولی فکر خاصی هم نداشتند که چگونه از شب عبور کنند،

عده ای قلیل از این ظلمت خسته شده و عزمشان را جزم کردند که دنبال چاره باشند.

دور هم جمع شدند بیابان بود و ظلمت ، آتشی روشن کردند و باهم وارد مشورت شدند،

همه یک دل بودند احساس می کردند باید از جایشان برخیزند و حرکتی بکنند،

می بایست برای یافتن خورشید از خود عزم نشان می دادند.

به خدا توکل کردند و ازاو طلب یاری نمودند،

کوله باری سبک بستند، دل از شهر و مردمانش کندند و به راه افتادند.

حال خوشی داشتند، ازاین که حرکتی را آغاز نموده و از سکون و شب زدگی بیرون آمده بودند

دلشان شاد بود، در حالیکه راه می پیمودند با خوشحالی با خدا راز و نیاز می کردند،

کمی که جلو رفتند به یک دوراهی رسیدند، یکی از ایشان گفت:

حال از کدام طرف برویم؟ از کجا بدانیم کدام مسیر صحیح است؟ از کجا بفهمیم هر مسیر به چه و به کجا ختم می شود؟

سردر گم ماندند!

بزرگ جمع گفت: باید توسل کنیم تا خدا راه را به ما نشان بدهد وگرنه در این بیابان بی در و پیکر که نوری هم نیست گمراه خواهیم شد!

همه موافق بودند، دور هم جمع شدند و شروع به توسل نمودند،

عاجزانه خدا را صدا زدند،

شب ها از پی هم سپری گشت و خبری نشد،

عده ای که بی صبر و کم تحمل بودند خسته شده و به دیارشان بازگشتند.

بزرگ گفت: باید بهانه ای دست خدا بدهیم تا به ما توجه کند و یاریمان نماید،

حضرت زهرا س محبوب خداست، در جایی خوانده ام که خداوند عالم هستی را به خاطر ایشان خلق نموده، بیاییم خدارا به ایشان قسم دهیم،

همه پسندیدند و شروع به توسلی خالصانه تر نمودند،

انگار نام حضرت زهرا س دلهایشان را روشن نموده بود،

انگار با بردن نام ایشان نور امید در دلهاشان تابیدن گرفته بود، پس از مدتی پرتوی نوری را احساس کردند که مسیر را برای شان روشن نمود

حمد خدا را به جای آوردند و به دنبال نور روانه شدند،

نور نه تنها مسیر را برایشان روشن می کرد بلکه بر سر دوراهی ها هدایتگرشان بسوی مسیر صحیح بود.

ابتدا همراهی بانور برایشان بسیار مطلوب بود، حال خوشی داشتند و سعی می کردند به هرکجا نور می رود به دنبالش روانه شده و از خود نظر ندهند،

مدتی که راه پیمودند یکی از افراد فریاد برآورد که ما ساعت هاست به دور خود و بی هدف می چرخیم!

با بلند شدن صدای اعتراض، گروه دودسته شدند،

افرادی که به نور اعتماد داشتند و اعتقادشان تسلیم و تبعیت بود هرچند منطق رفتار نور را متوجه نمی شدند

وعده ای که عقلشان را قاضی کرده و بر منطق استوار بودند و این گونه سر سپردگی را بی عقلی می دانستند،

دسته دوم از ادامه راه منصرف شده و باز گشتند.

در طول طی طریق افراد متوجه می شدند نور به ایشان رفتار می آموزد،

برای مثال گاهی در بین راه خستگی و فشار به ایشان غلبه می کرد و عصبیت پیش می آمد و صمیمیتشان خدشه دار میشد در این موارد ناگهان به خود می آمدند و می دیدند از نور خبری نیست!

مجبور بودند مدتها در همان جایی که هستند اطراق کنند و توسل نموده و مابین شان را اصلاح کنند تا دوباره نور پدیدار شود و ادامه مسیر میسر گردد،

همین موضوع خود می شد صحنه امتحان،

عده ای بر موضوع پیش آمده صبر می کردند و عده ای به دیگران تاخت و تاز!

آنها متوجه شده بودند اخلاق و صفا ، درهمراهی با نور دو عنصر مهم به شمار می آمد.

راه طولانی بود و سخت و هرچه جلوتر می رفتند همراهی کردن نورمستلزم دقت و تبعیت بیشتری بود  ، به همین دلیل افراد ریزش می کردند و از تعدادشان کاسته می شد.

آنها که اهل نظر بودند و برای ادامه مسیر از خود ساختار داشتند،

آنها که کوچک دل بوده و به شک می افتادند،

آنها که حس خودبرتر بینی در وجودشان بود و با هم سفران به مشکل می خوردند رفته رفته جا ماندند.

همراهان نور در تاریکی بیابان در مسیری که نور روشن می نمود حرکت می کردند

و هر چه از من خود فاصله می گرفتند به نور نزدیک تر شده و آن را بیشتر احساس می کردند،

گاهی حس می کردند نور قابل لمس شده و باآن کیف می کردند همراهی با نور کم کم درونشان را پاک و زلال نموده بود ،

احساس می کردند از خود بیرون آمده اند و احوالاتشان نورانی گشته است.

بالاخره بعد از طی مسافتی بسیار طولانی با پاهای خسته و تاول زده در کنار دیواری توقف نمودند،

نور ایشان را به سمت دیوار هدایت نموده و حال ناپدید شده بود!

مبهوت اطراف را نگریستند،

دیوار قطور به نظر می آمدو ارتفاعی عجیب داشت ، آن قدر بلند بالا بود که انتهایش دیده نمی شد!

در نور کم بیابان نشستند تا دمی بیاسایند و توسل کنند تا نور رخ نشان دهد و مسیررا برایشان بنمایاند .

ساعت ها توسل و التماس کردند ولی خبری نشد،

یکی گفت: بلند شویم ببینیم می شود دیوار را دور زد و به آن سو رسید؟

پس در امتداد دیوار به راه افتادند،

هرچه می رفتند تمامی نداشت و تا چشم کار می کرد دیوار ادامه داشت!

خسته تر از قبل دور هم روی زمین نشستند، نمی دانستند اکنون نور چه رفتاری را می پسندد.

یکی از ایشان برای بهتر شدن حال و هوا شروع به تعریف خاطره کرد:

بچه ها یادتان هست چقدر از تاریکی خسته شده بودیم؟

خدا به دلمان انداخت هجرت کنیم و از خودش یاری بجوییم؟

حتی اگر به هدف هم نرسیم و در نیمه راه جان از کف بدهیم نزد خدا خریدار دارد…

همه تایید کردند و حالشان بهتر شد…

دیگری گفت: یادتان می آید وقتی از شهر و دیارمان دل کندیم چقدر همه چیز مبهم بود؟

خدا مارا دستگیری کرد و با پرتویی الهی مسیر را به ما نشان داد و نگذاشت در گمراهی بمانیم

یا اشتباه برویم، اعتماد داشته باشید همان خدا، دست مارا خواهد گرفت…

آن یکی گفت: بجه ها یادتان هست سر راهمان گه گاه، جانوران درنده می دیدیم که در کمین مان بودند و تا زمانیکه در پناه نور می رفتیم جرات جلو آمدن نداشتند؟

یادتان هست یکی از دوستانمان که بُرید و از نور فاصله گرفت چطور طعمه کفتارها شد؟

خداوند ما را در پناه این نورالهی تا بدین جا به سلامت آورده پس مارا رها نخواهد کرد.

ناگهان یکی از ایشان با فریاد کوتاهی بقیه را متوجه سمتی کرد،

همه به سمت دیوار برگشتند تا ببینند دوستشان به چه اشاره می کند!

کنار دیوار بالونی شکل گرفته بود!

بزرگ جمع گفت: دوستان متوجه شدید؟ این بالون حاصل ذکر نعمت است!

همه شادمانه به سمت آن دویدند و سوار شدند،

هرچه بیشتر ذکر نعمت می کردند بالون قوام بیشتری پیدا می کرد،

حال می بایست از زمین کنده می شدند، اما چگونه؟

نمی دانستند سوخت این وسیله چگونه باید تامین شود!

مدتی داخل بالون به مناجات مشغول شدند و از خدا طلب یاری نمودند…

ناگهان بزرگ گفت: بدنه این بالون به اذن الله با ذکر نعمات خدا شکل گرفت

بیایید حمد کنیم و شکر او را به جای آوریم ببینیم خدا چه عطا می کند!

یکی یکی شروع به شکر نعمات نمودند و حمد خدارا به جای آوردند،

خود را ذره ای سبک بال میان رحمانیت و رحیمیت خدا می دیدند،

انگار هرچه به ماجراهای زندگیشان نگاه می کردند، رحمت خدا در آن موج میزد،

در همین فضا غوطه ور شده و لذت می بردند که بالون از جای خود کنده شد و شروع به بالا رفتن کرد.

مسافران سجده شکر بجا آوردند،

بالون بالا و بالاتر می رفت و از زمین و زمینی ها فاصله می گرفت،

بزرگ گفت :الحمدلله که خدا این قلق را به ما آموخت! ولی باید بالون را سبک کنیم تا بالاتر برود،

حرف بزرگ منطقی بود، ابتدا وسایل اضافه را به پایین پرتاب کردند

سپس مجبور شدند وسایلی که به نظرشان ضروری می رسید را هم یکی یکی به پایین پرتاب کنند،

این کمی سخت بود، به بعضی اشیاء دلبستگی داشتند،

بعضی اشیاء برای شان خاطرات شیرینی را زنده می نمود،

برخی یادگاری عزیزی بود که در کوله گذاشته و همراه آورده بودند!

ولی چاره ای نبود! هرچه اشیاء به پایین ریخته می شد بالون سبک بال تر اوج گرفته و به بالا می رفت، زمانی رسید که هرچه داشتند به پایین ریخته و تنها خودشان باقی مانده بودند.

بالون اوج گرفته بود، از آن بالا زمین شب آلوده، کوچک شده و به سختی دیده می شد،

آن بالا پرتوهای نور را می دیدی که از آن سوی دیوار به این سو می آیند برای هدایت شب زدگان خسته از تاریکی!

بالون بالا و بالاتر رفت و سرانجام به بالای دیوار رسید،

ناگهان همه جا روشن شد،

از آن سوی دیوار خورشید را می دیدی که با قدرت هرچه تمام تر می تابد و برسرزمین آن سوی دیوار نور افشانی می کند،

دگر سو از شب خبری نبود، از تاریکی، گمراهی، پلیدی!

هر آنچه می دیدی نور بود، نور عظیم آسمانی که در بلندیهای آسمان پرتو می افشاند

و پرتوهایی که از خورشید نور و انرژی می گرفتند و به اطراف گسیل می شدند برای انجام وظایفشان.

دگرسو صبح بود، سرزمین خورشید!

بالون از بالای دیوار گذر کرد و به آن سوی دیوارگسیل شد،

اگر آنجا بودی می دیدی تعدادی پرتوی کوچک نورانی را که از درون بالون شادمانه به سوی خورشید در حال صعود بودند،

آنها در انتهای راه از نفوسشان نیز به خاطر رسیدن به خورشید گذر کرده بودند…

الحمدلله رب العالمین

طهورا 

دی 96

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

مداحی بسم الله النور

هر کی اینجا مهمون می‌شه

عصبانیت روزنامه اعتماد از شتاب گرفتن نهضت ملی مسکن

روزنامه اصلاح‌طلب اعتماد از اختصاص بودجه برای سرعت بخشیدن به طرح ملی نهضت مسکن عصبانی شد!

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.