سرخط خبرها

عطش

بسم الله الرحمن الرحیم

خسته کنار آتش نشسته بود و بر شعله های آن می نگریست،

برخی زبانه های آتش سعی میکردند هر چه سریعتر خود را از آتش دور تا سریعتر خود را

در آسمان محو کنند

گویی نمی خواستند لحظات بیشتری را در دنیا سپری کنند.

همانطور که خیره به آتش می نگریست پلک هایش سنگین شد

خنکای نسیم صبحگاهی سر وصورتش را نوازش می کرد .

از دور دست صدای مبهم ناله و زجه هایی به گوشش می رسید

تا کم کم سربازان خورشید با پرتوهای قرمز رنگ خود بر تاریکی شب غلبه کردند و روز

خودنمایی کرد.

امروز روز او بود، امیدوار برخواست و در سویی که جلب توجه نماید به انتظار نشست

تا ثمره این چند روز تلاش را برداشت نماید .

دقایق می گذشت و او به انتظار،

اولی آمد و رفت توجهی به او نکرد دیگری ، دیگری همانطور می آمدند و می رفتند ولی

کسی از آنان که رفتند و آنان که مانده بودند حتی یک نفر هم گوشه چشمی به او نشان

ندادند.

بجای عرق از سر وصورت شان خون جاری بود ولی باز هیچ ،

شمشیرها و نیزه ها بی محابا پیکرهایشان را می شکافت ولی هیچ کس احساس نمی کرد

و حتی او را صدا هم نمی کردند

مات و مبهوت مانده بود گویی آنها چیز دیگری یافته بودند که کاملا هوش از سرشان

ربوده بود.

کارزار به سختی می گذشت و روز به ظهر نزدیکتر، اطمینان داشت در این وانفسا حتما

بسویش خواهند آمد

و حتی نیایند بر کلامشان جاری خواهد شد و در بدترین شرایط از او گلایه خواهند کرد

ولی باز خبری نشد.

کم کم نامیدی بر او مستولی گشت برای فهمیدن دلیل آن به هر سوی سر چرخاند

در زمینیان چیزی نیافت سر به آسمان بلند کرد تا به خدا شکوه ایی کند

دید مردان و یلان به مانند کودکانی که بعد از مدت ها فراغ و دوری از مادر، گم شده خود

را یافته بودند برای رسیدن از همدیگر سبقت می گرفتند و هر چه را از دشمن پیش روی

می دیدند از سر راه بر می داشتند

نه اینکه تعداد بیشتری را به جهنم بفرستند بلکه زودتر در آغوش مادر آرام گیرند

شوق این وصال چنان بود که نه تنها کسی از سختی کارزار و زخم هایش شکایتی نمی

کرد بلکه مشتاق بود بیشتر ، خونین تر و حتی بی سر،  گوشه چادر مادر را بگیرد و عزیز

جلوه نماید.

طبیعی است وقتی فرزندی بعد از مدت ها فراغ، مادر را می بیند آنچنان مجذوبش می

شود که به همه چیزهای دور رو برش بی توجه شده آنها را رها می کند تا خود را در قلب

مادر جای کند

و اینان نیزهمه چیز را رها کردند حتی بدن هایشان را. اینان فخلع نعلیک کردند اما نه با

بدن هایشان  بلکه با سرهایشان.

اشک از گونه هایش جاری شد که ناگهان صدایش زدند از جا برخواست بسوی صدا روی

برگرداند تا ببیند چه کسی نام او را بر زبان جاری کرده

با تعجب و حیرت دید نام او از زبان مبارک فرزند رسول خدا جاری گشته،

بر خود غره شد و احساس کرد فرزند رسول خدا می خواست به او اهمیت داده او را هم

پر رنگ کند.

با خود به فکر رفت که چرا هیچ یک از یاران قبل از فرزند رسول خدا او را صدا نکرده

و حتی فرزند رسول خدا هم برای هیچیک نامی از او نبرده است.

چرا فقط برای کوچکترین سرباز خود و آنهم در انتهای کارزار، و چرا برای کوچکترین

مبارز،  فرزند خردسال چند ماه!

سر به آسمان بلند کرد و دید در کنار مادر هم کسی از او یاد نمی کند،

غروب هنگام شد و جنگ تمام ، به مانند فردی تمام بازنده با چهره ایی گریان صحنه را

ترک کرد و سر به بیابان گذاشت .

سالهاگذشت ، روزی از یکی از یاران امام شنید که نامش در قران و در سوره مریم (س)

آمده

اما به اختصار آمده

خنده ایی از روی رضایت بر لبانش شکل گرفت حال می دانست که در تمام عمرش از زمان

خلقت فقط بهانه ایی بوده تا آن روز در کربلا  را یادآور باشد:   عطش

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

شعر/باز شد صبح و طلوع جمعه ها

هل الیک یابن احمد

در محضر امام صادق علیه السلام _ روز سوم شعبان، روز ولادت امام حسین علیه السّلام

معوض شهادتش امامان از نسل اویند

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.