شاعری گفت به شمعی کامشب
در و دیوار ، مزین کردم
دیشب از شوق نخفتم یک دم
دوختم جامه و بر تن کردم
دو سه گوهر ز گلوبندم ریخت
بستم و باز به گردن کردم
کس ندانست ، چه سحر آمیزی
به پرند ، از نخ و سوزن کردم
شمع خندید که بس تیره شدم
تا ز تاریکیت ایمن کردم
پی پیوند گهر های تو ، بس
گهر اشک به دامن کردم
گریه ها کردم و چون ابر بهار
خدمت آن گل و سوسن کردم
خوشم از سوختن خویش از آنک
سوختم ، بزم تو روشن کردم
شاعر: پروین اعتصامی
#بزودی_لشگر_شهداء