وعده

بسم الله الرحمن الرحیم

پیرزن پس از گذراندن چند روز حالتی میان آگاهی و ناآگاهی، چشم هایش را گشود،

اطرافیان غم زده، از به هوش آمدنش به وجد آمدند و دورش را احاطه کردند،

کنجکاو بودند که بدانند آیا آنها را می شناسد یا نه!

پیرزن نگاهی به اطرافیانش کرد، لبخندی زد و با صدای ضعیفش شروع به صحبت کرد.

همواره ارادت خاصی به مولایش امیرالمومنین ع داشت،

به گفته خودش نشده بود با خلوص نیت ایشان را صدا بزند و جواب نگیرد،

سال های سال، زمان خوابیدن با اسم ایشان و یاد ایشان به خواب رفته بود و با ارادت به ایشان صبح هنگام چشم گشوده بود،

آقایش را خیلی دوست میداشت.

سعی کرده بود صداقت و صفا را در زندگیش رعایت کند و لقمه ای جز حلال بر دهان نگذارد.

اطرافیان گوش تیز کردند تا بتوانند صدای رنجور او را بهتر بشنوند،

تعریف کرد: در خواب آقایم امیر المومنین ع را دیدم،

ایشان بامحبت خاصی به سمت من آمدند و فرمودند :

دخترم نترس ما خود کارهای شما را رو به راه خواهیم کرد.

پیرزن بعد از خوردن سوپی گرم، چشمانش را بست و دوباره در عالم بی خبری فرو رفت،

انگار فقط برخاسته بود تا عاشقانه بین خود و امامش را برای دیگران تعریف کند!

اطرافیان شوکه از این به هوش آمدن ناگهانی و دوباره از هوش رفتن،

حس می کردند زمان سفر فرا رسیده و او دیگر به میان ایشان باز نخواهد گشت،

غم وغصه بر دلهاشان حاکم شده و شعف رخت بربسته بود،

آنها حس می کردند پیرزن کوله بارش را بسته و درحال ترک ایشان است.

ماه رمضان از راه رسیده بود و پیرزن همچنان در بیهوشی به سر می برد، ب

یست ویکم رمضان، صدای اذان مغرب که بلند شد، پیرزن برای همیشه دست از نفس کشیدن برداشت

و اطرافیانش را در غمی سنگین فرو برد،

بیست و یکم رمضان، روز شهادت مولا امیرالمومنین ع ، اذان مغرب،

انگار امام ع به وعده شان وفا کرده بودند و درست در سالروز شهادتشان به دنبال پیرزن آمده بودند.

پیرزن از جای برخاست، حس خوبی داشت،

تمام رنج ها و درد هایش خاتمه پیدا کرده بود،

کمی احساس دلهره داشت،

با محیط جدیدش احساس غریبگی می کرد،

این که نمی دانست چه بر سرش خواهد آمد برایش استرس زا بود،

نگاهی به اندام رنجورش بر روی تخت کرد، راحت شده بود!

صدای گریه اطرافیان آزارش می داد.

در سردرگمی مانده بود که صدایی شنید:

نترس، صبور باش، به زودی یادت خواهند داد که در این سرزمین چگونه به زندگی جدیدت مشغول شوی! صدای مهربان به دلش آرامش را باز گرداند.

پیرزن شب را در سرگشتگی گذرانده و به آن صدای لطیف و آسمانی دل سپرده بود،

زیر لب مولایش را صدا می زد و از ایشان درخواست کمک می کرد،

می دانست بعد از این که جسمش در آغوش خاک فرو رود، او می ماند و اعمالش!

اعمالی که شاید قدرو منزلت باید و شاید را در حریم الهی نداشته باشد.

بالای سر جنازه اش ایستاده بود و تماشا می کرد که چگونه به خاک سپرده می شود!

می ترسید! از شبی که در پیش رو داشت!

از سوال و جواب!

یادش می آمد زمانیکه زنده بود در مورد نکیر و منکر و رفتارشان در آن شب داستان های وحشت آوری خوانده بود!

اضطرابش لحظه به لحظه بیشتر میشد!

صدای گریه و زاری اطرافیان گاهی توجهش را معطوف دنیا می کرد،

دلش برای دخترانش تنگ شده بود،

نگاه کرد! طاقت گریستن ایشان را نداشت!

هیچ وقت نداشت!

دوست داشت گونه هایشان را نوازش کند و آنها را دلداری بدهد

ولی افسوس که دیگر دستش از دنیا کوتاه شده بود!

مراسم خاک سپاری به پایان رسید…

اطرافیان یکی یکی محوطه را ترک نمودند،

دخترهایش را دید که سر خاک نشسته و هنوز اشک می ریزند،

کم کم آنها هم محوطه را ترک نمودند،

حال او مانده بود و حاصل عمرش در دنیا!

عمری که فکر می کرد طولانی بوده ولی اکنون کوتاه به نظر می رسید،

احساس تاسف گریبانش را چنگ زد،

زندگیش از جلوی چشمانش می گذشت،

ایکاش پر بار تر زندگی کرده بود.

ایکاش………..دیگر دیر شده بود.

خورشید رفته رفته محیط قبرستان را ترک نمود،

صدایی او را به رفتن به درون قبر دعوت کرد،

فهمید زمان سوال و جواب رسیده،

ترس و دلهره امانش را بریده بود،

این جا هیچ کس نمی توانست او را یاری دهد مگر….

به یاد سرور و مولایش افتاد،

خاک قبر سرد بود و تنهایی و تاریکی بر او مستولی شده بود،

شروع به زمزمه کرد:

سر نهادم بر زمین   دل برتو بستم یا امیرالمومنین ع

پا نمودم بر جفا     خودم رو سپردم به خدا

حق است لااله الا الله     محمدا رسول الله ص  علیا ولی الله ع     حقاٌ حقّا!

ناگهان نوری عجیب سرتاسر قبر را فرا گرفت،

ندا آمد برخیز و بیرون بیا!

پیرزن از جای برخاست و بیرون آمد،

نوری درخشان از بالای سرش می تابید و همه جارا روشن نموده بود،

سرش را بالا گرفت و محو شد، محونور، محو جمال زیبای مولایش،

محو جمال آسمانی او که در این صحنه سخت، در این تنهایی کشنده به وعده اش وفا نموده

و به دنبال او آمده بود،

محو جلال و جبروت امامش!

او می دید که چطور فرشتگان در مقابل مولایش سر تعظیم فرود می آورند،

او اکنون کل شیئ احصیناه فی امام مبین را به چشم میدید،

در دل خدارا شکر کرد به خاطر توفیق شیعه بودن،

به خاطر توفیق ارادت وعشقی که در دل به ایشان داشت.

دیگر احساس غربت نمی کرد،

سالها بود این نور را می شناخت و با آن مانوس بود،

صدای آشنا در محیط قبرستان پیچید

این صدا را قبلا در عالم خواب شنیده بود:

دخترم نترس من خودم به کارهایت رسیدگی میکنم

و نمی گذارم در این وادی، تنها و بی کس بمانی!

امیر المومنین ع همه کسش بود،

چقدر احساس خوش بختی می کرد!

او به وعده اش وفا کرده بود،

پیرزن در نور امامش محو و محو تر می شد،

هنوز سرش بالا بود!

می توانست هزاران سال بی آنکه سیرشود  یا احساس خستگی کند بدو بنگرد!

طهورا                                                                                                                      

96/10/12   

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

رهبر مؤید انقلاب از بانوی ورزشکار تشکر کردند

ویدئو/از بانویی که با کودک خود روی سکوی قهرمانی رفت، تشکر می‌کنم.

شوخی جالب سرلشکر موسوی در یک مراسم

تذکر جالب سرلشکر موسوی فرمانده کل ارتش به خواب آلودگی یکی از شرکت‌کنندگان در مراسم یادواره شهدای دانشگاه علوم پزشکی ارتش را مشاهده می‌کنید.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.