سرخط خبرها

انه لطیف خبیر

بسم االله الرحمن الرحیم

حاجی مردی جاافتاده و مومن بود، اطرافیانش همه دوستش داشتند، فردی زحمت کش که عمری را به تلاش و کوشش و کسب روزی حلال گذرانده و حال که زمانش رسیده بود کمی استراحت کند حسابداری شرکتی را به اصرار دوستانش تقبل کرده بود.

در تاریخ کاریش بارها پیشنهادات هنگفت به او شده بود ولی آدمی نبود که حاصل یک عمر تقوا و پرهیزگاریش را با پول معامله کند!

هر روز پول زیادی از زیر دست حاجی رد و بدل میشد و او هرگز میلی به این پولها نداشت، عمری را به قناعت گذرانده و زندگیی ساده را انتخاب کرده بود، اکنون تمام بچه هایش را به خانه بخت فرستاده و سرش را با خدمت به خلق گرم می کرد.

آن روز صبح که از خانه بیرون آمد یکی از همسایه ها جلوی حاجی را گرفت و از خانواده ای برایش گفت که به شدت محتاج نان شب بودند، عده ای خیر دور هم جمع شده و داشتند پول پیش خانه ای محقر در پایین شهر را برای این خانواده بی سرپرست جمع می کردند، ولی برای چنین خانه ای هم پول کم داشتند!

حاجی تبسمی نمود و قول مساعدت دادو از همسایه جداشد، به شدت در فکر فرو رفته بود، اکنون دستش خالی بود ولی روی آن نداشت که همسایه خیر را رد نماید!

مدیر شرکت به او اختیار تام داده و مسائل مالی شرکت را با خیال راحت بدیشان سپرده بود، می توانست از پولی که اکنون در دست داشت به این خانواده کمک کند و گره از کار این بندگان خدا بگشاید و بعدا پول را جایگزین کند! بر سر دوراهی مانده بود! با این که این مبلغ را برای کار خیر می خواست ولی حس خوبی نداشت! حس می کرد شاید این کار نوعی سوء استفاده از اعتماد جناب مدیر باشد!

هم چنان که در احوالات خود غرقه بود به شرکت رسید و وارد اتاقش شد، اطرافیان تابحال این قدر او را گرفته و غمگین ندیده بودند!

وقت نماز سجاده اش را گوشه اتاقش پهن نمود و به راز و نیاز مشغول شد!

خدایا چه کنم؟ تو از دل من باخبری و نیز از دست خالیم! دوست ندارم روی کسی را زمین بیندازم و دوست ندارم برای این ماجرا به مدیر رو بیندازم! مبادا در عالم رفاقت در رودر بایستی گیرافتد و ناخواسته رضایت دهد از این پول برای کمک برداشت کنم! خدایا تو به همه چیز آگاهی ! تو گشاینده در های بسته ای! امیدم هیچ وقت از تو ناامید نگشته! اکنون نیز مثل همیشه به تو روی می آورم! هرگز دست رد به سینه من نزده ای! این بار هم خود یاریگر من باش تا شرمنده بندگانت نشوم!

حاجی باحالی خوش با خدایش مناجات میکرد زیرا در طول زندگیش همواره به او توکل کرده و جواب گرفته بود! در همین حال بود که تقه ای بر در زده شد! حاجی از جای برخاست و در را گشود، مدیر شرکت بود، ایشان وارد اتاق شد، پس از سلام و احوالپرسی نشستندو در مورد امور مختلف شرکت باهم گفتگو کردند، حاجی با خود کلنجار می رفت تا موضوع آن خانواده را با ایشان در میان بگذارد ولی هرچه کرد نتوانست چیزی بگوید! پس از هماهنگی های لازم مدیر بلند شد و با خوشرویی اتاق را ترک کرد.

حاجی پشت دراز این که نتوانسته بود ماجرا را مطرح کند آهی کشید! ناگهان دوباره در باز شد، مدیر سرش را داخل اتاق آورد و با لبخندی رو به حاجی گفت: راستی!!!!هر طور صلاح میدانید از این مبلغی که در اختیارتان هست استفاده کنید! مشکلی نیست اگر از آن انفاقی هم بکنید! سپس لبخندی زد و اتاق را ترک نمود!

از گوشه چشمان حاجی اشک سرازیر شد! سر بر سجده شکر نهاد! خدایا! من درد دل با تو گفتم و تو به دل ایشان انداختی نیاز مرا! خدایا تو چقدر به ما نزدیک و ما چقدر از تو دوریم! تو به ما مشتاق و ما به تو محتاجیم!

چه زیبا به داد بنده ات رسیدی ! خدایا به راستی تو لطیف و خبیر هستی!

(بر اساس ماجرایی واقعی)

دی 96

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

خدا ما را به میهمانی ماه رمضان می برد

ويدئو/ خدا ما را به میهمانی ماه رمضان می ببرد

سه ندای خداوندی در هر شب ماه رمضان

ويدئو/ آیت الله مجتبی تهرانی: سه ندای خداوندی در هر شب ماه رمضان

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.