آقاجون اجازه میدید؟ مادرم گفت اون عقبتر ایستاده تا رضایتش رو با حضورش خدمتتون نشون بده، آقا جون من باید قبل از پدرم، فدایی شما میشدم.
آقا جون قربونتون بشم، به حق مادرتون، آقا جون….
مولا، بغلش کرد، محکم او را در آغوش گرفت.
خوشحال بود، سر از پا نمیشناخت، انگار همهی عمر منتظر این لحظه بوده. دوان دوان به سوی مادر دوید و مادر رو بغل کرد:
قربونت بشم. ایشالله حضرت فاطمه برات جبران کنه. خیلی خوبی. برام دعا کن که پیششون رو سفید بشم.
مادر اشک میریخت و از شادی پسر در دل حالی وصف ناشدنی داشت. زیر لب خدا رو شکر کرد و گفت: تقدیم به مادر مهربونمون. برو عزیزم. برو نوش جانت.
پسر برای لحظاتی آرام شد و به مادر زل زد، در دلش محکم تر شد، دست مادر را بوسید و راه افتاد….
میدانست مولایش به نظاره اش ایستاده. ۹۰٪ توجهش در دل به سوی مولایش بود که در ظاهر عقبترها ایستاده بود و او را نگاه میکرد. هر چند نگاه نافذ و محکمش با تحکم متوجه دشمن پیش رو بود.
تپش قلبش از شادی بالا گرفته بود. در محضر مولا، پیش چشم مولا، پیش چشم مادر، در محضر خدای مهربان….
به آستانه ورود به محل جنگ رسید. سرش بالا بود و دلش محکم. زیر لب : خدایا خیلی دوست دارم. قربونت بشم، رضایت مولام رو برام قرار بده. خدایاااا.
صدای خنده و همهمهی دشمن حقیر پیش رو نمیشنید، دلش میخواست زودتر برای دفاع از حریم مولایش تعداد بیشتری از این گرگها را به درک واصل کند،
بسم الله الرحمن الرحیم
سکوت شد تا بشنوند اسم این جوان را
اما او اسمش و خودش یادش نبود، او همهی عشقش و توجهش و آرزویش حسین بود.
گلو صاف کرد، تمام انرژی اش را جمع کرد و با اشاره دست راستش به عقب بلند فریاد زد
امیری حسین،
تمام وجودش از نور نام مولا پر شد، قدری از بلند گفتن نام مولا خجل شد اما وجودش پر از افتخار بود. و اینبار آرامتر فریاد زد
ونعم الامیر….
الان، محبی در ایران، جوانی دلباخته اهلبیت، و یکی از کسانی که ندای آن جوان عاشورایی بعد از ۱۴۰۰ سال به او هم رسید و او را نیز تکان داد. با تمام وجود حس افتخار و صلابت و شکر را از این جمله احساس میکرد و گویا او نیز به سرعت اثر میگرفت. انگار ولی عالم به این جمله توجه کرده بود و نور عطا کرده بود و برای همیشه تاریخ آن را پسندیده بود.
هنگامه نماز نزدیک بود،
تمام زندگیم فدای مولا.
به اقامه ایستاد:
احساس میکرد در پیشگاه مهربانتر از مادری ، در محضر خدای بزرگ به نماز ایستاده.
برای دنیای پر از شیطنت و حریم مولایش احساس نیاز به سربازی و ابزار و اسلحه میکرد. باید باشد و دفاع کند . و خدا را شکر به خاطر توفیق نماز….
الله اکبر.
چه حس افتخاری. در وجودش بند به بزرگترین و قویترین شده بود، هیچ چیز دیگری دیگر معنا نداشت
اشهد ان لا اله الا الله
همه بدانند، چه اله خوبی دارم و هیچ اله دیگر نیست
اشهد ان محمد رسولالله
همه بدانند، من عاشق مولایم، و او همهی خوبیها را برای عمق به ارمغان آورده
اشهد ان علیا ولی الله
همه بدانند فقط و فقط تحت ولایت آقایم علی خواهم بود…..
چه قدر خوشحال بود…. الحمدلله