خانه / صراط عشق / معرفت / شورای نویسندگان / داستان بچه و مادر مهربان، بخش چهارم (پایانی)

داستان بچه و مادر مهربان، بخش چهارم (پایانی)

بسم الله الرحمن الرحیم

بخش چهارم، بخش پایانی:

پسرک در خواب عمیقی فرو رفته بود، تکان های پی در پی مردمک چشمان زیبایش نشان از خواب های پریشان او داشت.
مادرمهربانش که او را در آغوش داشت به انتطار بیدار شدن پسرک، به تماشای صورت دلنشین او نشسته و با دستان نورانی خود، موها و صورتش را نوازش می کرد.
گرمای محبت آمیز دستان مادرمهربان، پسرک را از خواب دنیایی بیدار کرد.
آرام آرام چشمانش را گشود، مادرمهربان که از بیدار شدن او خوشحال شده بود، لبخند بر روی صورتش نقش بست و همچنان به محبت مادرانه ادامه می داد.
پسرک که کاملا هوشیار شده بود، قلبش بخاطر خواب پریشانی که دیده بود همچون گنجشک می تپید، اما هنگامی که سیمای نورانی و غیر قابل وصف مادرمهربانش را دید به آرامشی عجیب رسید.
پسرک که چهره ی نورانی مادرمهربان را تا کنون ندیده بود، گویی سالیان دراز با ایشان بوده و او را می شناسد.
با تعجب و خوشحالی به اطراف نگاه کرد، خانه ای با دیوارهای نورانی و گلهای رنگارنگ و زیبایی که حتی در دنیا یکبار هم مثل آن ها را ندیده بود.
بوی عطر خوشی در تمام فضا پیچیده بود، صدای جویبار های جاری بیرون از خانه و پرندگان که مستانه آواز می خواندند و جماداتی که به تسبیح خداوند مشغول بودند، نشانه ای از فضای بهشت گونه را داشت.
خانه خانه ی خودشان نبود اما گویی عمری در این خانه زندگی کرده است.
مادرمهربانش با نیم نگاهی زیبا پسرک را از محبت سیراب می کرد و قلب کوچک پسرک که توان این محبت عظیم را نداشت او را در سکوت فرو برده بود.
پسرک قصد داشت تا فقط به چهره ی مادرمهربانش بنگرد و هیچ چیزی را بر زبان جاری نکند، پسرک که در دنیا دوست داشت صدای مادرمهربانش را حتی برای یکبار هم که شده بشنود، تصمیم گرفت تا با سخنی به این انتظار پایان دهد.
اما مادرمهربان که بر قلب پسرک احاطه داشت، پیش قدم شد و گفت:
– خیلی وقت بود که منتظر بیدار شدنت هستم.
– به خانه خوش آمدی فرزندم.
– خوش آمدی دلبندم.
– خوش آمدی پسرکم.
– دیگر انتطار پایان یافت، تو اکنون در آغوش من هستی، آرام و خوشحال باش.
مادرمهربان چشم در چشمان پسرک دوخت و پرسید:
– ای فرزند مهربانم، مرا می شناسی؟
پسرک که ذوق زده شده بود به آرامی گفت:
– بله بله.
– از مادرم زیاد شنیده بودم.
– هر روز از محبت های شما می گفت.
– او می گفت که مادر اصلی من نیست!
– مادرمهربان، مادر تو و حتی همه ی مسلمانان است.
– از محبت های شما می گفت.
– از رفتارهای مادرانه ی شما.
– اصلا دائما از شما تعریف می کرد.

پسرک از خوشحالی زیاد قطرات اشکش جوشیدن گرفت و از روی گونه اش به دریای چادر گل گلی مادرمهربانش سرایز شد، گل های کوچک و صورتی روی چادر با اشکان پسرک جان تازه ای گرفته بودند و قصد رشد کردن داشتند اما همراهی و نزد مادرمهربان بودن برایشان مهم جلوه می کرد به همین خاطر محکم به تار و پود چادر چسبیده بودند تا مبادا از چادر جدا شوند.

اندکی بعد پسرک با لحنی لرزان گفت:
– حتی، حتی از رفتار آدمیان هم با شما…
چشمانش زیبایش که همچون چشمه ای جوشان فوران می کرد، بغض چندین ساله اش را که در شهر دنیایی، اجازه آزاد کردنش را هم نداشت خالی کرد.
مادرمهربان با دست های زیبا اشکان پسرک را پاک کرد و به او گفت:
– آرام باش عزیزم، آرام باش پسرم.
– تو چه مادر بزرگی داشته ای.
– چقدر خوب و مهربان بوده است.
– آیا او از فرزندانم به تو چیزی گفته است؟
پسرک که پاسخ همه ی این سوالات را از مادرش در دنیا آموخته بود، سریع جواب داد:
– بله بله.
– او می گفت یکی از فرزندانتان نامش امام حسن(ع) است، کریم و بسیار بخشنده…
– دیگر فرزندتان امام حسین(ع)، او هم مثل برادرش مهربان، شجاع، بزرگ اما مظلوم و شهید.
مادرمهربان که با صحبت های پسرک اشک از چشمانش جاری شده بود او را بوسید و نوازشش کرد.
پسرک ادامه داد:
– مادرم از همسرتان خیلی تعریف می کرد.
– می گفت او با بچه های شهر دوست بوده و با آنها بازی می کرده.
– به آنها غذا می داده، آنان را بغل و همچون شما محبتشان می کرده.
– می گفت نام او علی(ع) و امیرمومنان و پدر تمام هم سن و سالهای من بوده است.

پسرک نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
– مادرم به من یاد داده بود که برای شما زندگی کنم.
– به دنبال راضی کردن شما باشم.
– هر جا مشکل پیدا کردم به شما بگویم.
مادرمهربان که از صحبت های صحیح و شیرین سخنی پسرک لبخند می زد گفت:
– چه مادر خوبی داشته ای.
بعد دو دست خود را بالا برد و برای مادرش مانند همیشه دعا کرد، دعای مادرمهربان مستجاب شد و سریع فراق مادرش را در دنیا تسکین و قلب او را از اتفاقی که افتاده بود آرام و راضی کرد.
پسرک که می خواست هر چه از مادرش یاد گرفته را تند و سریع بگوید تا بیشتر مادرمهربان را راضی کند، دوباره شروع به سخن گفتن کرد:
– مادرم به من صلوات هم یاد داده است.
– همیشه صلوات می فرستادم.
مادرمهربان که مشتاق صلوات او بود لب به سخن گشود:
– میتونی الان این کار را انجام بدی!
پسرک با لحن کودکانه:
– اللهم صل علی محمد و آل محمد
– خوب بود؟ راضی شدید؟
مادرمهربان گفت:
– بله، بله دلبندم.
پسرک با ذکر صلوات یاد خاطرات دنیای خود افتاد و از مردمان نامرد و کینه ای شهرشان گفت:
– آنان ما را دوست ندارند.
– به ما بی احترامی می کنند.
– بد اخلاقی می کنند.
– آنان ما شیعیان را شهید…
پسرک سکوت کرد و صدای تپش قلبش نشان از ماجرای روز شهادتش داشت، اما سریع آرام گرفت چون شهادتش همچون بالابری بود که سرعت آن را برای رسیدن آسمانها افزایش داده بود و همین بس که اکنون در دامان مادرمهربان در حال کیف و بهره بردن بود.
دقایقی پسرک به تماشای مادرمهربانش بسنده کرد و بعد پرسید:
– راستی، شما چرا دارید به من محبت می کنید؟
– چرا منو تو خونتون پناه دادید؟
– مگه منو میشناسید؟
مادرمهربان با یک دست سر پسرک را بر روی سینه اش چسباند و گفت:
– بله، تو فرزند من هستی.
– من همیشه مراقب تو بوده ام، دائما نگاهم به شما بوده است و در دنیا راهنمایی ات می کردم.
پسرک که متوجه محبت ها و مراقبت های مادرمهربان از او شده بود، با لبخندی که بر روی صورتش گل انداخته بود گفت:
– الحمدالله، الحمدالله که خداوند ما را با شما آشنا کرد.
– شما اسم منو هم می دونید؟
مادرمهربان با تکان دادن سرش به او پاسخ داد:
– نام تو جابر است!!
– ذکریا علی جابر!!
– من خود این نام را برایت انتخاب کردم!!
پسرک که بسیار متعجب شده بود، از مادرمهربان علت نام گذاری را پرسید و مادر مهربان با لحنی محبت آمیز گفت:
– نام اولین زیارت کننده فرزند شهیدم، در روز اربعین جابر بود.
– او مایه تسکین قلب ما در این داغ بزرگ شد.
– برای همین نام تو را هم جابر گذاشتم.
پسرک که از این همه نعمت متاثر شده بود، شاکرانه لب به سخن گشود و از خداوند تشکر کرد، نه تنها زبان بلکه بند بند وجودش میل به حمد داشت، اما توان جبران در او نبود به همین دلیل با دو دست کوچک خود مادرمهربان را محکم بغل کرد و سر بر روی شانه ی ایشان گذاشت.
مدتی نگذشت که پرسید:
– راستی مادرم از پدربزرگوارتان خیلی تعریف می کرد.
– می گفت که شما، هم چون مادری دلسوز برای ایشان بوده اید.
– در تاریکی ظلمت دنیا، شما محبتی بزرگ از جانب خداوند بوده که باعث رضایت پدرتان شده اید.
– از مهربانی هایش می گفت.
– از رحمتش می گفت.
– حتی نور خورشید را بند به ایشان می دانست.
– این صحبت های مادرم میل و محبت درونم را به ایشان دو چندان می کرد.

پسرک که گویی تمام دعاهای خود را در محضر مادرمهربان مستجاب شده می دانست از فرصت استفاده کرد و گفت:
– من خیلی خیلی پدرتان را دوست دارم.
– میخواهم ایشان را ببینم؟
خانم مهربان محبتش را با بوسه ای بر سر پسرک ابراز کرد و گفت:
– حتما، چرا که نه فرزند دلبندم، حتما.
– او پدر همه ی شیعیان است.
– او رحمت للعالمین است.
– اگر میخواهی تو را به خواسته ات برسانم از درون پنجره ی اتاق به بهشت بیرون نگاه کن که چگونه بهشت را سیراب می کند.
پسرک سرش را از شانه ی مادرمهربان حرکت داد و آرام به پشت خود نگاه کرد.
از پنجره ی درون اتاق خورشیدی درخشان تر از درخشان را دید که تمام فضا را نورانی کرده بود.
گویی خوشید درخشان، بند بند وجودش را همچون آهنربایی به خود می کشاند و پسرک که به خواسته ی خود رسیده بود، محو تماشای خورشید شد و همچون پروانه ای کوچک و زیبا با نگاهش به سمت خورشید بال زنان پرواز کرد و در نور خورشید سوخت و او هم نوری از نور خورشید شد تا با تابیدن بر عالم مانع تاریکی و خواب جهانیان شود و آنان را از نور محبت محمدی سیراب کند.
پایان
اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم

سید ابراهیم
۱۳/۱۲/۱۳۹۷

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

مداحی بسم الله النور

هر کی اینجا مهمون می‌شه

داستان شهادت و زندگی سه رفیق نوجوان در کتاب «سه چهارده»

کتاب سه چهارده

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.