چند روزی گذشته بود و بچههای مادر مشتاق نوشتن دل نوشتهای که مادر برایشان پسندیده بود
و متحیر از آن که چه بنویسند، آنها که ننوشته بودند،
خشیت و نگرانیشان ایشان را میآزرد و به هر دری میزدند تا دلنوشته را بنویسند.
دلشان پر بود از یاد و محبتهای مادر، اما باید کسی این دل داشتهها را بر لسانشان جاری میساخت
تا ایشان تمنیّات قلبی شان با مادر را در این سالها که خدا میدانست شروع آن از کی بود،
به روی کاغذ و در قالب الفاظ بیاورند و تمام محبتشان را ابراز دارند، آن هم الفاظی که هیچگاه ظرفیت حمل معانی و مفاهیم را ندارد.
بچهها به این سو و آن سو میزدند و به هر چیزی تمسک مییافتند تا خواست مادر بر زمین نماند.
اما آن گروه که خدا توفیقشان داده بود و دستشان را بر قلم برده بود و چند حروفی را دراین مسیر برایشان نگاشته بود، حال و روزی بهتر از گروه قبلی نداشتند، آنها هم مینوشتند ولی روح حاکم بر نوشتارشان
«تقشعر منه جلود الذین یخشون ربهم»زمر23 بود و هر حرف از حروفشان توأم با این سؤال بود
که:
«اَرضیتِ یا مادر» و این چه حالی بود که بر ایشان حاکم بود.
گفته بود دلنوشتهای بنویسید! فدای مادر!
اما چه باید نوشت. و آیا اصلاً جز او میتواند برای او بنویسد.
دل نگران بود و مضطرب!
مادر باز هم نتوانست تاب بیاورد، باز هم پا به میدان گذاشت.
مادر نمیتوانست بیتابی بچهها را تاب بیاورد. او همه محبت بود.
او آن بار که میخواست بچهها را در نور خود به پیشگاه فرزندش و درون نورش ببرد،
قصهی نمکی را بهانه کرد و همهی کودکان یتیم و بینوا را به در خانهی محبت خویش
کشید و به بهانه نمک و خرید نمک، خود ایشان را خرید و به خانه برد تا محبتشان کند.
آن روز هم همهی بچهها دنبال این بودند که چگونه و با چه الفاظی دل مادر را به دست
آوردند.
گویا یک بار دیگر الرحمن اذن داده بود و تو باید کلامی میگفتی که مورد رضایتش افتد.
إِلاّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَ رَضِيَ لَهُ قَوْلاً .طه109
اما آخر چه باید میگفتند. همه حیران که صدای ابیاتی راه را بر ایشان هموار نمود. یکی
میخواند:
«ای خانواده کرم، نمک دارم، نمک دارم، از همه جا رونده شدم، رونده و درمونده شدم،
به لطفتون امیددارم»
مهم این نبود که تو چه میگویی.
مهم نبود که کلامت سخیف و کودکانه است یا رفیع و ادیبانه.
مهم این نبود که ادیبان و اهل فن و کلاً دیگران را خوش میآید و به تحسین میکشاند
یا نگاهی از سر تمسخر از سوی ایشان را به دنبال دارد.
زیرا هر چه بود، ساختهی تو بود و ساختههای تو را در حریم مادر راهی نیست.
مهم این بود که آن کلام نور داشته باشد و خدا این نور را قرار داده بود!
مگر کلامی غیر از کلام مادر نور دارد!؟
وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُورًا فَما لَهُ مِنْ نُورٍ.نور40
قرار نبود تو چیزی از خود بسازی! اصلاً در پیشگاه مادر قرار نبود تویی باشی تا بخواهی
چیزی بسازی!
قرار بود همه او باشد.
خورشید باشد و تو پرتویی از نور مادر باشی و امرک امرها و رأیک رأیها.
مهم این بود که خدا از این قول راضی باشد و قول مرضی در نزد خدا قول مادر بود.
صدا به گوش میرسید و بچهها دیگر میدانستند که باید چه بگویند.
همه، همه چیزشان را کنار گذاشتند و نمکیشان، منور به این شعر شد که:
«ای خانواده کرم! نمک دارم، نمک دارم».
مادر این بار نیز میخواست بچهها را در نور خودش به پیشگاه فرزندش و در نور خودش
ببرد،
این بار مادر دلنوشته را بهانه کرده بود و بچهها همچنان حیران،
و مادر برای بچهها بیتاب که نباید ناراحت باشند. خودم به کمکشان میروم.
بچهها سؤال داشتند و دغدغهشان این بود و به هم که میرسیدند سؤالشان این بود که
چه بنویسیم و چگونه بنویسیم!
مادر مهربان بود و نمیتوانست ببیند که بچهها حیران باشند.
بچهها باید زینت مادر باشند و پرتویی از نور مادر،
لذا مادر باز هم به میدان آمد تا قلوب و جلود بچهها را آرامش دهد.
آری مادر باز هم به میدان آمد!
صدایی آمد که «خوب است دلنوشتهها سمت و سویی داشته باشد و چنین و چنان باشد و …».
قرار شد یکی از بچهها نوشتهای را بخواند که تا حدودی بهتر از بقیه بود و میتوانست تا
حدودی راهنما باشد». از میان متنها، متن خانمی برای این منظور انتخاب شده بود و قرار
شد خوانده شود:
مرد ثروتمند، کالاهای خویش را سوار شترانش کرده
و بسوی شهری دیگر میرفت…
صدای یکی از بچهها بود که داشت متن مورد نظر را میخواند.
بچهها نشسته بودند به یاد مادر!
توجهشان به مادر بود و اندک گوشی نیز به نوشته داده بودند.
همه در حال خودشان بودند و نیازمند هدایت و نور مادر! صدا ادامه داد:
و پس از طی مسافتها و منزلها، شبهنگامی،
در بیابان اطراق کرده و در خلوتِ دشت بسوی ماه مینگریست،
با خود فکر میکرد که:
سالها پیش، میخواستم چون ماه باشم، سبک و آسمانی باشم…
اما اینک؛ من در زمین سِیر میکنم و ماه در آسمان…
بچهها در حال خود بودند، ولی متن رنگ و بویی دیگر داشت،
صحبت از تبیین موقعیت بود!
صحبت از دو عرصهی متفاوت بود!
صحبت از صاحب شتر بود و آسمان!
صحبت از زمین بود و آسمان.
صحبت از شب بود و نور ماه!
صحبت از این که من در زمین سیر میکنم و ماه در آسمان.
بیشتر که دقت میکردی صحبت از «ای خانواده کرم! رونده و درمونده شدم» بود.
صحبت از نمکی، صحبت از پناه و البته این بار به سوی آسمان! به سوی ماه و خورشید.
متن رنگ و بویی دیگر داشت.
نمیشد به راحتی از کنار آن گذشت.
سالها بر سفرهای که خداوند به خاطر مادر و از طریق مادر و برای بچههای مادر گسترانیده بود،
متنعم شان کرده بود تا برای ظهور فرزندش به کارشان گیرد.
این غذا بوی مادر میداد.
فقط دستپخت او بود.
این دل نوشته بوی مادر میداد.
مادر دوباره به میدان آمده بود تا بچهها را از سرگردانی بیرون آورد.
گویا میگفت: بچهها! شما هم این چنین بنویسید. یادش بخیر، دوباره «ای خانواده کرم! نمک دارم، نمک دارم ….»
متن بوی مادر را میداد،
متن نور مادر را داشت.
او با این نور آشنایمان کرده بود. نباید نور او را دیر میشناختیم.
باید در همان کلمات اول میفهمیدیم که متن نور مادر را دارد.
این بار مادر باز از پشت چادر سیاه آمده بود تا مانند همیشه، او نباشد تا تو باشی!
سیرهاش این بود که در عیان نیاید.
مادر ملِک لیل بود و تو فقط باید آثارش را پیگیری میکردی.
نمیخواست مطرح باشد.
در قیامت و در آستانهی بهشت میایستد و خدا قدر او را به قدری که قیامت تحمل دارد،عیان میکند.
مادر مهربان بود و پردهنشین!
امید که چادرش ما را نسبت به او غافل نسازد.
امید که پیوسته زیر چادر مادر و بر روی چادر مادر باشیم.
کیف کنیم و الی الابد با او باشیم.
امید که مادر لطفی به ما کند
امید که مادر نیم نگاهی به ما کند.
نور40 – أَوْ کَظُلُماتٍ في بَحْرٍ لُجِّيٍّ يَغْشاهُ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ مَوْجٌ مِنْ فَوْقِهِ سَحابٌ ظُلُماتٌ بَعْضُها فَوْقَ بَعْضٍ إِذا أَخْرَجَ يَدَهُ لَمْ يَکَدْ يَراها وَ مَنْ لَمْ يَجْعَلِ اللّهُ لَهُ نُورًا فَما لَهُ مِنْ نُورٍ