خانه / صراط عشق / متون / نانوای خسیس و عارف شهر

نانوای خسیس و عارف شهر

 

روزی شخص نانوایی مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای را دید که به طرف مغازش می‌آید..با خودش گفت حتما این فقیری است که می خواهد نانی را گدایی کند. وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،مرد از آنجا دور شد..

دوست نانوا که آن مرد را از سر کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت”او را شناختی.؟

نانوا گفت نه..حتما فقیری بود که نان مجانی می خاست و من به او گفتم نان تمام شده..

دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..

نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به شاگردی قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم…

زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد…

روزی در کلاس درس نانوا از زاهد پرسید که ای شیخ”جهنم کجاست؟
شیخ گفت جهنم جایی‌است که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای بنده ای نان دهند…

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

شعر/ دیوانه منم من که روم خانه به خانه

خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟

شعر/ ای فروغ شرع و دین از روی رخشان شما

ای صبا با هم‌نشینان امام ما بگو

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.