سرخط خبرها

معما

بسم الله الرحمن الرحیم

شاد و سبکبال در جاده ای روبه جلو و بالا حرکت می کرد،

احساس خوشحالی و سرافرازی درونش موج میزد،

سالیان سال زحمت کشیده و بر اساس تقوی زندگی کرده بود،

چشم به حرام ندوخته و لب به حرام نگشوده بود،

در مسیر اخلاقیات نیز به موفقیت های خوبی رسیده و اکنون ثمره زحماتش،

سرزمینی پهناور بود در ارتفاعی خوب با ساختمان های برافراشته و درختان میوه.

در حال قدم زدن در سرزمینش حمد خدا را بر زبان می آورد:

خدایا تورا شکر می کنم که همواره در تمامی مراحل زندگیم دستگیرم بودی،

به من توفیق عطا کردی بر تقوایی که از جانب تو بود مصرانه سعی نمایم،

لغزش های گاه و بی گاهم را رحیمانه بخشیدی و برویم نیاوردی!

اکنون در این سرزمین در جایی قرار گرفته ام که به یاری تو موفق به ساخت آن شده ام!

خدایا تورا سپاس می گویم که در طول عمر کوتاهم با رحمتت مرا یاری نمودی!

در حال مناجات با پروردگارش بود که ناگهان صدایی گوش خراش او را از آن حال بیرون آورد،

هراسان به اطراف نگریست، اتفاقی در حال وقوع بود!

در دور دست ها خاک مهیبی به آسمان بلند شده بود و صداهایی شبیه انفجار به گوش می رسید،

به سمت صدا حرکت کرد زمین زیر پایش می لرزید،

خیالش از بابت خود راحت بود او انسان با تقوایی بود و به نظر خودش زمین زیر پایش بسیار محکم.

ایستاد و نگاه کرد در سرزمین های اطراف غوغایی بر پا شده بود،

تعداد زیادی از زمین ها با همان تکان های اولیه فرو ریخته و افراد ساکن در آن سقوط نموده بودند،

بعضی زمین ها به شدت ترک برداشته و افراد در حال فرار بودند،

مگر جایی برای فرار بود؟

بالا، آسمان، و در قعر، آتشی برپا شده بود،

هرکس سقوط می کرد، آتش او را می بلعید.

کوه های عظیم شروع به حرکت نمودند ،

در مخیله انسان نمی گنجید که این کوه ها با این بلندی و ایستادگی چون شن های صحرا روان شوند و بر سر و روی افراد بریزند،

این صحنه برایش آشنا می نمود، خداوند وعده آنرا در قرآن داده بود.

صدای هیاهو و داد و فریاد اورا به خود آورد!

همه جا در حال تخرب شدن بود،

صداها کر کننده و ترسناک شده و لرزه بر اندام انسان می انداخت،

صدای همهمه و فریاد ساکنان با صداهایی که از زمین و آسمان در هم می پیچید مخلوط شده

و وحشت را دو چندان می نمود،

وحشت از ماجراهای پیش رو که خداوند بارها وعدۀ آن را داده بود.

به آسمان نگاه کرد، صدایی شبیه رعد و برق، اما به مراتب شدیدتر و بلندتر به گوش می رسید،

انگار دستی آسمان آبی را گرفته و تکه تکه می کرد!

باور کردنی نبود، سقف آسمان نیز در حال تخریب شدن بود،

هیچ کس راه فرار نداشت، همه ترسیده و بهت زده بی هدف به این سو وآن سو می دویدند،

هر از گاهی، صدای تخریب یک سرزمین و سقوط ساکنانش در میان آتشی که در زیر گسترده شده بود خوف انسان را چند برابر می کرد.

مبهوت ایستاده و نگاه می کرد

سرزمین او تا این زمان دوام آورده بود،

در حالیکه به شدت لرزش را زیر پاهایش احساس می کرد، به خدا پناه برد.

خدایا شکر که درتمام مراحل زندگیم تقوا را رعایت کردم و این توفیق را مدیون تو هستم،

خدایا شکر که زمین زیر پایم محکم تر از آن است که خراب شود،

این همان روزی است که در کتابت وعده داده بودی!

در همین حال بود که ناگهان زمین تکان وحشتناکی خورد و دهان گشود!

با تعجب به زیر پایش نگاه کرد!

تمام وجودش ابهام شد،

به دنبال آن تکان وحشتناک، زمین ترک برداشت و کوههای افراشته بر آن سرازیز شدند،

شروع به دویدن کرد!

نمی دانست باید چه کار کند و به کجا فرار کند!

نمی دانست چرا سرزمینش در حال تخریب است.

ناگهان زیر پایش خالی شد و بعد سقوط!!!!!

چه حس ترسناکی ! در فضای لایتناهی سقوط کنی و سپس آتش سوزاننده تو را طعمه خویش سازد،

فقط توانست در آخرین لحظه نام مربیش را بر زبان آورد: یا زهرا!!!!!…

ناگهان سقوط متوقف شد!

او معلق در میانه راه، با فاصله از آن آتش مهیب مانده بود!

از شدت ترس جرات نداشت چشمانش را بگشاید!

ترسی که سقوط بر وجود او ریخته، گیجش کرده و قدرت تعقل را از او گرفته بود.

گرما را از زیر پایش حس میکرد ولی بسیار با فاصله، به صورتی که سوزانندگی نداشت!

آهسته چشمانش را گشود

طنابی نورانی او را در بر گرفته و از ادامه سقوط نجات داده بود،

به بالا نگریست

در ارتفاعات کشتی های متعددی به چشم می خورد که طناب های نورانی متعددی از آنها آویخته شده و مایۀ نجات عده ای شده بود،

صدا زد:

 مادرجان! یازهرا س  به دادم برسید…

با بردن نام حضرت، حس کرد دارد به بالا  کشیده میشود.

با خودش فکر کرد این سفینه همان سفینه النجاتی است که خدا وعده آنرا داده!

حال او به یکی از ریسمان های الهی وصل شده و ارتفاع می گرفت.

با کشیده شدن به سمت بالا، به بدنه کشتی نزدیک و نزدیک تر میشد،

در دلش آشوبی برپا بود، از فکر آنچه که درون کشتی انتظارش را می کشید،

هرچه به بالا کشیده میشد نوری را که از درون کشتی به اطراف ساطع شده بود را بهتر حس می کرد.

بالاخره انتظار به پایان رسید و او به درون کشتی قدم گذاشت،

این حس را می شناخت،

این نور برایش آشنا می نمود،

او مدتها در دنیا به عشق این نور زندگی کرده بود،

نوری عظیم و آسمانی که حالتی مادرانه داشت!

بارها و بارها به این نور متوسل شده و جواب گرفته بود،

این نور، آشنایِ قدیمی بود.

افرادی بلند بالا با چهره هایی زیبا و نورانی درسراسر کشتی مشغول بالا کشیدن افراد بودند،

کشتی سراسر نور بود.

فردی که او را بالا کشیده بود جلو آمد و دستی بر شانه او زد،

او در حسی عجیب غوطه ور بود و نمی توانست فکرش را به درستی جمع کند،

تمام وجودش پر از سوال بود،

فرد نورانی لبخندی برویش زد و گفت: خوش آمدی!

به سختی لبخندی برلب نشاند

هنوز ترس آن لحظات سقوط از وجودش بیرون نیامده بود.

از طرفی لذت درک آن نور اورا ازخود بی خود کرده

و از طرفی نمی دانست کجای کارش اشکال داشته که منجر به سقوط او شده، که آن لحظات بر او بسیار طولانی گذشته بود!

فرد نورانی با جامی از نوشیدنی باز گشت،

جام را به سمت او دراز نمود، جام را گرفت و بر لب نزدیک کرد ،

حسی عجیب اورا در بر گرفت، با نوشیدن آن، ترس و غم از وجودش گریخت.

ایستاد و به اطراف نگاه کرد

کشتی در ارتفاعات بالا حرکت می کرد و از هیاهو و اضطرابی که در پایین حاکم بود خبری نبود،

او می دید که چگونه افراد با طناب های نورانی به درون کشتی کشیده می شوند.

با صدای فرد نورانی به خود آمد،

خوانی گسترده شده بود پر از نعمات و غذاهای گوناگون،

بر سر سفره نشست، سفره نیز برایش آشنا می نمود!

پس از آن که وجودش قرار گرفت به سمت فرد نورانی رفت،

او مشغول بالا کشیدن افراد دیگر بود، ناگهان ندایی در کشتی پیچید:

خانم تشریف آوردند،

با شنیدن این ندا همه در صفوف منظم ایستادند و به حالت احترام سرهایشان را پایین انداختند،

او نیز به تبعیت از دیگران همین کار را کرد.

خانمی نورانی از بالاترین بلندیها پایین آمد و وارد کشتی شد

همه به حالت احترام کمی خم شدند و نگاه ها را به زمین دوختند،

خانم مهربان با دستان مبارک خویش به تازه واردها آب نوشاندند و همه را مورد تفقد خود قرار دادند،

مثل یک رویا بود،

گویا این کشتیِ نجات، سفینۀ حضرت زهرا س بود. نور عظیم آسمانی!

نور مادرانه و مهربانانه، سکینه با خود به ارمغان آورد،

شادی در دل های هراس زده جایگزین شد و مسافران تازه رسیده را آرامش و قرار فرا گرفت.

نور دوباره بالا رفت به همان جاییکه از آن آمده بود.

هنوز سوالات زیادی در دلش مانده بود!

احساس می کرد اگر سوالاتش را نپرسد دیر می شود!

از فرد نورانی پرسید:

  • این جا سفینۀ مادر مهربان است؟
  • بله همین طور است!
  • چه کسانی را دارید بالا می کشید؟
  • افرادی که تقوی دارند! فرد بی تقوا به این سفینه راه ندارد!

این جا مادرِ مهربانِ عالم رفت و آمد می کنند،

کسانی به این کشتی راه داده می شوند که حریم ایشان را با بی تقوایی به مخاطره نیندازند.

  • من یک عمر بنا را بر تقوای الهی گذاشتم!
  • به همین دلیل بدین جا راه داده شدید.
  • موضوعی رانمی فهمم، زمین تقوای من بسیار محکم و گسترده بود فکر می کردم از این مهلکه بدون خدشه عبور خواهم کرد ولی سقوط کردم و این تجربه بسیار هولناک بود!
  • بله با تقوی، تا جایی می توان جلو آمد و در امان بود! افرادیکه بنا را بر تقوی گذاشته اند در این مقطع دچار سقوط شده ولی با ریسمان الهی نجات داده شده و به سفینه یکی از معصومین ع راه داده می شوند.
  • شما چه؟ آیاشما نیز به این سقوط مبتلا شدید و بعد نجات یافتید؟

فرد نورانی لبخندی زد و سر تکان داد، نه!

  • به محبت الهی ما در این مقطع همراه آن نور سوار بر کشتی بودیم و وظیفه نجات متقین را به اذن الله بر عهده گرفتیم!
  • راز و رمز شما چیست؟ شما به چه موضوعی در دنیا مقید بودید که در این لحظات بحرانی در آرامش به کشتی راه داده شده و تازه وظیفه ای را هم در حریم الهی بر عهده گرفتید؟

شما چه کسانی هستید که خداوند اجازه همراهی مادر مهربان امت را به شما عطا نموده؟

قلق شما در دنیا چه بوده؟

لبهای فرد نورانی حرکت می کرد، ولی او نمی توانست بشنود!

گوشش را تیز تر کرد با دقت بیشتری به دهان او خیره شد بلکه جواب را بشنود،

صحنه را مه فرا گرفت انگار از فرد نورانی دورتر و دورتر می شد،

نیرویی او را از آنجا باخود می برد و او توان مقابله نداشت،

دوست داشت دهانش را باز کند و فریاد بکشد و بگوید که دوست دارد در همان جا بماند

ولی در محضرِ مادر ادب کرده و دهان را بسته نگاه داشت.

چشمانش را گشود، خود را در زیر درختی در باغش یافت،

خواب او را ربوده بود، نمی دانست چه مدت را در خواب گذرانده است،

زمان و مکان را گم کرده بود، نمی توانست تشخیص بدهد آنچه بر او گذشته در خواب بوده یا بیداری!

از جای برخاست، همه چیز سرجایش بود، سرزمینش، باغش و ساختمان های سر به فلک کشیده اش!

فهمید تمام صحنه ها را در خواب دیده است!

خدا به او فهمانده بود که نباید فقط به تقوی بسنده کند،

به او فهمانده بود که اهل تقوی سقوط را در مرحله ای تجربه نموده اما نجات می یابند

ولی افرادی هستند که در تمام این لحظات دلهره آور در شادی و آرامش درون کشتی به سر می برند،

آنها نه تنها سقوط نمی کنند بلکه از نعمات الهی درون سفینه بهره مند بوده و در حریم الهی انجام وظیفه می کنند،

او جواب را نشنیده بود،

نفهمیده بود قلق این افراد چه بوده و منش ایشان در دنیا برچه استوار بوده!

این دلش را می سوزاند!

سرش را رو به آسمان کرد،

او تکه تکه شدن این آسمان آبی و زیبا را به چشم دیده بود!

چه لحظات سختی را در خواب گذرانده بود!

آسمان سرزمینش آبی و نورانی بود،

به یاد مادر افتاد، آن نور عظیم آسمانی،

آهسته نجوا کرد:

یا اُمّاه! یازهرا س ، جان حقیرم به فدایتان! راز این افراد چه بود؟

می خواستید چه چیز را به من بیاموزید؟

حسی عجیب وجودش را فرا گرفت،

دوست داشت بداند ولی دلش نمیخواست حتی خواسته اش را در محضر مادر مهربان حائل بین نور ایشان و وجودش قراردهد،

دوست داشت تمام فاصله ها بین او و نور از بین برود،

دوست داشت به نور ملحق شود و او را در تمامی لحظات همراهی کند،

دوست داشت نور شود،

پرتویی از نور او و هویتی از خود ندشته باشد،

دوست داشت نباشد تا هر چه هست او باشد.

حالت او سراسر حمد پروردگارش بود

زیرا مطلب مهمی را به لطف خدا متوجه شده بود.

خدا معمایی مهم را برایش روشن نموده بود.

الذین رضی الله عنهم و رضوا عنه

طهورا

آذر 96

ایتابلهسروشآپارات

همچنین ببینید

سیری در سوره نجم

ساختار سوره نجم رمز گشایی از جریان نظام خداوندی است

«عارف» دهه هشتادی چگونه آسمانی شد+عکس

پدر شهید محمد عارف کاظمی؛ با همه می‌جوشید. این طور نبود کسی را از خودش براند اما پای عقیده خودش می‌ایستاد. خیلی زود عضو موثری در پایگاه بسیج و دارالقرآن شد. از هر نوع دیده شدن پرهیز داشت. در کارهای اجتماعی شرکت می‌کرد اما حتی در جمع هم خلوت خودش را حفظ می‌کرد.

پاسخی بگذارید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد.