دل خواست از تو بگوید تا بلکه سامان بگیرد
اما کجا نخل بیسر دیده شده جان بگیرد
مردی که از سرگذشتهست از طفل و همسر گذشتهست
در خون خود غوطه خوردهست تا عید قربان بگیرد
مردی که رفته بگوید عباس دوران عشق است
تا بیرق کربلا را با چنگ و دندان بگیرد
تا راه زینب بماند تا رسم کوفی بمیرد
رفتهست تا جان ببازد رفتهست تا جان بگیرد
بازار شام است و سیلیست دنیا پر از شمر و خولیست
زینب نباید دوباره شام غریبان بگیرد
بعد از تو مثل سکینه دشنام دیدیم و کینه
آتش گرفتهست سینه، ای کاش باران بگیرد
ای کاش میشد بدانند رفتی که اینان بمانند
ای کاش حلقوم شان را دستان وجدان بگیرد
گفتی که مانند عمار در فتنه پشت علی باش
گیرم اگر عمروعاصی بر نیزه قرآن بگیرد
از کرخه پل زد به تدمر از پا نیفتادست و این است
مردی که حکم جهاد از پیر جماران بگیرد
میگفت دشمن نباید نزدیک ایران بیاید
تا فتنه از نو مبادا راه خیابان بگیرد
به آرزویت رسیدی عباس زینب شدی
تا مولا بیاید سرت را بر روی دامان بگیرد
در شأن نام تو چیزی در این قصیده نگنجید
لکنت گرفته شعرم بگذار پایان بگیرد