با سیدمهدی طالقانی در خانه پدرش قرار گذاشتیم تا از پدر و زندگی شخصیاش برای ما بگوید. از پیچ شمیران تا منزل آیتالله طالقانی راهی نیست. خانهای که از سالهای دهه ۳۰ در کوچه بنبستی جا گرفته و حالا موزه و کتابخانه است. آقامهدی سر وقت از راه میرسد و برایمان از سبک زندگی پدرش میگوید.
هنوز نشسته و ننشسته تلفن همراه سید مهدی طالقانی شروع به زنگ زدن میکند. به نظر میرسد کسی که پشت خط است کمک مالی میخواهد. سید مهدی شماره حسابی را یاداشت میکند بعد میگوید شرمندهام که فقط این مقدار میتوانم کمک کنم بعد به مزاح میگوید:«میدانی که ژن ما خیلی خوب نیست.» این بذلهگویی و شوخطبعی در سرتا سر این گفتگو جایش را به خصلت دیگری نمیدهد. آقا سید مهدی میگوید پدرم در هیچ امری برای تربیت ما به اجبار قائل نبود، همیشه مزاح میکرد و خوشرو بود و از همین روشها جواب میگرفت. روایت آقا مهدی طالقانی از پدرش به اینجا که میرسد سر صحبت را با ایشان باز میکنیم:
میدانیم که آیت الله طالقانی صاحب 10 فرزند بودند. شما چندمینشان هستید؟
من پنجمین فرزند ایشان هستم و در خانهای که در محله امیریه داشتیم به دنیا آمدم. یادم هست خانهای 80 متری و دو طبقه بود. ما معمولا در طبقه پایین میچرخیدیم و بازی میکردیم و با شیطنتهایمان بلای جان مادرمان بودیم و آقا در طبقه بالا مشغول مطالعه و دیدار با مراجعانشان بودند.
عکسهای قدیمیتر آیت الله هم گواه این هستند که همیشه جماعتی مشتاق، مریدوار ایشان را در میان میگرفتند. پیش میآمد که در این دید و بازدیدهای همیشگی شکایتی به شیطنتهای ناتمام بچهها بکنند؟
اصلا چنین تصویری از پدرم در خاطر ندارم. یادم هست که مادرم بیشتر شکایت ما را به ایشان میکرد. خیلی به مادرم احترام میگذاشتند. هوایشان را داشتند و آرامشان میکردند. از همان بچگی آقا ما را با دنیای خودش و ضرورتهای آن آشنا کرد. حتی ما از سنین کودکی شریک مبارزههای پدر شدیم. راز دار بودن پای ثابت خواستههای پدر از ما بود.
اولین خاطره تمرین این رازداریها مربوط به چه سنی میشود؟
شاید باورتان نشود اما حدود 5 سال داشتم که آقا رازداری را به من یاد داد.کم پیش میآمد برای نصیحت کردن ما پا پیش بگذارد. میگفت من هر طوری باشم بچههایم هم همان طور میشوند. آقا بیش از هر چیز به تربیت عملی اعتقاد داشت. میگفت از حرف زدن و دهان چرخاندن کسی به جایی نمیرسد. یک بار یادم میآید مهمان مهمی داشتند و از ما که خیلی سن کمی داشتیم خواستند درباره مهمانشان رازداری کنیم.
یعنی آقا خودشان خواستند در باره مهمانی که دارند با کسی گفتگویی نشود؟
بله، دقیقا، آقا صدایمان کرد. خوب به خاطر دارم آن روزها من به همراه مادرم ساعتی در روز به خانه همسایهها میرفتیم. اینقدر که با همسایهها رفت و آمد میکردیم با فامیلمان ارتباطی نداشتیم. یادم میآید فقط یک بار استیصال را در چهره آقا دیدم و متوجه شدم مهمان مهمی دارند که حضور او در خانه ما با باقی مهمانها متفاوت است. فقط همان یک بار آقا را نگران دیدم. آقا من را صدا کرد و گفت درباره حضور چهار آقایی که به خانهمان آمده و آنجا مانده بودند حرفی به کسی نزنم.
در 5 سالگی چه حسی درباره رازداریتان داشتید؟
من بچه حرف گوش کنی بودم. ضمن اینکه حس مهم بودن به من دست میداد وقتی آقا این طور به من سفارش میکرد، به خصوص که بعد از مدتی شیفته آن مهمان شدم. در همان سن و سال کم متوجه فعالیتهای سیاسی اجتماعی پدرم بودم. میدانستم که سر ناسازگاری با شاه مملکت را دارد. یک جوری به ما فهمانده بودند باید از آن آقا که مهمان ما هستند مراقبت کنیم. آن مهمان کسی نبود جز نواب صفوی.
آقا اجازه میدادند بچهها آزادانه به دفترشان بروند و با مهمانها حرف بزنند؟
بله. این مساله حتی درباره مهمانهایی که در خطر بودند هم صدق میکرد. آقا بارها در همین منزل به مبارزان و آزادیخواهان پناه میدادند.گفتگوی دائم آنها این بود که آقای نواب صفوی میگفت من باید بروم و پدرم از رفتن ایشان ممانعت میکرد. آقا میدانست نواب صفوی خودش و زن و بچهاش در خطر هستند با این حال دل شیر داشت. میگفت اگر قرار است خطری باشد برای همه ما باشد.
ماجرای این مهمان مهم در خانه شما به کجا رسید؟ با او همکلام هم شدید؟
بله .بسیار. در همان چند روزی که نواب در خانهمان بود متوجه شد من هنوز نماز خواندن را یاد نگرفتهام. جایزهای برایم تعیین کرد و شروع به یاد دادن سوره حمد و توحید به من کرد. هر بار که آیهها را با دقت و صحیح تکرار و حفظ میکردم دو قران به من جایزه میداد. وسط خندههایش جاکن میشدم. از پلهها به سرعت پایین میآمدم که خودم را به بستنی فروش محله برسانم تا آن دوقران را خرج کنم. خلاصه هنوز که هنوز است سر نماز زیاد شهید نواب را یاد میکنم. خیلی پر شر و شور بود. تنها نگرانی که داشت این بود که با مهمان بودنش در منزل ما خطری برای اهل و عیال آقا پیش نیاید. سرآخر هم طاقت نیارد و منزلمان را ترک کردند. به محض این که از خانه ما رفت دستگیر و کمی بعدتر به جوخه اعدام سپرده شد.
میفرمایید دفتر کار آقا هم در منزل بود و همه این اتفاقها پیش روی شما که سالهای کودکی را سپری میکردید جاری بود. این طور وقتها چطور خود را با پدری که مبارز بود وفق میدادید؟
پدرم آقای محله بود. در مدرسه سپهسالار که حوزه علمیه مهم آن دوران به حساب میآمد درس میداد. معلم سختگیری هم بود. در یادگیری کوتاه نمیآمد. معروف بود که طلبهها میگفتند آقا به کسی بالاتر از 7 نمیدهد. در این مقولهها اصلا اغماض نداشت. اما در مواجهه با اتفاقها و رویدادهایی که در زندگیاش به قول شما جاری بود سخت نمیگرفت. توکل غریبی داشت و به طرز عجیبی این را به مادرم و ما هم منتقل کرده بود.
آیت الله از مبارزانی بودند که خیلی زود به حبس گرفتار شدند. وقتی برای دستگیری ایشان به خانه میآمدند چه حسی داشتید؟ خاطرتان هست اولین باری که ایشان دستگیر شدند چند ساله بودید؟
دقیقا بعد از رفتن آقا نواب صفوی، به خانه ما ریختند. خاطرم هست شب از نیمه گذشته بود. خواب بودیم. دیدیم وحشیانه در خانه را میزنند. ترسیده بودم. آقا خودشان درب خانه را باز کردند. با کفش به داخل خانه ما آمدند. آقا عصبانی شد و بگو مگو بالا گرفت. یادم هست جاهای کوچک مثل صندوقچهها را هم میگشتند و لباسها را بیرون میریختند. آقا مدام زبان گرفته بود و میگفت آخر نفهم، آدم به آن بزرگی این تو جا میشود؟ بگو مگوها که بالا گرفت آقا یک سیلی به صورت سرهنگ زد و همین باعث شد او را هم دستگیر کنند و ببرند.
این طور وقتها مادرتان مداخلهای نمیکرد؟ شما پیش ایشان میماندید یا وسط این قائلهها بودید؟
مادرم از پدرم هم محکمتر بود. یک خاطرهای برایتان تعریف میکنم که حساب کار دستتان بیاید و بدانید که دقیقا این طور وقتها در خانه ما چه میگذشت. ببینید خب طبیعی است که با آن وحشیگریها حال ما بد میشد. قطعا وقتی پدرم را میبردند تا ساعتها سر به تو میشدیم و صدا از کسی در نمیآمد. اما یادم نمیآید مادرم شیون و گریه کرده باشد. معمولا مداخلهای با ماموران نمیکرد. پدر سفارشهای زیادی به ایشان داشت. آنقدر با قضیه دستگیری عادی برخورد میکرد که آن را بخشی از زندگی روزمرهمان میدیدیم. یک بار وقتی نوجوان بودم برای دستگیری پدرم آمدند. تا در را زدند و به خانه ریختند پدرم به سرهنگی که باد به گلویش انداخته بود و عربده میزد اشاره زد که آن ساک گوشه اتاق را بردار برویم. سرهنگ گیج و ویج به ساک نگاه کرد. ما به خنده افتاده بودیم. آقا این طور بود. همیشه آماده زندان رفتن بود و ساکش را هم از قبل گوشه اتاق میگذاشت. آن را جلوی چشم ما و مادرم قرار داده بود که هر روز با آن رو به رو شویم و زندان رفتنش برایمان تبدیل به امری عادی شود. در زندان هم که به ملاقاتش میرفتیم داستانی بود. این بگو بخندها ادامه داشت و خودش با هوشمندی این ماجرا را مدیریت میکرد. میدانست که دلتنگش شدهایم و ممکن است این احساسات با نم اشکی بروز پیدا کند همان موقع میگفت بنویس و مثلا میگفت فلانی که در فلان بند است خربزه مشهد میخواهد یا برای فلانی این کتاب را بگیرید و بیاورید. خلاصه سخت نمیگرفت و نمیگذاشت در فراقش به ما هم سخت بگذرد.
ایشان در نبودشان برای شما تکلیفی معلوم نمیکردند؟ اصلا اصراری داشتند که پا در جای پای ایشان بگذارید و قدمی از صراطش دور نشوید؟
اصلا این طور نبودند. انجام واجبات و ترک محرمات برای خودشان بسیار مهم بود. از آن فراتر رفته بودند و زندگیشان یکسره مبارزه و جهاد بود. در زندان بارها به بیماریهای عفونی دچار شدند. حالشان وخیم میشد ولی دست بردار نبودند. این کارها را نمیکرد که توجه کسی را جلب کند. تکلیفش برای خودش روشن بود. اما برای ما هم که فرزندش بودیم تکلیفی معلوم نمیکرد. خیلی به این قائل بود که با اجبار چیزی را از کسی نخواهد. خیلی کم پیش میآمد مادرم از ایشان ناراحت شود. خاطرم هست یک بار از پدرم سخت گلایه میکرد. آن هم سر کاهلی ما بچهها در نماز صبح بود. مادرم آفتاب نزده بالای سر ما مینشست و تکانمان میداد تا برای نماز بیدار شویم.گاهی که خواب سنگینی میکرد و اذیتش میکردیم شروع به غرغر کردن میکرد. این طور وقتها آقا به مادرمان با مزاح میگفت با این رویهای که شما داری این نماز نه برای خدا نماز میشود نه برای بنده خدا. این رفتارش را که میدیدیم خجالت میکشیدیم و بلند میشدیم و نمازمان را میخواندیم.
فکر میکنید کدام ویژگی اخلاقی در آیت الله بود که باعث میشد آدمهایی از طیفهای مختلف جذب ایشان شوند و بدون در نظر گرفتن تفاوتهای آشکار عقیدتی در کنار او احساس آرامش داشته باشند؟
آقا شنونده خوبی بود. حتی اگر صد در صد با عقیده کسی مخالف بود امکان نداشت با او تندی بکند. خیلی دقیق به حرفهای او گوش میکرد و بعد با تکیه به همان حرفها جوری سوال و جواب را ادامه میداد که در بیشتر مواقع طرف مقابل به اشتباه خود پی میبرد. عکسهای زیادی از این طور جلسات از ایشان باقی مانده است. در زندان هم این داستان ادامه داشت. در بندی که ایشان بودند همه نوع آدم سیاسی از طیفهای مختلف حضور داشتند. سلول ایشان محل تلاقی اندیشههای مختلف با هم بود. یادم هست خیلیها در زمان قائله کردستان نظرشان به برخورد تند نزدیک بود.کار به جایی رسیده بود که میگفتند دیگر زمان گفتگو به پایان رسیده، خبر به آقا که رسید گفت من می روم وقائله را میخوابانم. در این جلسه کردها اعتراضهای تندی میکردند.
پدرم با وقار همیشگیاش در سکوت به همه انتقادها گوش میکرد و سپس با درایت به آنها جواب میداد. آنقدر این کار را ادامه داد که محبوب کردها شده بود. آقا ان روزها در مسجد هدایت نماز میخواند. مسجدی که نزدیک به بارهایی بود که در آن مشروب سرو میکردند. خیلیها به او ایراد میگرفتند که این محله جای شما نیست. اما حضور او باعث شد خیلیها توبه کنند و پشت سر ایشان در صف اول نماز بایستند. هنوز هم که هنوز است پدرم را با همین تدبیر و مداراها میشناسند. خصلتی که جامعهمان این روزها سخت به آن محتاج است.
معصومه اصغری