سرخط خبرها
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین

خیال

بسم الله الرحمن الرحیم

خیابان مملو از جمعیت بود،

در فاصله ای دور از حرم ایستاد،

گنبد طلایی رنگ در دل شب خودنمایی می کرد،

بین او و حرم امامش فاصله ای بود به قدر یک خیابان و چند صد نفر زائر که باسر و صدای زیاد مشغول عزاداری بودند،

چشمانش را به آسمان دوخت،

نور حرم در آسمان صحنه زیبایی آفریده بود.

نگاهش میان جمعیت چرخید،

موانع بین او و امامش زیاد بود! باید یک به یک آنها را پس می زد!

هیاهو و ازدحام جمعیت مانع توجهش به سمت امام می شد،

صداها را از ذهنش پاک کرد،

سکوت همه جارا فرا گرفت،

زائران را نیز از اطرافش محو کرد، او ماند و کوچه و حرم!

دوباره چشم چرخاند، ساختمان ها نیز باید حذف می شدند،

هرچه بین او امام ع حائل بود باید کنار می رفت.

ساختمان ها را محو کرد.

کوچه خالی و راه به سمت حرم باز بود،

بدون اینکه چشم از آن گنبد طلایی مسحور کننده بردارد به راه افتاد.

وارد حرم شد، حرم خالی بود!

می توانست از هرکجا دوست دارد وارد شود! بایستد و تنهای تنها با امامش درد و دل کند.

به سمت ضریح مطهر حرکت کرد و خود را به آسانی زیر قبه رساند،

قبه ای که اعمال انسان ها از ورود به محدوده آن حیا می کردند،

پس دعا مستجاب بود بدون هیچ مانعی!

مانع استجابت دعا اعمال انسان است که چون سایه ای بالای سر، مانع بالارفتن دعا می شود!

زیر قبه جای ناجوری و اشتباه نبود، نوری بود که تا عرش بالا می رفت! دعا نیز!

بی آنکه به سدی برخورد کرده و متوقف شود.

انسان ها بدان جا راه داده می شدند بدون طائرشان! چه رحیمانه!…

سرش را بالا گرفت، او بود و قبه و یک عالمه دعا در دل!…

دست هایش را بالا گرفت، تا دعا کند!

ذهنش خالی بود! چیزی نمی خواست! دلش طالب امام بود! فقط او را می خواست!..

چشمانش را به جستجوی محبوبش چرخاند!

چه زرق و برقی داشت آیینه کاریهای اطراف ضریح، چه هنرمندانه طراحی شده بود ضریح طلایی!

این ها هم او را از امامش دور می کرد؛ باید محو می شد!..

همه را پاک کرد در و دیوار حتی ضریح را!..

او ماند و فضایی لایتناهی از نوری عظیم!

نور چقدر لطیف و زیبا بود!

محو نور شد!

دوست داشت ساعت ها بایستد و به نور بنگرد!

دوست داشت در نور محو شود!

به سمت نور حرکت کرد،

وجودش در برابر نور زمخت به نظر می رسید! این نیز باید حذف می شد!…

رفته رفته، کم رنگ و کم رنگ تر شد!

ماند دوتا چشم از کل وجودش! به این دو چشم نیاز داشت! برای نگریستن به نور!

نور بالا بود و چشمانش پایین، این ها هم سنگین بودند، نمی توانستند بالا بروند و در نور محو شوند، جنسشان از نور نبود!

هراسی در خود احساس کرد، باید چشمانش را نیز کنار می گذاشت!

آنوقت چه می شد؟ چه می ماند؟

ندایی درونش احساس کرد!

نترس! چشمهایت را نیز بینداز! سنگینی ها را از خود بزدا! رها شو تا بالا بیایی!

چشم هایش را نیز محو کرد!

ماند ردی از یک نگاه! نگاهی که به سمت نور بود!

کم کم نگاه چرخید، کمی به راست! کمی به چپ! به بالا! به اطراف! گاه بسوی نور!…

رد نگاه، غافل می شد از توجه به نور!…

رد نگاه نیز باید محو می شد!

خدایا! چه کنم؟ از من تنها نگاهی مانده که گاه بسوی نور، و گاه در غفلت است!

چگونه پاکش کنم؟ آنوقت از من چه خواهد ماند که به نور توجه کند؟

خدایا وکیلم باش! مانند همیشه! مانند تمام لحظاتی که در عجز و ناتوانی هستم و تو دستگیر!

از من چه خواهد ماند؟!…

خدا مطلب را برایش گشود!

او در برابر نور، به دنبال من خود بود! حتی به اندازه رد نگاهی!…

احساس کرد بالا می رود،

انگار بسوی نور کشیده می شد، بسوی منبع عظیم و لایزال نورانی!

هرچه نزدیک تر می شد رد نگاهش محوتر می شد، جاذبه نور او را در خود کشید!

محیط پر از نور بود، نورٌ علی نور!

جز نور چیزی نبود!

او دیگر او نبود!

از موجودیتش چیزی باقی نمانده بود!

ذره ای نورانی شده بود که در نور عظیم محو گشته بود!

هرچه بود نور بود، نور و سکوت و دیگر هیچ!

کجا بود؟ چه زمانی بود؟ ازل بود یا ابد؟ مهم نور بود!

خداوند در ابتدای خلقت، نوری عظیم را خلق نمود!

فقط خدا بود و نور! نور عظیم آسمانی…

اربعین 97    کربلا    

طهورا

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

پرواز

خوشا بحال پسر

فیلم کمتر دیده شده از امام(ره) در هواپیما

آغاز دهه فجر انقلاب اسلامی تبریک و تهنیت باد.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.