بسم الله الرحمن الرحیم
بعد از مدّتها حال خوشی پیدا کرده بود،
انگار روی زمین نبود،
خود را مانند قاصدکی میدید که با نسیمی ملایم، بلند شده و در آسمان پیچ و تاپ میخورد.
اما حال خوش او از جنس جوِّ نزدیک به زمین نبود،
بلکه انگار جاذبهای روح او را به آسمان میکشاند،
دوست داشت به ارتفاع آسمان فکر کند،
دوست داشت از جنس اوج آسمان باشد،
تا همیشه در آنجا بماند و اصلاً نتواند به پایینترها بیاید.
دوست داشت در لطافت آسمان لایتناهی باقی بماند
و هیچ وقت به افکار و دغدغههای زمینی آلوده نشود.
این حسّ برای او جلب توجه کرد که:
عجب، وقتی در این حال و هوای خوش هستم،
افکار و دغدغههای زمینی برای من آلودگی جلوه میکنند.
با خود گفت: اکنون باید این حسّ زیبای آسمانی را درست استفاده کنم،
لذا لب به ذکر مادر مهربان گشوده و با لحنی شعرگونه زمزمه کرد:
مادر، مادر … مادر، مادر … مادر، مادر …
نگاهش بین افق و آسمان ثابت مانده بود،
اما در حال خود بود و از گذر زمان نیز غافل شده بود، تا اینکه؛
رگههایی از نور برایش جلب توجه کرد که بسیار لطیف بودند
اما با کمی پیچ و تاپ، در مسیری خاص حرکت میکردند.
ردّ آنها را دنبال کرد، دید که آمدند و در زمین، به فردی که خواب بود رسیدند.
او را فرا گرفتند، پس از لحظاتی، چشم او را باز کردند،
او را از رخوت در آوردند و نگاهش را بسویی از آسمان معطوف کردند.
مدّت کوتاهی به آن سمت نگاه کرد
و سپس از گوشه چشم اشکی ریخت
و زیر لب شروع به مناجات کرد.
انگار توجه او مدام در عمق آسمان عمیقتر میگشت،
و با تمام توجهاش میگفت: مادر، مادر … مادر، مادر … مادر، مادر …
میگفت: چقدر حال خوبی دارد، چه توجهِ عمیقی به مادر مهربان دارد.
چقدر زلال و صادقانه، ای کاش من هم چنین بودم
و ای کاش این انوار بسوی من هم آمده و مرا هم از غفلت در آورده
و چنین متوجه ذکرِ اسمِ الله [وَ یُذْکَرَ فیهَا اسْمُهُ (نور۳۶)] میکردند.
انوار مقدّس، توجه آن فرد را بسوی بالاتر از افقِ آسمان میبردند،
از نزدیکی او عبور کردند و بسوی عمق آسمان رفتند،
همینکه چشمش معطوفِ مسیر نور بسوی مبدأ آن شد،
ناگهان دید: در باره خودش نیز …..
ای کاش این انوار بسوی من هم آمده و مرا هم از غفلت در آورد…
زیبا بود
خدا جون! میشه محبت کنی ما نیز ناگهان ببینیم که …