چقدر دلنشین است با حسین ع بودن. حسین ع مرد عجیبی است. او بزرگ عرب و هاشمیان است اما چقدر افتاده است. چقدر دلنشین است. چقدر خاکی است. صبحها هنگامی که از خواب بیدار میشوم [ این روزها برخلاف گذشته به اشتیاق همنشینی با حسین و یارانش زودتر از خواب بیدار میشوم] خود را خیمهی او میرسانم. صبحانه همه را گرد خویش جمع میکند با نانهای خواهرش زینب و بقیه مواد که خودش و برخی یاران نزدیکش آماده میکنند سفرهی سادهای پهن میکند و چقدر دلنشین و بیریا همه گرد وجودش بر سر آن سفره مینشینند. چقدر حسین ع دوست داشتنی است. من پیامبر خدا و علی ع را ندیدم اما اگر حسین فرزند آنهاست حقیقتا این خاندان جنسشان چیز دیگریست.
برادرش ابالفضل نیز حقیقتا همجنس خود اوست. خیلی وقتها سعی میکنم نزدیک او بنشینم. امام خیلی مهربانند و با رفاقت رفتار میکنند ولی ابالفضل در مقابل امام بسیار ادب میکند و حریم نگه میدارد. به شدت نیاز به رفتار ابالفضلی دارم. نیاز به صفات دلنشین علی اکبر و علی اوسط دارم. وقتی از پنجره رفتار اینها به امام نگاه میکنم امام را خورشیدی عالم تاب میابم که میان ما چون رفیقترین و دوست داشتنیترین انسانها میگردد.
امام زمانهایی یک جور دیگر میشود. هنگام نماز چنان عجیب غرق در محضریت خدا میشود که انگار هیچ کسی نیست، چیزی نیست، موضوعی نیست و …
هنگام صحبت هم گاهی از پدرش امیرالمومنین یا جدش رسول الله که صحبت میکند لحن و حالش عوض میشود. اما از همه عجیبتر زمانی است که یاد و نام مادرش زهرا میشود….
آخر شب هنگام استراحت بود. در رختخواب خوابم نمیبرد. ازچادر بیرون آمدم. خیمهی امام هنوز روشن بود. نکند امام نماز میخوانند و من خواب باشم. بگذار من هم نمازی بخوانم . فکر کنم اگر صبح بلند شوم و امام نور نماز را در چهره من ببینند خوشحال شوند! ای بابا! چه فکر هایی میکنمها.
میروم تا وضو بگیرم. میان چادرها صدای پای آشنای ابالفضل را میشنوم: وهب جان! عزیزم، فدای صفایت بشوم. چیزی شده. چیزی میخواهی برادر؟
از دیدنش خوشحال میشوم: نه عباس جان، شما مثل همیشه شبها قدم میزنید؟ میشه کمی مزاحمتون بشم و کنارتون بمونم.
ابالفضل میخندد: خیلی خوبه که، برای من افتخاره. حتما
راه میافتیم. ازو درباره خاطراتش میپرسم. ازو میخواهم درباره علی ع صحبت کند. درباره تربیتهای جسین بگوید و او بدون هیچ تکلف و تصنعی برایم سخن میگوید.
عباس جانم، چه کنم مولایمان مشتاق به من باشند. روز به روز به ایشان مقرب تر بشوم.
ابالفضل: آقایم حسین دلدادهی مادر مهربانمونه. تمام توجهش به نور اوست و تمام تلاشش در راستای جلب رضایت فاطمه. که رضایت خدا در رضایت فاطمه است. هر چه دلدادهتر به مادر، مولا مشتاقتر به او…
از آنزمان انگار لایهای دیگر از رفتارهای مولا را متوجه شده بود. انگار مولا کس دیگری بودند. انگار ابالفضل هم آدم دیگری شده بود. انگار خودش هم دیگر خودش نبود. انگار همه میهمان مادر بودند. قافله سالار مادر بود . هدف با مادر بودن بود و … از آن زمان شب و روز رنگ دیگری داشت. از آن زمان دنبال فرصتی بود که علی اکبر را تنها پیدا کند و از مادر بپرسد. امام سجاد را گوشهای بیابد و لحظاتی در محضرش بنشیند و معرفتش به مادر را به ایشان عرضه کند.