سرخط خبرها

چهار سلوک

قسمت اول: سلوک زمینی

به آسمان خیره شده و در افکار خود غوطه ور بود، معمایی حل نشده ذهنش را درگیر

کرده بود!

معمای امام حسین ص. با عقل و منطق جور در نمی آمد که ایشان چنین رفتار عجیبی را در

پیش گرفته باشند برای امر به معروف یا چیزهای دیگری که در جامعه مطرح می شد،

احساس می کرد ماجرا چیز دیگری است، آن قدر عظیم که امام ع این طور خود و اهلبیت

شان را بذل آن ماجرا کردند،

ماجرا به این سادگی نمی توانست باشد.

همان طور که آسمان اورا غرق در خود کرده بود دست به دعا برداشت:

خدایا نصرتم کن، این گره را از افکار من بگشا!

امام من موضوعی را می خواستند به ما برسانند، موضوعی که در زمان و مکان نمی

گنجد، امام ع پیغامی برای ما داشتند این درد ناک است که ما آن پیام را متوجه نشویم،

خدایا خودت مطلب را بر من حقیر بگشای.

این خسران است که عمرمن به پایان برسد در حالی که منظور امام را درک نکرده باشم!

داستان طوطی و بازرگان را در کتب دبستان خوانده بود و اکنون در گوشش زنگ میزد:

ای شیعه! از آن طوطی کمتر نباش! آن طوطی مطلب را گرفت و خود را از بند قفس آزاد

کرد،

امام تو با این رفتار چه چیزی را می خواست به تو بیاموزد؟

خدایا نگذار در حریم تو از آن طوطی کمتر باشم.

نوری درخشنده و زیبا آسمان را روشن نموده و در مسیری حرکت می کرد، محو نور شده

بود،

نگاه می کرد، این نور به کجا چنین شتابان می رود؟ از کجا آمده است؟ چقدرلطیف است!

چقدر عجیب است!

ندایی شنید: دوست داری بدانی؟

گفت: آری! تشنه دانستن هستم،

گفت: برای دانستن باید با من همراه شوی!

گفت: چگونه تورا همراهی کنم در حالیکه من روی زمین هستم و تو در آسمان!

من خاکی هستم و تو آسمانی؟

گفت: از تعلقاتت دل بکن، سبک تر میشوی!

به فکر فرو رفت، تعلقات! او زن و فرزند داشت، برای خودش شغل و موقعیت اجتماعی

خوبی داشت، حال برای همراهی نور باید از این ها گذشته و کوچ می کرد،

آرام بسم الله الرحمن الرحیم گفت و دل از آنچه داشت کند، خانواده اش را به خدایش

سپرد و به دنبال نور حرکت کرد.

نور گفت: این ابتدایی ترین مرحله سلوک است،

یاوران امام حسینع از آنچه داشتند دست کشیدند و به دنبال ایشان کوچ کردند،

مولا ص یاورانش را در زمین سلوک داد. من کان فینا باذلا محجتا و موطّنا علی لقاء الله

فلیرحل معنا!

نور در آسمان حرکت می کرد و او به دنبال نور،

از وقتی دل از دنیایش کنده بود انگار چند متر از زمین فاصله گرفته بود.

قسمت دوم: سلوک برزخی

به نظر میرسید صحنه جنگی باشد او مبهوت نگاه می کرد، افراد در حال تحرک بودند و

هر کس کاری می کرد ،اطراف را نگاه کرد از نور خبری نبود و او نمی دانست در چه زمان و

چه مکانی قرار گرفته است،

جلوتر رفت مردی میانسال در حال دویدن بود و لباسهایش خاکی،

با دیدن او که متحیر مانده بود ایستاد و جلو آمد، پرسید : به نظر غریب می آیی!

آری غریبم! این جا چه خبر است؟

مگر نمیدانی؟

نه! چه چیز را باید بدانم؟

مذهبت چیست؟

تشیع!

خوب پس از خودمان هستی! خبر رسیده مولایمان عج خودشان را در مکه معرفی نموده

اند، بلاخره انتظار شیعه به پایان رسید!

در حال تجهیز لشکری هستیم تا به سوی ایشان حرکت کنیم، چشم های غریبه گرد شده

بود، زمان را گم کرده بود! این مرد چه می گفت؟ با صدای مرد به خود آمد! چرا ایستاده

ای؟ مگر دوست نداری امامت را یاری کنی؟ این سوال غریبه را تکان داد! یک دفعه به خود

آمد! مهدیعج! یاوری مهدیعج! این آرزویی بود که او یک عمر در خیالش سوخته بود! با

اشتیاق جواب داد: آری من یک عمر است مشتاق چنین روزی هستم اما باورش سخت

است! حال چه کنم؟ او دوست داشت بهترین کارها را برای امامش انجام دهد و اکنون

آمادگی داشت حتی جان بی مقدارش را فدای ایشان کند، مشتاقانه چشم به دهان مرد

دوخت! مرد گفت: بیا به نزد فرمانده برویم او تعیین خواهد کرد تو در کجا مشغول به کار

شوی! غریبه به دنبال مرد به راه افتاد، مردی بلند بالا و لاغر اندام از دور به سویشان می

آمد، نزدیک تر که شد غریبه متوجه جوان بودن آن شخص شد، مرد میانسال احترام

گذاشت و ماجرا را برای جوان توضیح داد، غریبه متوجه شد این جوان همان فرمانده

است و داشت با خود می سنجید که فرمانده چنین گروهی باید شخصی دنیا دیده باشد!

این جوان بی تجربه را چه به فرماندهی! ناگاه صدای بم فرمانده او را از حال خود بیرون

آورد، او با گرمی دستش را دراز کرده بود تا با غریبه دست بدهد، غریبه دستش را در

دستان فرمانده گذاشت؛ احساس گرمی و محبت کرد ولی هنوز با تردید او را می

نگریست، او بیش از حد بی تجربه به نظر می آمد!

غریبه منتظر بود فرمانده تکلیفش را روشن کند، در تخیلات خود غوطه ور شد، او در

دوران جنگ کارهای مهمی کرده و مدارج بالایی راطی کرده بود، هم بلد بود خوب بجنگد و

هم بسیار احساس پختگی می کرد، بعد از جنگ هم با سرمایه اندکش کارگاهی به راه

انداخته و اکنون کارگاهش به کارخانه ای بزرگ تبدیل شده بود و صد ها نفر زیر دستش

کار می کردند، یادش افتاد از همه این ها دل بریده تا بدین جا رسیده، صدای فرمانده اورا

به خود آورد: ایشان را به آشپزخانه هدایت کنید تا در پوست کندن سیب زمینی و دیگر

سبزیجات کارگران را یاری کند! گوش هایش وز وز می کرد! آیا درست شنیده بود؟ با دقت

بیشتری فرمانده را نگاه کرد، لبخند پهن او اعصابش را بر هم ریخت! با صدایی کمی بلند

رو به فرمانده گفت: پسرجان می دانی با چه کسی طرف هستی؟ من توانایی ام جنگیدن

است!!! بروم در آشپزخانه پادو شوم؟ من کارخانه دار هستم! صدتا مثل تو زیر دست من

روزی می خورند! چهره فرمانده تغییر نکرد! با همان لبخند پهن دستی به پشت او کشید و

گفت: موفق باشی دلاور، فاخلع نعلیک انّک بالواد المقدّس طوی! راهش را کشید و رفت.

غریبه جوش آورده بود، مرد میانسال دستش را کشید و گفت: چه طور به خود جرات

دادی با فرمانده چنین سخن بگویی؟ غریبه حال خوبی نداشت، رو کرد به مرد میانسال و

گفت: پادویی در آشپزخانه در شان من نیست! من سالها به امید یاری کردن امامم ع در

جبهه جنگیده ام، بعد از جنگ چه موقهیتها بوده که می توانستم پول هنگفتی بدست آورم

ولی چشم پوشی کرده و مراعات حلال و حرام کرده ام تا روزی در رکاب او باشم! حال که

موعد آن فرارسیده، بروم در آشپزخانه؟ میانسال لبخندی زد و گفت: اگر این گونه زندگی

نمی کردی اکنون این جا نبودی!

غریبه گوشه ای نشسته و افراد را نگاه می کرد! خیلی ناراحت بود! او دوست داشت اکنون

اورا تحویل گرفته، رعایت سن و سالش را بکنند و از تجربیاتش استفاده برند ولی حالا یک

جوان خام اورا به آشپزخانه هدایت کرده بود، او نمی توانست قبول کند، قیافه جوان با آن

لبخند پهن از جلوی چشمانش کنار نمی رفت انگار اورا به سخره گرفته بود! اطرافش را

نگریست، به یاد نور افتاد! او به دنبال نور حرکت کرده و سر از این مکان در آورده بود ولی

اکنون نورناپدید شده بود.

در افکارش غرق شد، خدایا من از تو طلب یاوری مهدی فاطمه س را کردم این چه صحنه

ایست؟ به یاد آخرین جمله فرمانده افتاد: فاخلع نعلیک!!!!! این چه معنی دارد؟ خدایا می

خواهی امتحانم کنی؟ می خواهی مرا بشکنی؟ باید در این سرزمین مقدس از منمیّت

هایم خالی شوم؟ می خواهی نفسم را زیر پا بگذارم؟ می خواهی ساختار وجودم را

تخریب کنم و سر تسلیم فرود بیاورم؟ آن هم در مقابل این جوان؟ او که نیمی از تجربیات

مرا ندارد؟

با این افکار از جایش بلند شد، آدرس آشپزخانه را گرفت و راهی شد!

آشپزخانه جایی سوله مانند بود چند مرد پای دیگ ها ایستاده بودند و عده ای جوان بسیار

کم سن و سال کارهای متفرقه را انجام می دادند، فردی که به نظر سر آشپز می آمد جلو

آمد و با احترام سلام کرد، و بادست گوشه آشپزخانه را نشان داد و با صدایی آهسته گفت:

محل کار شما! غریبه رو چرخاند و کوه سیب زمینی را مشاهده کرد که انتظار او را می

کشید! با خود فکر کرد او از کجا می دانست چه وظیفه ای به من محول شده؟ غرولند

کنان به سمت سیب زمینی ها به راه افتاد!

چند روزی بود از صبح که چشم باز می کرد به آشپزخانه می آمد و تا شب مشغول به کار

بود حالش بهتر شده بود با خودش کنار آمده بود، از دور فرمانده را دید که به سوی او می

آمد: چطوری حاجی؟ حال لبخند فرمانده برایش دل نشین بود، احساس می کرد این جوان

خوش اخلاق را که او را با این همه دبدبه و کبکبه در آشپزخانه کاشته دوست می دارد، در

این مدت فشار زیادی را تحمل کرده بود، هربار که در آشپزخانه کسی به او دستوری داده

بود کمی از کوره در رفته و بعد خود را کنترل کرده بود، حال احساس می کرد خاک زیر

پای همه شده، سبک شده بود، تغییر کرده بود، با گرمی جواب داد: الحمد لله، فرمانده با

همان صدای بمش گفت: حاجی التماس دعا ! این جوان باعث شده بود او شکسته شود،

حال احساس می کرد کسی دارد شکلی تازه به او می دهد.

همین طور که سیب زمینی پوست می کند مشغول مناجات با حضرت زهرا س شد.: مادر جان، جانم به فدای شما ! من آرزو داشتم بهترین و مهم ترین کارها را برای فرزند شما انجام دهم، هرچند که ایشان بی نیاز است از من و امثال من! دوست داشتم در رکاب ایشان با دشمنان شما بجنگم! حال مرا در آشپزخانه گمارده اند! چشم! هر چه شما بخواهی! من پادویی رزمندگان را می کنم، حاضرم همین جا بمانم و سیب زمینی پوست بکنم تا یاوران فرزند شما گرسنه نمانند، حالا فقط می خواهم از من راضی باشید، دیگر برایم مهم نیست کجا و چگونه کار کنم برایم مهم است که شما از من راضی و خرسند باشید، مادر جان دنبال لبخند رضایت شما هستم اگر مرا این گونه می پسندید روی چشم می گذارم.

آن شب خوشحال تر و راضی تر از همیشه به خواب رفت، در دل اشتیاق داشت زودتر این لشکر راهی شود و او موفق به دیدار معشوقش گردد حتی در لباس یک کارگر ساده!

ندایی به گوشش رسید: بلند شو! چشمانش را باز کرد پرتوی نور دوباره آمده بود این بار درخشان تر و نزدیک تر از دفعه قبل، نور نداد داد: کاروانیان در رکاب امام حسین ع و در نور ایشان تربیت شدند، آنها نفسهایشان را فدای امامشان کردند و با اذن امام ع و در نور امام از مردگی نجات یافتند و حیّ شدند، امام حسین ص یاورانی که تسلیم وار ایشان را در سخت ترین لحظات یاری نموده و از ایشان تبعیت کردند را به آسمان های بالاتر راه دادند، ایشان از خود چیزی نداشتند سبک بودند پس در آسمان حسین ع پرواز داده شدند، در نور امام ع از فضل بهره مند شدند و امام ع ایشان را به بالاترین جایگاه ها در آسمان های هفت گانه رشد دادند،  ایشان با اذن امام ع ساکن علیین شدند.کسی که نفسانیاتش بر او غلبه دارد به آسمان ها راه ندارد.

نور آسمانی شروع به حرکت کرد، او احساس سبک بودن می کرد، احساس می کرد زلال شده است،حال پاهایش بروی زمین نبود، او از زمین فاصله گرفته و در آسمان در حالی نور را دنبال می کرد که به آن بسیار نزدیک شده بود، غریبه از زمین کنده شده و آسمانی شده بود. او شخصیت و من خود را بر روی زمین جا گذاشته بود.

قسمت سوم: سلوک نوری

شهر کوچک و با صفا بود، مردمان ساده ای داشت! نور به سمت کوچه ای حرکت کرد، انتهای کوچه دری چوبی و قدیمی به چشم می خورد، بوته های یاس از در و دیوار آویزان بود و بویش انسان را از خود بی خود می کرد، نور گفت: در این خانه خانم مهربانی زندگی می کند برو کاری کن تورا در خانه شان راه دهند.

غریبه تا آمد سوال کند نور رفته بود، باز او مانده بود و صحنه ای که هیچ چیز از آن نمی دانست، با خود فکر کرد: خوب اگر این جا منزل خانمی مهربان است به راحتی در را خواهد گشود! با خوشحالی به سمت در راه افتاد، در زد و منتظر شد، صدایی نیامد! شاید ایشان اکنون در منزل نباشد! دوباره در زد، رهگذری از سر کوچه گفت: صاحب این خانه بانویی کریمه است ولی هر کسی به خانه ایشان راه ندارد!

غریبه کنار در خانه نشست نمی دانست باید چه کند! با خود فکر کرد می روم و با کیسه ای نمک باز می گردم از آنجا که ایشان کریمه هست حتما از من نمک خواهد خرید پس در را بروی من خواهد گشود.به دنبال این بود که حس ترحم خانم را برانگیزد و زودتر به درون خانه راه پیدا کند.

مدتی بعد با کیسه ای در دست بازگشت، صدازد نمک دارم، از من نمک می خرید؟ شنیده ام شما کریمه هستید !من مسافرم محبت کنید از من نمک بخرید! حالتش برای خودش عجیب شده بود، مدتی قبل اگر سرش می رفت حاضر نبود برای حتی چیزهای بزرگ به کسی رو بیندازد چه برسد به این که التماس کند! بعد از مدتی در خانه باز شد نور عجیبی از داخل خانه به بیرون تابید، غریبه انگار با این نور مانوس بود آن را می شناخت ولی یادش نمی آمد ماجرا از کجا سرچشمه می گیرد! خانمی چادری پشت در نمایان شد با اشاره کیسه نمک را طلب کرد، غریبه با حجب و حیا کیسه را دراز نمود دستی از خانه بیرون آمد کیسه را گرفت و پولی را در دست او گذاشت، در بسته شد، او مبهوت حس عجیبش پشت در ماند.

آن شب را پشت در خانه خانم به تفکر گذراند، حال غریبی داشت، حس می کرد صاحب خانه را می شناسد! ولی مطمئن بود تا بحال این خانه را ندیده است!

حس پسری را داشت که دوست دارد به مادرش خدمت کند، او خانم مهربان را ندیده بود، حتی سرش را هم بالا نگرفته بود، تقوایش به او چنین اجازه ای نمی داد! ولی نسبت به خانم مهربان حس مادری داشت! او سالها بود مادرش را در دنیا از دست داده بود حال احساس می کرد می تواند مانند یک فرزند در خدمت این خانم باشد هرچند او را به درون خانه راه ندهند.اول فقط هدفش این بود که به خانه راه یابد ولی اکنون حالتش عوض شده بود دلش می خواست در خدمت خانم باشد و دل ایشان را شاد کند.

صبح زود با همان پول که از خانم گرفته بود شیر و نانی تهیه کرد و پشت در خانه آمد ، دیگر حیا می کرد صدایش را پشت در این خانه بلند کند، هر چند از روی عجز، دستش را به سمت در برد تا تقه ای بر آن بزند قبل از این که دستش در را لمس کند در گشوده شد، غریبه دوباره هجوم نور را حس کرد، نور او را به تواضع می کشید. جلوی در زانو زد و در حالیکه سرش پایین بود نان و شیر را بالا گرفت ، خانم نان و شیر را از او قبول کرد و باز در بسته شد، او ماند و هجوم احساسات، او دوست داشت همان جا دم در جان خود را تقدیم این خانم کند، می خواست برای ایشان بمیرد ولی نمی توانست احساسش را تحلیل کند، دیگر هدفش این نبود که به درون خانه راهش دهند، دوست داشت همان جا دم در خانه بماند و غلامی خانم را بکند، دلش می خواست بدود و خواسته های ایشان را اجابت کند.

آن شب در آن کوچه حال خوشی داشت، وقتی به نماز ایستاد منظرش نسبت به پروردگارش عوض شده بود، دیگر سختی نمی دید، احساس ذره ای سبک بال را داشت که در رحمت خدا غرقه شده و بالا می رود، میل داشت تا آخر عمرش همان جا بایستد و با خدایش راز و نیاز کند، خضوع در وجودش شکل گرفته بود هنگام سجده دوست داشت با خاک یکی شود و دیگر از وجودش چیزی نماند.

صبح زود در حالیکه شب را به مناجات گذرانده و نتوانسته بود چشم بر هم بگذارد از جای برخاست، فکر کردکوچه را آب و جارو کند تا اگر خانم قصد بیرون آمدن از خانه کردند بر کوچه خاکی قدم نگذارند، آرزو داشت با تمام وجود فرشی شود جلوی قدم های خانم.

مدتی بعدبا جارو و سطل آبی در دست بازگشت، رهگذران او را با تعجب می نگریستند، برای او دیگر هیچ چیز جلب توجه نمی کرد، تمام وجودش معطوف خدمت به آن خانم شده بود، با عشق عمیق یک پسر به مادرش شروع به  آب و جارو کرد، او مادر دار شده بود، حاضر بود باقی عمرش را پشت در این خانه بگذراند.

در با صدایی گشوده شد، دانه های عرق سر و روی اورا پوشانده بود، جلو دوید و زانو زد، سن و سال خود را فراموش کرده بود، در مقابل خانم احساس کوچکی می کرد، باصدایی مملو از احترام گفت: خانم در خدمت هستم هرچه بفرمایید! در باز تر شد، دوباره نور، و این بار اورا در برگرفت، صدای خانم به گوش رسید: داخل بیا!

باورش نمی شد! خانم در را بروی او گشوده بود.

کسی صدایش میزد، چشم گشود پرتو نور رادید که این بار بزرگ شده و او را همراهی می کند! انگار نور اورا احاطه کرده بود و همراه خود می برد، دیگر لازم نبود به دنبال نور بدود.او همپای نور شده بود.

ندای نور را شنید: کاروانیان با نور حضرت زهرا مانوس بودند، روز عاشورا نور پایین آمده و ایشان را در بر گرفته بود، در مسیر تبعیت از امام حسین ع آنها زلال شدند، اهلی خانه حضرت زهرا س شدند، حضرت ایشان را به منزل خود راه داد، ایشان در بیت حسین ع رفعت داده شدند و ساکن منزل مادر مهربان شدند، مادر با نورش ایشان را تغییر داد، ایشان لطیف شدند، نورانی شدند و به منزل نور راه داده شدند.برای ورود به بیت حضرت زهرا س باید لطیف باشی، ادب و آداب محضر را بلد باشی، امام حسین ع یارانش را در نور سلوک داد.

قسمت چهارم : سلوک قیامتی

او تا این جا فهمیده بود که امام حسین ع راه آسمان را گشود، راه ورود به بیت نور را گشود و متوجه سه نوع سلوک شده بود، ولی هنوز نمی فهمید علت شدت صحنه را! نور توضیح داد یاران امام ع نذر داشتند، آنها به نذرشان وفا کردند! در راه امامشان فدا شدند با سخت ترین ظاهر، جانبازیی که ایشان برای ولی و سرپرست خود نمودند در کل تاریخ بشر بی نظیر است، آنها رفتاری در پیش گرفتند که در قیامت از بالاترین درجات برخوردار است و نزد خداوند بسیار باارزش است.

همه جا دود و گرد و غبار بود، صدای تیراندازی می آمد، چشم هایش را چرخاند، در هیاهوی جنگی که قرار گرفته بود حرمی را از دور مشاهده نمود، جلوتر رفت تا بهتر ببیند، حرم مطهر حضرت زینب س بود.

در حالیکه لباس سربازی بر تن داشت شروع به نوشتن وصیت نامه کرد، خدایا دوست داشتم امام زمانم را یاوری کنم و برای او زندگی کنم، تورا شکر می کنم که منمیّت را از من گرفتی و سبک بالم کردی، تورا شکر می کنم که با عشق حضرت زهرا س وجودم رالطیف و نورانی نمودی، تورا شکر می کنم که مرا از تعلقات دنیا کندی و آنچه را که به پاهایم زنجیر شده با رحمتت گشودی، اکنون وظیفه خود می دانم از حریمت دفاع کنم، این حرم گوشه ای از حریم توست که خدشه دار شده، من باشم و دردل حضرت زهرا س غم بنشیند؟ من باشم و حریم تو در خطر باشد؟ من باشم و خدشه در حریم الهی باشد؟ خدایا اجازه بده سربازی کنم، جانم را هم فدا خواهم کرد تا این حریم در امنیت بماند، جانم را فدا خواهم کرد تا کسی جرات تعرض به حضرت زینب س را نداشته باشد، اجازه بده فدایی او شوم تا دوباره خود را میان دشمنان حرامی تنها نبیند، خدایا شهادت را برای من امضا کن! شهادتی که چون شهادت یاران حسینت نزد تو ارزش داشته باشد! اجازه بده این باقیمانده تعلقات دنیایی یعنی جسمم را نیز فدای تو بکنم،اجازه بده در حالی این جسم خاکی را جای بگذارم که غربت حسینتص و اسارت زینبتس را بچشم.

جنازه مثله شده ی او در حالی تشییع می شد که سر بر بدن نداشت، در سوریه در حالیکه به اسارت گرفته شده بود سر از بدنش جدا نموده بودند. او چون مولایش در غربت و بدون سر رها شده بود.

قسمت پنجم: نور

به آرزویش رسیده بود، حال داستان امامش را می دانست، خدا به او فهمانده بود که مولایش حسین ص چگونه خود و اهل بیتش را بذل کرد و راه آسمان را گشود که اگر این ماجرا نبود راههای آسمان برای همیشه بر این بشر خاکی بسته می ماند.امام ع با رفتارشان به زمینی ها راه آسمانی شدن را آموخته بود، برای تمام زمان ها و تمام مکان ها، برای هرکسی در هر کجا با هر دین و نژاد و زبان، اکنون او فهمیده بود کل یوم عاشورا و کل ارض کرب و بلا یعنی چه!

ندای نور را شنید، این بار ندا را از درون وجودش می شنید، نور درون وجودش نفوذ کرده بود، او نور شده بود بالا را نگریست، نور عظیم آسمانی را مشاهده کرد که در انتظار او بود، نور بوی مادر مهربان را می داد، او این نور را می شناخت، از آن زمان که پشت در آن خانه اطراق کرده بود، اکنون او پرتوی نور کوچکی بود که شادمانه برای رسیدن و ملحق شدن به آن نور عظیم آسمانی بالا و بالاتر می رفت.

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

درمحضر امام جواد علیه السلام

السلام علی الحسین

شعر/ شیعیان ،دیگر هوای نینوا دارد حسین

السلام علی الحسین

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.