این هم فدای فاطمه
صحنه:
- در بیابان، شب هنگام، ماهِ مهتابی، در شبِ ظلمانی، دلربایی و نورافشانی می کند…
- در کناری، ماکتِ شترانی دیده می شوند که نشسته و استراحت می کنند…
- عده ای از مسافران در اطراف خوابیده اند و برخی، شَمَدی رنگارنگ نیز برخود کشیده اند…
- مردی ثروتمند، با لباسی فاخر و اشرافی، خسته و متفکر، بر جهاز شتران تکیه داده،
دقایقی طولانی، به ماهِ زیبا، و تنها میانِ ستارگان، خیره مانده…
- آرام آرام، نورِ سرد و مهتابیِ محیطتغییر میکند و از نقره ای بی روح،
به لیمویی روشنِ لطیف، بدل می شود!
اما باز محیط، نسبتاً تاریک است…
- مرد، سر بسویِ آسمانِ پر ستارۀ مهتاب دار کرده، با خود نجوا میکند:
سالک= سالها پیش، میخواستم چون ماه باشم، سبک و آسمانی باشم…
اما اینک؛ من در زمین، سِیر میکنم، و ماه، در آسمان…
من سالها است که ردِّ پول را تلاوت میکنم، و ماه، ردِّ خورشید را…
- سالک، شرمنده از خود و خدایش، سرش را میان دو دست می فشارد و آرام می گرید و می نالد:
سالک= الهی ایاک نستعین! … الهی ایاک نستعین! …
خدایِ خوبم!خدایِ مهربانم! کمکم کن! خدا! خدا! خدا! خدا!خدا!…
- آرام آرام اشکِ سالک سرازیر می شود، و او بی تاب و بی قرار، شانه هایش می لرزد
و سرش قرار ندارد، به علامتِ ندامت وخسران، سرش به این سو و آن سو تاب برمیدارد…
- نور محیط کمی روشن تر می شود…
- صدای سنج مانندی، سکوت سنگین شب را می شکند…
- نفسِ لَوّامه یِ مرد که در او بیدار شده، با دلسوزی به او نهیب میزند:
صدایِ نفسِ لوامۀ سالک: تو قرار بود: فاطمیس باشی، اما دنیایی شدی!
تو قرار بود: برای فاطمهس باشی، اما برای خاندان و غلامانت شدی!
تو قرار بود:دنبال ظهور مهدی فاطمهعج باشی، اما دنبال مظاهر دنیا شدی!
- سالک شرمنده تر از پیش، گریان و نالان، با تکان دادن سرش، تذکرات را تأیید میکند…
- سالکِ نادم، از جا برخواسته، صحنه را دور می زند و سر بسوی ماه میگوید:
سالکِ شرمنده: غافل شدم! لذایذ دنیا فریبم داد! اینک شرمندهام! آیا راهی هست که جبران کنم؟!
- سکوتی سنگین حاکم میشود! سالک چشم به دو طرف خود می چرخاند و چون کسی را نمی یابد،
در تنهایی و بی کسی، زانو می زند و گریان و بغض آلود، با تضرع و استیصال، میگوید:
سالکِ شرمنده: مولایم! مولای خوبم! مرا ببخش! من که مُعتَرفِم: غافل شدم! لذایذ دنیا فریبم داد!
اینک شرمندهام! آیا راهی هست که جبران کنم؟
- باز سکوتی سخت و روحانی حاکم می شود و فقط صدای هق هق و
گریۀ سالکِ در گوشه ای خزیده، به گوش می رسد…
- باز، نور محیط، کمی روشن تر می شود… و صدای گرم و جدی نفس لوامه
با غرش سنج، به گوش می رسد:
نفس لوامۀ سالک: از فرصتی که هنوز داری، نهایت استفاده را کرده، سعی کن فاطمیس شوی!
- سالک با دست پاچگی و خوشحال، به اینطرف و آنطرف می دود، بسوی ماه می ایستد و میگوید :
سالکِ شرمنده: از کجا شروع کنم؟
نفسِ لوامۀ سالک: توجهات را معطوف نورِ فاطمهس کن!
- سالکِ پاکباخته، راضی از محبت و اعتنایی که در حقش شده، بر پا می خیزد،
دستش را بر قلبش نهاده، بسویِ ماهِ دلربا، با سری کج، خاشعانه و شادمانه، مصمم میگوید:
سالکِ شرمنده: از این به بعد، تمامِ توجهام بسویِ نورِ فاطمهس.
- صدای سنج هشدار دهنده!
نفس لوامۀ سالک، جدی تر: بخاطرِ رعایتِ محضرِ فاطمهس، اخلاقت را فاطمیس کن!
– سالکِ عاشق، آرام و سر به زیر، صحنه را دور می زند، ناگاه سر بر می آورد و
خیره به حضارِ شاهد، از سر تجدید پیمان، با مشتی گره کرده فریاد می زند:
سالکِ شرمنده: اخلاق خودساختهام را رها کرده، و سعی میکنم،
اخلاق فاطمیس را فرا گرفته، و واجد شوم!
- صدای سنج هشدار دهنده!
نفسِ لوامۀ سالک با تحکم خاطر نشان می شود: زندگیات را هم فاطمیس کن!
– سالکِ مشتاق، رو به ماه می نشیند و با تعجب و شوق می پرسد: چطور؟!
- صدای سنج هشدار دهنده!
نفسِ لوامۀ سالک:
جسمت، چون مرد، قوی و کارآمد باشد!
اخلاقت، چون زن، لطیف و زیبا باشد!
و روحت، فاطمیس باشد!
– سالکِ صادق، بلافاصله با عجله و مشتاق، برخاسته وآغوش می گشاید و میگوید:
از این به بعد، همه چیزم برای فاطمهس!
– هنوز حلاوت و شیرینی کلام بر لبان خندان سالک است که نفس لوامه تذکر میدهد:
- صدایِ سنجِ هشدار دهنده!
نفس لوامۀ سالک: آنچه بدست آوردهای، بخاطر خودت بود!
«بخاطرِ خود» را کنار بگذار!
و «بخاطرِ فاطمهس» را پیشه کن!
سالکِ بی قرار، درنگ نمی کند، از جا می جهد، با خنده و شادی میگوید:
سالکِ شرمنده: اموالم فدای فاطمه س!
- صدایِ سنجِ هشدار دهنده!
نفس لوامه با صلابت و تحکمِ بیشتر، تاکید می کند:
نفس لوامۀ سالک: ای توسعهدهندۀ نفسِ اماره!
ای صاحبِ شترانِ متعدد!
شترانت را نیز رها کن!
سالکِ در مانده، ناگهان از شور و جنبش باز می ماند!
و آرام، سست شده، بر زمین می نشیند، و با دو دستش، سرش را محکم در میان می گیرد!
سکوتی قابل تأمل بر محیط حاکم می شود!
بالاخره سالک بر خود مسلط می شود و شمرده و التماس گونه یادآور می شود:
سالکِ شرمنده: برای آنها زحمت زیادی کشیدهام، آنها محصول سالها تلاشم هستند!
- صدای سنج هشدار دهنده!
نفس لوامۀ باز جدی، هشدار می دهد:
نفس لوامۀ سالک: با آنها نمیتوانی به آسمان بروی!
باید آنها را بیندازی!
- سالک، نشسته و مقداری تأمل می کند، دقایقی عاشقانه به ماهِ دل آرام می نگرد!
سپس بر می آشوبد، و چرخ زنان، با فریادی شوق انگیز، گویی به دنیا اعلام می کند:
سالکِ شرمنده: باشد! آنها را هم رها می کنم…
– محیط بسیار روشن و شادتر می شود،
– گویی همه چیز برایش کف می زنند!
– و به او شاد باش می گویند!
– نسیمی روح بخش، محیط را متأثر می کند!
– برخی خواب روندگان جابجا می شوند!…
– که این تغییر و شادمانیِ محیط، نظر سالکِ متحیر را هم جلب می کند!
– سالک همانطور که خندان و با تعجب، خیره به نور احاطه شده بر همه جاست…
– آرام می نشیند، با لبخندی رضایت آمیز به جهاز شتران تکیه می دهد، و کم کم بخواب می رود…
– سالک گویی خواب می بیند!
– از دور نوری مشاهده می کند:
– از جا بر می خیزد، و از جهاز شتران و کاروانش دور می شود،
– به میزانی که از جهاز شتران و مسافران خوابیده و ماکت شتران دور می شود،
آنها در تاریکی فرو می روند، و او کم کم به ورطۀ نور گام می نهد…
{جهاز شتران و ماکت شتران و مسافران و… در تاریکی از صحنه خارج می شوند…}
– پس از لحظاتی، سالک در حالیکه، کاروانِ خود را رها کرده است،
– و با آرامش و لبخند، در صحنه، آرام راه می رود،
– از دور ” کاروانی از نور” را مشاهده میکند!
– ماکتی از شتران به همراه عده ای، وارد صحنه، و کم کم خارج می شوند…
– سالک به جمعی از کاروانیان نزدیک می شود!
در حالیکه حضورِ” کاروانی از نور” را احساس میکند و لذت می برد!
به شخص نورانی در آن جمع، توجه می کند و می پرسد:
سالک: شما صاحبِ کاروان هستید؟
سالکِ مشتاق، منتظر پاسخ فرد نورانی نمی ماند، و سریع با احترام، ملتمسانه می پرسد:
سالکِ مشتاق: ای نور! مرا در این بیابان رها نکن! اجازه میدهی جزو کاروان شما باشم؟
یکی از کاروانیانِ نور، دست بر شانه سالک می گذارد
و در حالیکه سرش را آرام و مهربان تکان می دهد، یاد آور می شود:
( صدای کر و جمع خوانی شعر ذیل بگوش می رسد🙂
باید مدام از او شَوی نه همرَه و پیرو شَوی
باید رها از ما سَوا «وَجَّهْتُ وَجْهی»اش شَوی
باید که نور او شَوی تا پرتویی از او شَوی
آنگه بسرعت راهی و در آسمانها میشَوی
– سالکِ مشتاق:، سر بر می گرداند تا ضمن پاک کردن اشک هایش،
– کسی چشمانِ بارانی اش را نبیند…
– با افسوس و دلشکسته، سر بر می آورد،
– و در حالیکه به ماهِ درخشان و زیبا، با لذت و خجالت، خیره مانده، آرام با خود نجوا می کند:
سالکِ مشتاق: ای کاش درست رفتار کرده بودم،
ای کاش عمر و جان و مالَم برای زهراس میبود،
خدایا! کمکم کن!
خدایا! وکیلم باش!
خدایا! ….
– سالک، نادم و درمانده، با استیصال رو به مرد نورانی میکند و مهربانانه می پرسد:
سالکِ مشتاق: همه چیزم را فدای فاطمهس کردم، حال میتوانم با شما بیایم؟
مرد نورانی با لبخند و استوار، خاطر نشان می شود:
شخص نورانی: امیدوارم، اما باید جانت را هم بیندازی!
سالک یکه می خورد و بی اختیار گامی به عقب بر می دارد، و با ترس و تعجب می پرسد:
سالکِ مشتاق: اگر چنین کنم، دیگر چطور میتوانم با شما بیایم؟!
و اصلاً دیگر نخواهم بود، تا با شما بیایم!
شخص نورانیسری تکان می دهد، و درحالیکه به راه خود ادامه می دهد، یاد آور می شود:
شخص نورانی: تصمیم با خودت است…
سالکِ درمانده، بخود می پیچد و با مشت به پیشانی اش می کوبد
و با لگد بوته خاری که جلویِ پایش است را با لگد از خود دور می کند!
سالکِ کلافه، باز به ماه مهربان درخشنده نگاه عاشقانه و پر از نیاز می کند
و کم کم آرامش یافته و آرام و دلشاد، می خندد…
و فوری بسوی شخص نورانی می دود…
وقتی در جلویِ دوستِ نورانی می ایستد، با افتخار و شادی اعلام می کند:
سالکِ مشتاق: این هم فدای فاطمهس.
– صدای جمع خوانی گوش ها را نوازش می دهد:
عالَم فدای فاطمه س جانها فدای فاطمه س
نَفْسی که مانده در بدن این هم فدای فاطمه س
- حال سالک به معشوق رسیده، جسمِ مادی اش، روی زمین می افتد…
و طی گذر زمان، بتدریج جسم مادی، می پوسد و جذب زمین می شود!
مدّتی بعد، از جاییکه جسم مادی جذب زمین شده،
پرتوی باریکی از نور دیده می شود که” بسویِ ظهور“، میرود…
( در انتهای صحنه هم، تصویر بهشت گونه ای قرار دارد که سالک آرام بسویش گام بر می دارد )
صدای جمع خوانی شاد و دل انگیزی، گوش ها را نوازش می دهد:
این نور هست که میرود گویا پیام از فاطمه س
مبنی بر اینکه مهدیا عج «عَجِّلْ ظهور» از فاطمه س
عالَم فدای فاطمه س جانها فدای فاطمه س
نَفْسی که مانده در بدن این هم فدای فاطمه س
این نور هست که میرود گویا پیام از فاطمه س
مبنی بر اینکه مهدیا عج «عَجِّلْ ظهور» از فاطمه س
“پایان و آغاز“
” مستنیر“
ربیع الاول 1369